سگ ولگرد و اولین تصمیم سخت  زندگیم

 

از تابستانهاي گرم تهران  بود . خانه ما داراي  دو طبقه بود... طبقه  پائين  سالن ونهار خوري و اشپزخانه

و در بالا .. اطاق خواب من و پدرم و كتابخانه اش   ......و  بقيه .. يك تراس بزرگ

كه در شبهاي تابستان  تخت ميگذاشند و پشه بند ميزدند ... گوشه ديگرش هم ميز و چند صندلي  و مقاديري هم گل وگياه

 كه از بعد از ظهر اب و جارو مي شد و  با اينكه حياط ملوسي هم داشت ... ولي پدرم انجا را دنج تر و  خوش تر داشت .

خانه از سه طرف باز بود ...يكطرف كه كوچه  اصلي قرار داشت و ما در دو  نبشي كوچه ديگري قرار داشتيم ..كه  به  خيابان پهلوي سابق كه به وليعصر معروف است  راه داشت .

در خيابان پهلوي  هتل كابارهء معروفي بود بنام ميامي كه در همان كوچه هم ساختماني را براي هنرپيشه  های  خارجيش  تهيه كرده بودند.

 توي اين كوچه و چسبيده به منزل ما  ساختمان ديگري نبود.... زميني  افتاده بود و كسي  در آن گذري نداشت .

شبها تقريبا" تا دير گاه  چراغ بالكن روشن بود و كوچه هتل ميامي را روشن ميكرد .

 پدرم خواب كمي داشت و  بيشتر اوقات فراغتش  به مطالعه مي گذشت ... و منهم كه زودتر از او مي خوابيدم

در زير پشبند  دنياي طلائي خودم را داشتم ....هنوز لذت  خوابيدن در پشت بام يا بالكن  ها را بياد دارم ... معمولا" صبحها

رختخوابها جمع ميشد و در همان محدودهء پشبند بسته مي شد  تا از ورود  حشرات جلوگبري بشه . عصر ها دوباره پهن ميكردند  تا هوا بخورد .... بالكن را هم شستئشوئي مي دادند و كمي يعد  ظرف ميوه و وسائل تنقل گسترده مي شد ... پدرم

كه  سالها قبل  از مادرم  جدا شده بود (من 2 ساله بودم ) مجرد بود و تنها با من زندگي ميكرد معمولا" دوستان و خويشان  به ديدارش  مي امدند .. اهل قلم بود و  خوش صحبت ... درنتيجه محفلش  هميشه گرم  بود .در آن  زمان داشتن خدمه هم متدا ول بود  و از اين جهت  مشكلي  براي  اين تنها ئي و معاشرتها  نبود .

من عاشق  پدرم بودم وزندگي دونفره مان را خيلي دوست مي داشتم ... اغلب  رجال و نويسندگان و سرايندگان و هنرمندان

مختلف  به  خانه ما  گذري داشتند و بخصوص در آن زمان  كه  چهارده پانزده ساله بودم   ..محفل  گفتگوها برايم  جالب بود .

  در بيشتر گردهم ايي ها من هم حضور داشتم و برايم صحبتها  جالب بود ... در نتيجه اين تراس  تابستاني  پر بود از خاطره .

          ولي خاطرهء  آن سپيده دم  تابستان را هرگز فراموش نمي كنم .... شبش بابا  مهمان داشت و دير خوابيديم .دم صبح بود كه با يك صداي عجيبي مثل  ناله وشيون  بيدار شدم .

اولش فكر كردم خواب ديده ام  و اونموقع صدائي نيست ......ولي دوباره و سه باره  ان زجه  دلخراش تكرار شد ..هرچه به مغزم فشار اوردم   كه بفهمم صداي چيست نفهميدم ...كمي گذشت پدرم  براي صرف صبحانه  در داخل خانه بود ...

من شروع كردم  به جستجوي  مسير ناله ها ...... بعد از مدتي  با كمك صندلي وبا  مكافات زياد .... از بالاي ديوار چشمم به سگي افتاد كه پائین دیوار  در کوچه 

 خوابيده بود و ناله ميكرد .........

 دوباره نيمه "  فلورانس نايتين گرل" من شروع به  بي تابي كرد ....از اين به بعدش وافعا" دست من نبود  .. وقتي بجانم مي افته ديگه اراده ام سلب ميشه .

به سرعت به اطاقم رفتم و لباسي به تن كشيدم  و پله ها رو سرازير شدم ... به پائين كه رسيدم   پرستار  پير و نازنينم  هراسان جلويم امد كه ببيند  چه شده........ با سرعت بطرف  در  راه افتادم  و مختصرا" گفتم  سگي ناله مي كند .....

بيچاره خوب ميد انست اينطور مواقع هيچ چيز بگوشم نمي رود ...

از خانه بيرون زدم و توي ان هواي سپيده دم  بطرف محل سگ رفتم ......با رسيدن من ناله اش قطع شد ..كمي  راستش ترسيدم وبا اهستگي  بهش نزديك شدم ..نگاهم ميكرد ولي تكان نمي خورد درست نمي تونستم تشخيص بدهم نگاهش چرا غم داشت ..

مدتي بهم نگاه كرديم و من  شروع به حرف زدن ونزدكتر شدن كردم ...اينبار دوباره ناله كوتاهي كرد و  با التماس  نگاهم  ميكرد ...نمي فهميدم چرا تكان نمي خوره ...فكر كردم  شايد گرسنه است  و از ضعف قدرت حركت ندارد ... بنابراين  بطرف منزل برگشتم ...با عجله  رفتم سر يخچال   شيشه  شير را برداشتم  ..انوقتها  شير پاستوريزه  توي شيشه  و در دو انداره كوچك و بزرگش  در بازار بود و چه عطري داشت ان شير خالص ..اغلب  يك بنده انگشت هم  روي ان  سر شير بود ...كه امروز ه

ديگه وجود نداره... خلاصه  شيشه  شير را برداشتم  از شيشه عسل با با  كه ميگفتند

   خيلي مقويه !... مقداري توي كاسه لعابي 

 سرازير كردم كه فغان  ننهء بيچاره درامد ....... بي توجه  به اعتراضش سراغ نان را گرفتم  و تا بخودش بياد خودم پيدايش كردم و   در  كاسه خوردش كردم .... هر چه بيچاره جز زد كه اخه مادر  به سگ كه شير عسل نمي دهند  من  حاليم نبود و

دوباره  بطرف محل سگ سرازير شدم ........... اينبار تا منو ديد شروع به دم تكان دادن كرد  و كمي خودش را حركت داد ...ولي نتوانست تكان بخورد ... با خوشحالي كاسه را جلويش گذاشتم  و عقب رفتم .... اخه سگ دوست نداره موقع خوردن كسي بالاي سرش باشه ........ولي بيچاره  نمي توانست  بخورد ..به ناچار  كمي جسور تر  جلو رفتم ... نگاهش مهربان و دمبش در   حركت بود ....كاسه را بلند كردم و به دهانش نزديك گرفتم ...شروع به بلعيدن  شير و سپس نانها كرد و يك نفس تا ته ظرف را خورد ...

ولي باز هم جان نداشت ... ديدم تنها كاري كه ميتونم بكنم ...ارام گذاشتنش  براي استراحت  بود بنابراين  به ارامي نوازشش كردم ...منو  با چشمهاي خسته اش نگاه مهربوني كرد ...و من ازش جدا شدم .

به خانه برگشتم  و به اصرار  ننه لباسهايم رو عوض كردم و سر روئي صفا دادم  و سراغ پدرم  رفتم و شرح ماجرا را  دادم .

يكي دو ساعتي گذشت و من همچنان هر از گاهي  از بالاي ديوارسرك ميكشيدم و كنترلش ميكردم ....  مدتي كه گذشت افتاب  همه جا را گرفت ولي سگ تكان  نمي خورد ...فكر كردم گرما هلاك ميشود ...

با كمي  فكر  راهي بنظرم رسيد تا سايه  باني  برايش  درست كنم  احمد كارگر  باوفايمان را  صدا كرد  ... قلب رئوفي داشت و حيوانات را دوست ميداشت  و هر چه من ميگفتم  فورا" انجام مي داد ... اونهم بچه نداشت مثل ننه ام ... اين دو براي من همه چيز بودند عشق و احترام  هر دو را نثارم ميكردند ... و من خانم كوچولوي خانه بودم و حرف اخر را ميزدم . بنابراين  فوري  حرفم  را اجرا كرد و بدنبالم  راه افتاد .

سگ كمي بهتر  بنظر ميرسيدبه محض ديدن من كمي تكان خورد و دم تكان داد ... حيونكي همچنان  خوابيده بود .

احمد به كمك  يك چوب و چند تا تيكه سنگ  و چادر شبي كه اورده بود  برايش  سايباني ساخت و  غذاي مجددي بهش داديم و  كمي آب هم گذاشتيم و  بر گشتيم .

 بعد از ظهر تابستان  بود و  من براي خودم  دراز كشيده بودم و مجله مي خوندم ...كه ناگهان  سرو صدا و زجه مجدد سگ بالا گرفت  از جا پريدم و رفتم روي تراس سر كشي ....... خداي من چند تا بچه  با سنگ به جون بدبخت افتاده بودند و ناله سگ بهوا بود ....... باز پله ها رو سرازير شدم و احمد هم كه صدا را شنيده بود  بدنبال من روانه شد ..وقتي رسيديم  سه تا بچه  ايي كه بودند يكيشون  فرار كرد ... دو تاي ديگه كه خواهر برادر بودند و از همسايه هاي توي كوچه خودمان بودند..  ايستاده بودندو  پسرك همچنان 

سنگ به دستش بود و توي مشتش فشار مي داد ... بهش گفتم چكار مي كتي مگر نمي بيني  بيچاره مريضه تكان  نمي خوره 

با شرارت توي چشمهايم نگاه كرد و يكدفعه  سنگ را پرتاب كرد و خواست در بره كه گرفتمش ... پسرك شيطون شايد به زور  4 سال داشت  شروع كرد به دادو بيداد ... منهم براي اولين بار در زندگيم ...و( اخرين بار ) با دستم محكم روي دست كوچولوش زدم  و گفتم  خوبه منهم تو رو بزنم ......فرياد وشيونش بهوا رفت و گريه كنان  با خواهرش فرار كردند .

 من به طرف احمد  رفتم كه   با سگ  مشغول بود ... گفت خانم  اين بيچاره   تنش زخمه ..!.. من جلو تر رفتم و ديدم   واي

 روي شكمش  دله خون است و زخمه ... در همين گير و دار  يك اقائي كه بيرون امده بود بما نزديك شد و گفت  :

من ديشب  ديدم چي شد ...اين هنرپيشه هاي هتل مست  بودند ...سگه رفت بطرفشون ...بنظرم چاقوش زدند چون  زوزه اش در امد !!!........

واي  كه چه حالي شدم ..ديگه معطل نكردم  به احمد گفتم بيارش  توي حياط  و خودم جلو رفتم تادر  را باز كنم.

 چند دقيقه بعد   سگ زير درختان لميده بود و من   طبق عادت با وسائل كمكهاي اوليه و اب ولرم و مركور كروم ( مثل بتادين  امروز ...دواي ضد عفوني كننده بود )  رفتم به سراغ حيوون بيچاره  ...

هنوز شروع نكرده بودم كه احمد صدايم كرد

وگفت دو بچه بي تربيت با مادرشون  دم در هستند  و منو مي خواهند ببينند .

 به دم در رفتم   دو بچه با مادر خيلي جوانشان منتظر بودند ... مادر از من پرسيد  خانم شما   پسر منو زديد؟

من گفتم  اورا نزدم فقط روي دستش زدم و بهش گفتم همينطور كه تو دردت مياد اون حيوان هم دردش مياد

 بعد ادامه دادم ...

خانم وقتي شما به بچه تان  نفهمانيد كه چه كاري نبايد بكند  اجتماع  ياد ش مي دهدو شرح ماجرا را دادم  !!..

حالا من اين كلمات قلمبه را چطوري سر هم كردم نمي دونم!...ولي عكس العمل مادر برايم خيلي جالب بود ...

 برخلاف انتظار ... برگشت  رو به پسرش و گفت  تو به سگ بيچاره  سنگ زدي؟؟ ...و بعد خودش هم يك پس گردني بهش زد و  با مغدرت از من دور شد و بچه هم گريه كنان بدنبالش  مي دويد .........دلم كباب شد حيوونكي اصلا" منتظر  نبود كتك بخوره ..منهم خيلي ناراحت شدم  ولي ديگه دير بود . اظهار فضل بي خود من باعث كتك خوردن بچه  حيوونكي  شد .

 بهر حال  درست يا غلط كاري بود كه  باز گشتي نداشت .

 برگشتم پهلوي سگ  و با وسائل  اوليه  ادامه دادم ...... زخم حيوان بيچاره   كاملا" خشك شده بود  ..به ارامي

 با داروي ضدعفوني كمي تميزش كردم و قدري هم كرم پني سلين  رويش ماليدم ... كار ديگري نميشد كرد . بناجار  كمي غذا و  آب پهلويش قرار دادم و   به داخل  خانه برگشتم .

  يكي دو روزي سگ زير  سايه درخت  خوابيده و  همچنان حركتي نميكرد .يك روز  نزديك غروب  نم باراني  شروع به  باريدن كرد...  با احساس  باريدن باران  ... بياد سگ بيچاره در زير درخت افتادم ... دوباره  به جستجو در خانه و بسيج   احمد براي پيدا كردن سر پناه  براي حيوان شدم ... وقتي به او رسيديم  زمين كاملا" خيس شده  بود   چادري روي درخت گره كرديم و   با دلخوري  به خانه برگشتيم . با شروع شب  باران خوشبختانه بند امد و من با خيال  اسوده   به  توي اطاق و تخت داخل  خزيدم .... چون  شبهاي تابستان هم  باران را نميشد تحمل كرد .

 فردا صبح اول وقت  به سراغ  سگ رفتم .... ديدم احمد  هم آنجاست ... تا منو ديد گفت : خانم  انطرف تنش زخم ديگريست كه مانديده بوديم و  حالا  با باران ديشب  از بويش فهميدم ..........واي خداي من   دنيا را بسرم زدنند...

.ديگه  واقعا" به دكتر احتياج بود ........ ولي كجا ؟چظوري ؟... ان زمان  مثل امروز ه نبود . دكتر دامپزشك نادر بود ......... ناگهان  يادم به بهمن  دوست پسرم  افتاد(كه بعدها همسر شد )  .... اوهم در مورد حيوانات مثل من حساس بود .... بهش زنگ زدم  و ماجرا را تعريف كردم ..

 در ان زمان هم دوست  دختر و پسر چندان  متدا ول نبود  و اغلب دور از چشم بزرگتر ها  اتفاق مي افتاد ... ولي من شانس اين را داشتم كه  پدرم  بسيار  روشن و مدرن  بود و  بهمن  را بعد از اولين ديدار بسيار مي پسنديد و از علاقه او بمن  لذت ميبرد

 خيلي قبل از اينكه  همسر اينده ام  در دل من جا بگيرد پدرم او  و اخلاقش را پسنديد ه بود . و ما با هم معاشرت  ميكرديم

هم خانواده او و هم خانواده من برايمان  احترام داشتند و اين بما  تعهد بيشتري را نسبت به رفتارمان مي داد.

باري  به بهمن  تلفن كردم و چاره  جوئي كردم ... كمي فرصت  خواست و ...

بعد از مدتي دوباره زنگ زد و گفت پدرش

 گفته اند تنها راه ....بردن سگ به  دانشكده دامپزشكي است !!............... در كمتر زماني   من اماده شدم  كه   زنگ را زدند

 دم در  بهمن  و ماشين  پدرش كه يك شورلت ابي بود   منتظرم بودند ... دلم فرو ريخت ... گفتم واي بر من كه پدر او را هم  در ماجرا كشيدم ....

با خجالت خم شدم سلام بكنم  ..كه ديدم كسي در ماشين نيست !!... از بهمن جويا شدم ...بادي به غبغب انداخت و گفت  ماشين را در اختيار من گذاشتند كه با تو و احمد  ببريمش  دامپزشكي . دردسرتان ندهم   ديگه راستش بيشتر 

درنگ نكردم و  احمد  با كمك  بهمن سگ را در بين پتو ئي به پشت صندق ماشين هدايت كردند و كمي هم درش را باز گذاشتند و  حركت كرديم ..........تا محل حال خودم را نمي فهميدم ...ولي  به محض ورود  دكتر و انترن هايش  به سراغمان امدند  و بعد از  برسي كامل  .... دكتر  منو صدا كرد ............... گفت:

اين حيوان قانقاريا شده و مجبوريم پايش را قطع كنيم / از طرفي  امكان داره  شرائطش بدتر هم باشد ......... و نهايتا"  يك سگ ولگرد  بدو ن  يك پا حيوان بد بختي است ......

 دكتر حرف ميزد و منهم اشكم جاري بود .... بالاخره دكتر گفت مي دانم تصميم مشكلي است ولي  بايد زود تر تصميم بگيريد كه  عملش را شروع كنيم يا او را  با دارو براي هميشه بخوابانيم ............................

 سخت ترين تصميم  زندگيم راتنها ئي و  در  ان سن  ... مجبور بودم بگيرم ...

بهمن با چشم غمزده اش نگاهم ميكرد و من از پشت  پرده  اشک او را در پيچ  و تاب مي ديدم ............... مدتي بهمين صورت گذشت .......

هستي يك موجود.... چه ولگرد و چه  غيره ...برايم با ارزش تر از آن بود كه بتوانم در آن سن تصميم بگيرم ...

ولي بالاخره در حاليكه  گريه امانم را بريده بود  نگاهي به دكتر جوان كردم  و پرسيدم : ...........مطمئنيد كه درد نخواهد كشيد ... با سر جوابم را داد..............

 رويم را برگرداندم و براي هميشه در را بستم  و بدون كلامي  بيرون امدم.

...................................................

رها