طبقه پنجاه و ششم یک جایی هستم. تا به حال طبقه پنجاه و ششم جایی نبودم. اینجا دیگر به جایی تعلق ندارد. اینقدر از زمین فاصله گرفته که به نظرم از روی نقشه کنده شده و اصلا متعلق به جایی نیست. همینطور وسط هیچی معلقی.

 نمی دانم موکت ها جور خاصی هستند یا واقعا این بالا صدا سخت و فشرده است. صدا راحت به گوش نمی رسد. شاید هم گوش من گرفته. راه که می روی صدا ندارد. یعنی اصلا صدا ندارد. به نظرم این بالا صدا سفت و منعقد می شود. حتی صدای خف در آسانسور هم خف تر است. در واقع اصلا صدایی ندارد. توی آسانسورش هم آینه و تزینات شبیه به دستشویی های هتل نیست. خوشبختانه شیشه ای هم نیست و گر نه مطمئنم زنده به زمین نمی رسیدم. آسانسور شیشه ای عین سقوط آزادی است که تو چندان هم آزاد نیستی.

توی مسیر به این فکر می کنم که دیر است و من باید زود برسم خانه و زود حاضر شوم و خودم را به جلسه امتحان برسانم. مسیر طولانی نیست ولی خفقان آور است. اگر عجله داشته باشی و قرار هم باشد سر صبح از طبقه پنجاه و ششم خودت را به جلسه امتحان برسانی روح و روانت زیر بار نمی رود که مسیر کوتاه است. نگرانی ام کم نمی شود و تمام مسیر را می دوم. پام گیر می کند به پستی بلندی های سیمان ناصاف پیاده رو و سکندری می روم. کسی که از کنارم رد می شود خنده اش را کنترل می کند و من سرش داد می کشم که تا به حال طبقه پنجاه و ششم ساختمانی بوده؟ اگر نبوده گه می خورد به تعادل کسی که از طبقه پنجاه و ششم می آید بخندد.

می رسم خانه. کیفم را ول می کنم کنار میز و سریع جیبم را خالی می کنم روی میز تا لباسم را عوض کنم. متوجه می شوم موبایل کوفتیم نیست. کیف را می گذارم روی میز و با عجله و عصبی زیرو روش می کنم. نه، خبری از موبایل نیست. شروع کردم به شمردن دسته پولی که از توی کیف درآورده بودم. اصلا قصد نداشتم پول را بشمارم ولی دقیقا همین کار را کردم. می دانستم باید  ششصد و بیست دلار باشد ولی با این وجود شمردمش. شاید می خواستم حواسم را پرت یک چیز خوب بکنم، یک چیز بهتر از گم شدن موبایل و امتحان و دیر کردن. ولی اصلا حالم بهتر نشد. یعنی عکس العمل درستی بود و کاملا از فکر موبایل در آمدم ولی حالم به شدت خراب شد. پول کم بود. نصف آنچه که باید باشد، نه از آن هم کمتر، دقیقا به جای ششصد و بیست دلاری که اون آقاهه با صدای بلند شمرد و داد بهم الان سیصد و پنج دلار تو دستم هست. پانزده تا اسکناس بیست دلاری و یک پنج دلاری. ولی آخر چطور ممکن است. اصلا در این مسیر کوتاه مگر چقدر شانس گم کردن پول وجود دارد.

همه مسیر را با دقت مرور می کنم. از همان طبقه پنجاه و ششم لعنتی شروع می کنم. از دم در آسانسور که له نظرم طولانی ترین بخش مسیر هم همان آسانسور تنگ لعنتی است.

یعنی ممکن است توی فشردگی جمعیت آسانسور کسی جیب مرا زده باشد؟ نه حتی یادم نمی آید تنه کسی بهم خورده باشد. حتی آدمها آنقدر بهم نزدیک نبودند که کسی دستش به جیب دیگری برسد. نه این امکان ندارد. حتی اگر کسی دستش به جیب من می رسید هم پول توی جیبم نبود. پول توی کیف پولم بود آنهم توی کیف دستی. کیف دستی را هم گذاشته بودم جلوی پایم روی زمین، در یک فضای کاملاً قابل کنترل و در معرض دید.

طول مسیر آسانسور هم عین روده تنگ و باریک و دراز بود و یک مشت آدم مودب توی آن به خودشان فشار می آوردند تنه شان به تنه کسی نخورد و چشمشان به چشم کسی نیافتد که مجبور شوند مودبانه لبخند بزنند و سلام کنند و به ناچار راجع به هوا که خوب است یا بد است یا کوفت است چیزی بگویند. اتاقک لعنتی هم هی  توی طبقات مختلف می ایستاد. خیلی آرام در باز می شد. کلی هم طول می کشید تا بسته شود و دوباره راه بیافتد. وای به وقتی که کسی که می خواست پیاده شود ته اتاقک آسانسور بود. همه باید از هم عذر خواهی می کردند و طوری جابه جا می شدند که کسی به کسی برخورد نکند، کسی هم جا نماند و با حد اقل حرکت طرف برود بیرون. عین بازی هایی که یک جدول با اعداد درهم و برهم دارد با یک جای خالی. از آن‌هایی که باید با هوشمندی خانه ها را جوری جابه جا کرد که اعداد به ترتیب پشت هم قرار گیرند.

جدا قابل تحمل نبود. آنقدر کلافه کننده بود که اگر این ساختمان بانجی جامپینگ داشت با همه وحشتی که از بانجی جامپینگ دارم حتما امتحانش می کردم.

کلافه رسیدیم پایین. در آسانسور که باز شد جمعیت با شتاب و سر و صدای زیاد مثل گوز از انتهای این روده خارج و پراکنده شدند. از ساختمان که خارج شدم کمی پیاده رفتم و بعد هم اتوبوس سوار شدم که اصلا کیف پولم را در نیاوردم. آنقدر کیف را از زوایای مختلف به دستگاه سنسور اتوبوس زدم تا بیب صدا کرد و رفتم تو. از اتوبوس هم که پیاده شدم پیاده آمدم خانه. پس توی راه گم نشده.

فقط یک امکان باقی می ماند. این که وقتی آقاهه داشت پول را با صدای بلند می شمرد و بیست تا بیست تا به رقم اضافه می کرد تا رسید به ششصد و بیست اشتباه کرده باشد یا دروغ گفته باشد چون من بعد از این که پول را گرفتم نشمردم  فقط دیدم همه بیست دلاری هستند ولی الآن می بینم تعدادشان آن که باید باشد نیست. احساس بدی دارم، از بد هم بدتر. فقط فکر اینکه  از این یارو پول گرفته ام به اندازه کافی ویران کننده هست چه رسد به این که بدانم پولی را که با خفت گرفته ام را در واقع نگرفته ام. تا به حال اینطوری سر صبح از کسی پول نگرفته بودم. در واقع تا حالا از کسی به این دلیل پول نگرفته بودم. آنهم به این وضع، صبح زود، خواب آلود و با عجله آنهم با عذر احمقانه ای مثل این که امتحان دارم و دیر کرده ام.

با قیافه آشفته و متعجبی که هیچ شباهتی به لوندی های دیشب نداشت بهش نگاه کردم او هم کورمال کورمال کیف پولش را از توی جیب شلوارش که روی زمین، طرف خودش کنار تخت افتاده بود در آورد و شروع به شمردن بیست دلاری ها کرد شمرد تا رسید به ششصدوبیست و گفت بگیر. از در که رفتی بیرون آسانسور دست راست انتهای راهروست. با عجله در را بستم و زدم بیرون. خداحافظی نکردم. او هم نکرد. دقیق یادم نیست چه شکلی بود. اسمش را هم یادم نیست. اصلا مطمئن نیستم اسمش را پرسیده باشم یا خودش بهم گفته باشد. البته این که پول را نشمردم هیچ ربطی به این که عجله داشتم نداشت. اصلا فکرش را هم نمی کردم که بیست، چهل، شصت... تا ششصد و بیست اشتباه یا دروغ شمرده شده باشد و الان توی جیب من فقط سیصد و پنج دلار باشد. شدیدا از خاک برسری خاصی رنج می برم.

حالا پول به درک. این را می گویم نه به این معنا که واقعا به درک فقط  به دلیل این که حواسم را پرت کنم و بهش فکر نکنم. البته مجبورم به موضوع بدتری فکر کنم و آن هم موبایل کوفتی ست. همخانه ام می گوید: حالا برو امتحانت را بده بعد یه فکری برایش می کنی.

با خودم فکر می کنم: خدا کند یارو که پیداش کرده آدم حسابی باشد و همین الآن زنگ بزند. بعد فکر می کنم: او که تلفنی از من ندارد تا به من زنگ بزند. تازه اگر داشته باشد هم من تلفن ندارم. پس خوب است همین الآن کسی  به من زنگ بزند و او جواب بدهد. یا اصلا به همخانه ام بگویم بمن زنگ بزند یا بهتر است حماقت را کنار بگذارم و بفهمم که خودم هم می توانم به خودم یا به عبارتی به یابنده زنگ بزنم.

میز اتو وسط اتاق باز است و موبایل همخانه ام روی محل گذاشتن اتوست و به برق وصل است. ناخودآگاه انگشتم را با زبانم تر می کنم و می زنم به موبایل و می بینم "جیززز" صدا نمی دهد و با خیال راحت موبایل را بر می دارم و شماره خودم را می گیرم. خودم خیلی مودبانه پاسخ می دهم و از خودم می خواهم  که لطفا برای خودم پیغام بگذارم. پیغام نمی گذارم و قطع می کنم.

بلا فاصله من به همخانه ام یا به عبارتی طرف به من زنگ می زند و آدرس می دهد. سریع یادداشت می کنم و بی آنکه به امتحان یا مسافت فکر کنم بلافاصله می گویم: نیم ساعت دیگر آنجا خواهم بود و قطع می کنم. به آدرس دقت می کنم خوشبختانه زیاد دور نیست و راحت می توانم ظرف نیم ساعت آنجا باشم. تقریبا باید همان مسیر را برگردم و بیشتر که دقت می کنم می بینم دقیقا باید همان مسیر را برگردم همان جایی که صبح بودم و بدترین قسمت ماجرا قسمت آخرش است، طبقه پنجاه وششم.

با خودم عهد کرده بودم دیگر از این گه های اضافه نخورم مخصوصا اگر طبقه پنجاه و ششم باشد. مجبورم دوباره بروم توی کون این ساختمان و از روده اش بروم بالا تا طبقه پنجاه وششم.