من مهتاب فرزند آسمان نام مادر خورشید نام پدر زمین متولد شده ام تا نوربیفشانم و عشق بتابانم بر دلهای عاشقان آن هنگام که به تنهایی یا در کنار معشقوشان به اسمان می نگرند از حضور و زیبایی این پدیده شگفت انگیر لذت ببرند و شاعران در اشعارشان نام برا بخوانند و هنگامی که در صورت کامل خود در آسمان رقص کنان بر کوهها و دریاها و دشتها و دلهای شما می تابم بدانید و بخوانید مرا باشد که در دلهاتان عشق شکوفا شود.
 
***
میدونی اگر کسی دوستت داشت لازم نیست حتما تو هم دوستش داشته باشی دل که اجبار سرش نمیشه این که می گن دل به دل راه داره هم برای این مورد نیست چقدر آدمها که یکی رو دوست داشتن و اون شخص کسی دیگرو.
 
خلاصه کلام این که حداقل برای کسانی که دوستمون دارن فارغ از احساس خودمون به اونها برای احساسشون احترام قائل بشیم..ما تخم دوزرده که نیستیم فکرکنیم خوبی از خودمونه تو هم وظیفته دوستم داشته باشی وقتی می فهمی یا میدونی کسی خیلی دوستت داره و مزاحمتی هم برات نداره انسان باش نگفتم آدم چون همه به هرحال آدم هستیم
 
اول هم از خودم شروع می کنم..مهتاب انسان باش از خوبی تو نیست از مهربانی دلهاشونه.
 
***
 
شما تا حالا ایستگاه متروک دیدین از همون ها که تو فیلمها نشون میدن زمانی پر جنب و جوش پر از رفت و آمد آدمهایی که منتظر قطار هستند یا برای استقبال یا بدرقه آمده اند, مسافرانی که سوار میشن یا آمده اند که پیاده بشن و هر کدوم با رویایی و آرزویی و معلوم نیست چرا یکباره از از نظرها دور می افته خط آهن مسیرشو عوض می کنه یا ساکنین اون اطراف به دلایل مختلف ازمحل رفتن و قطاری دیگه نمیاد سوتی زده نمیشه و سوزنبانی خط رو عوض نمی کنه و رویایی سوار نمیشه و آرزویی پیاده نمیشه. و ایستگاه متروک می مونه.
 
رویاها هم در ما ایستگاهی دارند یا به راه می افتن تا به مقصد برسن یا رسیدن و می خوان پیاده بشن و تو بری به استقبالشون و ایستگاه رویاهای من برای مدتی متروک مونده بود چون من آرزوها و رویاهامو فراموش کرده بودم خواستن چیزی رو و راه افتادن برای رسیدن به اون رو فراموش کرده بودم. هر از چند گاهی از آن دورها صدایی مبهم یا سایه ای ازنوری وهم انگیز عبور می کرد و هرگز به من نمیرسید ترس از ناامید شدن ترس از نرسیدن ترس از آرزو کردن چون من هربار مجبور بودم دنبال قطار آرزوهام بدوم یا دیر رسیده بودم یا قطار اینقدر تاخیر داشته که چمدان آرزوهامو همونجا گذاشتم و رفتم.
 
و این چنین بود که این مکان که باید پر جنب و جوش و پر هیاهو باشه برای من متروک فراموش شده جدامانده و ویران شده به جا مانده بود. و تو یا من اگر به این نقطه برسیم یعنی مرگ، آرزو نکردن آرزو نداشتن یعنی مرگ امید و مرگ امید یعنی مرگ من مرگ تو مرگ دنیا و تو مانده ای و مخروبه ای در خود متروک و دور از زندگی.
 
سالهاست که می خوام بازسازی اش کنم اما همان ترس دست و پامو بستن و من در همون خشت اول جامانده ام اما می خوام بسازمش وبدون ترس صدایی که از دورها میاد و نور را به خود بخوانم به خانه ام به زندگیم به روح و جانم چون می خوام زندگی کنم و من هنوز زندگی را بسیار دوست میدارم مهم نیست چندبار دیگه دیر برسم یا اصلا به قطار رویاهام نرسم مهم اینه که دنبال قطار دویده باشم روزی برای چندتایی از آنها حتما به موقع میرسم که همان دویدنها و جا ماندنها هم برای خودش زیباست.