هوا خیلی سرد شده بود. یکی از ما ـ کلاه پشمی‌ایی را که از بازار مکاره‌ی آلمانی‌ها خریده بود، سرش کرد و سوار دوچرخه‌اش شد. ساعت شش و سی و هفت دقیقه بود و مه جزیره را پر کرده بود. یک ترانه از شب قبل ـ یکی از ما را در خودش غرق کرده بود. همان‌طور که مه ـ صورت درخت‌ها را پر می‌کرد، گوستاو در لابه‌لای کلافی از دروغ‌های امید بخش  پر زنان روی شانه‌ی مارگریتا نشست و از امید‌های تازه‌ای حرف زد که باورش در این هوای سرد کمی سخت بود.

به کنار رودخانه که رسیدیم، به همراه گوستاو و مارگریتا به اولین ماهی که سرش را بیرون از آب آورده بود با شرم و خجالت سلام دادیم. فکر کنیم که ماهی کر بود چون فقط لب‌خند زد و دوباره به زیر آب رفت. 

یک نفس عمیق کشیدیم و به تور ماهی‌گیری بزرگی که کنار سبزه‌ها افتاده بود نگاه کردیم.

 تلاش کردیم هر چه ماهی در رودخانه است را در تور بیاندازیم ولی موفق نشدیم.

با چند ماهی که در تور افتاده بودند شروع به حرف زدن کردیم. ما زبان ماهی‌ها را سال‌هاست که از بر هستیم.  من از میان ما چند نفر نتواستم دهانم را باز کنم ولی مارگریتا و گوستاو با مهربانی شروع به پراکندن صوت کردند.

کمی آن ورتر چند دانشجوی لخت انگلیسی که مست بودند دوان دوان از وسط پلیس هایی که دنبال‌شان افتاده بودند به سمت ما آمدند و خودشان را وسط رودخانه انداختند.

مارگریتا دلش به حال آنها سوخت و تبدیل به ماهی شان کرد. خنده دار این بود که پلیس‌ها با خوشحالی با ما دست دادند و به سمت ایست‌گاه پلیس رفتند. 

زمان گذشت و عقربه‌ی ساعت خورشید، دو بعد از ظهر را نشان داد. زمان نوشیدن استکان بزرگ ودکا بود. مستی در هوای سرد و مه گرفته خیلی خوب است و ما این را پس از سال‌ها زندگی به خوبی یاد گرفته‌ایم. 

سوار دوچرخه شدیم و به سمت میخانه‌ی خانم تسو شدیم.