قبلا گفتم که:...

سه دقیقه برای نوشتن*: قصه اکبر (1)

یکی دو هفته بعد، یک شب لیلا من وچند تا از دوستانش را به منزلش دعوت کرد. نمیدونم چرا انتظار شب کسل کننده ای رو داشتم. اما به خاطر گل روی دوستم تیپ زدم و رفتم. برخلاف تصورم، اما، جمع اون شب اصلا کسل کننده نبود. شام بسیار خوبی فراهم دیده شده بود. یک زن حدودا هفتاد سالۀ آذری که از دوستان خانوادگی میزبانان بود، گارمان میزد (همان آکاردئون) و تمام شب با صدای بسیار شیرینی ترانه های خاطره انگیزآذری و فارسی میخواند و مهمانان هم در حد توانشان همراهی می کردند. اکبر ساکت نشسته بود اما از دفعۀ قبل آرام تر و شاداب تر به نظر میرسد. وقتی نوبت گپ و گفتگو و جوک گفتن رسید، با جوک های پیاپی ما لبخندی هم میزد و معلوم بود که شوخ طبعه، اگرچه که زمانه امانش را بریده.

وسطای شب دوستم لیلا گفت نازی جان بیا بشین پیش اکبر یه کمی باهاش حال و احوال کن. وقتی از جام بلند شدم بروم به طرف اکبر، پیش خودم میگفتم که "خوب، سرکار خانوم بذله گوی بلبل زبون...اگه راست میگی برو با کسی که از عمرش چیزی باقی نمونده یه کمی بذله گویی کن ببینم چکاره ای." آب دهانم را قورت دادم و نشستم روی صندلی نزدیک اکبر.  گفتم "خوب، اکبر جان، چطوری؟ برنامه ات چیه؟"

چند لحظه چیزی نگفت و تو چشمام نگاه میکرد. فکر میکنم داشت تصمیم میگرفت که آیا دارم سربسرش میذارم یا واقعا کنجکاو هستم که برنامه هایش را بدونم. لابد پیش خودش داشت فکر میکرد که برنامه های متنوع آدمی که چندماه بیشتر از عمرش نمونده را چطوری  برای من توضیح بده. گفتم: "منظورم اینه که این همه سال که تو خارج زندگی میکردی، دلت از همه بیشتر برای چه چیزی در ایران تنگ میشد؟ چه کاری، چه چیزی بوده که میخواستی بکنی که نمیتونستی؟ حالا که اینجایی، اگه بخوای میتونی." بهش گفتم: "من هم سالها از ایران دور بودم. خیلی خوشحالم برگشتم تا بتونم ایران را از نو و درسنین بزرگسالی بشناسم. خیلی سفر رفتم، آدما رو دیدم، در مراسم مختلفی شرکت کرده ام، خیلی چیزا یادگرفته ام که هرگز نمیشد در خارج یاد بگیرم."  اکبرسرش را پایین انداخت و به عصایی که در نزدیکی صندلیش بود یک نگاهی انداخت و گفت: "خوب، فعلا که هنوز هیچی. اما اگه بشه خیلی دلم میخواد یک کمی برم سفر، ایرانو ببینم." گفتم: "درنگ نکن! حتما برو اکبر!" بعد به کاسۀ کوچک ماست و خیاری که روی میز کوچک جلوی پاش گذاشته بودند اشاره کردم و گفتم: "اینو با چی میخوری پهلوون؟" خندید و گفت: "نازی خانم، این دکترای بدجنس فقط میذارن من ماست و خیارم را با آب و کوکاکولا بخورم!" گفتم: "اکبر، روزی که از سفر اولت برگردی، یه مهمونی میگیریم و با این برو بچه ها همگی با هم برای یک شب دکترارو فراموش میکنیم!" خنده اش عمیق تر شد و گفت: "باشه، نازی خانوم. من پاش هستم." پیش خودم فکر میکردم ای کاش توی دل خودم هم این امید وجود داشت.

 

*به دلیل کمبود جدی وقت، قصه های این سری را هر وقت چند دقیقه وقت پیدا کنم سریع خواهم نوشت، بدون روخوانی و تصحیح. مرا ببخشید. به نحو جنون آمیزی نیاز به نوشتن دارم اما وقت ندارم. با مهر. (قضیه را اینجا نوشته بودم: http://iroon.com/irtn/blog/91/)

سه دقیقه برای نوشتن*: قصه اکبر (1)