عاشقی و شیطنتهای.... آقا کاسکوی من !


از وقتی بیاد دارم من بودم و تنهائی.... و حیواناتی که دوستانم بودند و بهشون عشق می ورزیدم .
عاشق کارتون های والت دیسنی بودم چون قهرمانهای دختر در ان .. هم تنها بودند و.. هم زیبا ... و جالب تر اینکه میتوانستند با حیوانات جنگل صحبت کنند ...
چیزی که آرزوی من بود ...
مصاحبت با حیوانات جنگل!
یکروز
تلفن زنگ زد و آنطرف سیم خاله ام از من پرسید ...
آیا میتوانم یک کاسکو که صاحبش فوت کرده را بپذیرم! ؟...
آنهم مجانی ( آخه کاسکوها به علت سخنگو بودنشان بسیار ارزشمند هستند) 
در دسرتان نمیدهم .................
ساعتی نگذشته بود که زنگ منزل به صدا در آمد!!
در را باز کردم و در مقابلم... خانمی قفس به دست سلامم کرد
هنوز جواب نگفته بودم که 
آقائی هم سلام و احوالپرسی کرد !!...هر چه نگاه کردم بجز ما دو تا خانوم و کاسکو ی درون قفس کس دیگری نبود!.......... 
خیلی زود متوجه شدم.. این صدای مردانه از" کاسکو" ست !!
که با دیدن من و محیط خانه و فضای روشن حیاط گل از گلش باز شده بود و مرتب اظهار فضل میکرد... و تعجب و خنده من و بچه ها را بر انگیخته بود . 
آقا کاسکو را با نام " کاکا " معرفی کردند .... 
معلوم شد متعلق به پدر آن خانم بوده و بیست سال با او سپری کرده و مونس تنهائی پیرمرد بوده...
گفتنی است که کاسکو عمر زیادی میکند وچه بسا فرزندان نوه هایتان را هم بزرگ کند !! .....
خانم برایم تعریف کرد که " کا کا " همیشه در کنار پدرش آزاد بوده و قفس.. تنها محل زندگی او هست نه زندانش....
منکه با قفس میانه خوشی ندارم خیالم راحت شد . از خانم سوال کردم چرا بفکر فروشش نیستید ؟(چون کاسکو بسیار پرنده گرانیست ) ........جواب جالبی داد و گفت :
این برادر منه! نمیتونم بفروشمش می خوام خوشبخت باشه چون خودم امکانش را ندارم از آشنایان سراغ کسی مثل شما را گرفتم که با پرنده ها انس داشته باشد .... وشما را معرفی کردند ..
.و اینطور ادامه داد....... آخه ..میدانید :
روزی که پدرم ما را ترک کرد همه بقدری ناراحت بودیم که کسی متوجه " کاکا " نبود
و نفهمیدیم از بالای سر پدرم به کجا رفت .
تا وقتی که برای بردن پدر آمدند ....
وقتی از در خارج میشند یکدفعه... صدای درد کشیده و غم انگیزی گفت
" خدا حافظ آقا جون " ..... 
وتازه آنوقت بود که حال غم انگیز و مفلوکش را دریافتیم .......
از آن لحظه من قسم خوردم جبران کنم و نگذارم رفتن پدرم بیش از این غمگینش کنه .............
وای که من حرفها و دلبری خود" کا کا " کم بود..
شنیدن کلمه "پدر" و احساس زیبای اون منو عاشقش کرد و با رفتن آن خانم نازنین ... ... جمع خانواده چهار نفری ما 
نفر پنجمی هم پیدا کرد.
از فردای آنروز سلطنت آقا کوچولو شروع شد !!.....همه را عاشق خودش کرد از صبح با همه معاشرت میکرد و شیرین زبانی میکرد ......جالب است که بنظر نمیرسید خیلی هم طوطی وار صحبت بکنه! .......
وقتی کسی را میدید فوری سلام میکرد و میگفت : صبخ بخیر .. خوبی؟ ... یا شبها ... شب بخیر میگفت ...! ....... اولین هنر نمائیش خواندن شعر دلکش بود !!!.....
عاشقم من /عاشقی بی قرارم / 
کس ندارد خبر از دل زارم !!!............
بدون ذره ای خطا و با صدائی محکم و رسا ...
خوب.... روز اول که گذشت و خوب به محیط عادت کرد... 
در قفسش را باز کردم تا بیرون بیاد.... فوری بیرون آمد و قفس را بالا گرفت و رفت روی آن نشست و منو تماشا کرد ...بعد سرش را پائین آورد و با نوکش هی زد به اطراف پاهاش !.. نفهمیدم چرا اینکار را میکنه؟ و لی یکجور هائی مثل اینکه میخواست چیزی بگه !!... دستم را به آرومی و کمی هم ترس (از نوک تیزش) ...جلو بردم کله اش را اینبار به دستم نزدیک کرد!...
آخیییییه نااازی ......نوازش می خواست! .......وای که چه سر نرمی داشتششششش...
خیلی دوست داشتم ....بخصوص که چشماشو از شدت لذت بسته بود و فقط گاهی هم اون سرش را به دست من می مالید !.....
دوتائی کلی کیف کردیم ولی من دیگه خسته ام شد و بالاخره دستم را کشیدم کنار ..که دیدم اینبار باز کله اش را تکان میده و به کاری منو دعوت میکنه که نفمیدم چیه ..دویاره دستم را جلو بردم ...اینبار آقا معطل نکرد تا مچ دستم را دید با آن ناخنهای تیزش تشریف آورد روی دستم !و با کله فرمان حرکت داد !!..........منکه هم فغانم در آمده بود و هم از این کارش کیف کرده بودم تسلیم شدم و فرمان را اجرا کردم ........حضرت ایشان قصد گردش درمنزل را داشتند و با زبان بی زبانی منو به حرکت وا داشت ....... من بهر بدبختی بود چنگالش رابه روی گوشتم تحمل کردم و همه جا را نشانش دادم و دوباره بر گشتیم سر جایمان ........ 
دفعات و روزهای بعد یاد گرفتم پارچه ای را دور دستم بپیجم تا زخمی نشوم و اونهم راحت تر بشه .....خلاصه این گردش روزها چند باری تکرار میشد و تا مدتی بهمبن بسنده میکرد .... تا اینکه یکروز داشتم به کارهایم میرسیدم که دیدم آقا جلوی من روی زمین مشغول قدم زدن هستند!...دیگه گردش دو نفره تمام شد و خود کفا شده بود !!. 
یکروز توی اطاقم بودم و رادیو فردا را گوش میکردم داشت آهنگ کردی زیبا یی را پخش میکرد
یکدفعه متوجه شدم کا کا ...داره با ریتم بسیار درستی دم میگیره و سرش را تکان میده و صدای بشکن در میاره و حرکتهای منظم انجام میده !!!!
به محض اینکه منهم همراهش ریتم گرفتم شروع به بالا آوردن بالهایش کرد و مثل داش مشتی ها شروع یه کّت انداختن کرد !!.......وای خدا من این حیوون موزیک را لمس میکرد و حال کرده بود!
و از خود بیخود بود !....
صحنه عجیب و زیبائی بود از آن موقع فهمیدم که این فسقلی یک موجود استثائیه . 
خودش به تنهائی یک تاتر کامل با رقص و آواز میتونه راه بی اندازه .
کاکا .. ما ها رو پسندیده بود و حسابی حال میکرد و به همه هم حال میداد.
این وسط من نگران فیدو سگ کوچولویم بودم که کمی حسادت میکرد ......
همسرم آلر ژی آسماتیک داشت و بهمین دلیل فیدو توی اطاق خواب ما و همینطور جا هائی مثل روی مبل و تخت و غیره اجازه نداشت بیاد ....... ولی کا کا آزادی مطق داشت .
شبها که همسرم به منزل می آمد ... در ب ورودی منزل که بعلت روی شیب قرار داشتن منزل ما به اندازه چند پله ارتفاع دارد توقف کوتاهی داشت ..... اوهر شب وقتی وارد می شد معمولا" همه به استقبالش میرفتیم !دخترکم و پسرم ..من و فیدو و حالا با آمدن کاکا ... او هم به استقبال می آمد و در این میان ... بیچاره همسر خسته ام 
غش میکرد از زور سعادت !!
این وسط کاکا سلام خیلی گرم و نرم و پر عشوه ای نثارش میکرد و بعد ا اینکه بهمن ما ها را می بوسید و سگ را نوازش میکرد وسر کاکا را هم نوازش میداد.. روانه اطاق خواب برای تعویض لباسش میشد .....اینجا فیدو دم در می نشست ولی کاکا و من بدنبالش وارد اطاق می شدیم ..! وکاکا با چنان پزی وارد میشد که من همیشه دلم برای فیدو میسوخت ...ولی چاره ای هم نبود . 
روزها سپری شدند و کاکا رسما" قسمتی از زندگی ما شد .
روزها همه جا با من بود و حتی بعداز ظهر ها که من عادت دارم مطالعه ام را در تختم و دراز کش انجام بدهم ...کاکا هم می آمد و گاه پهلویم و گاه روی پاهایم دراز میکشید و گاهی هم که خومونی میشد بالش را هم روی دستم باز میکرد و چرت میزد .
چند ماهی گذشت و هوا رو بسردی گذاشت و روزها کوتاه تر می شدند و کاکا زودتر برای خواب به قفسش میرفت . تا اینکه 
همسرم برای کارش چند روزی به سفر رفت .روزها بچه ها مدرسه داشتند و من و کاکا خانه داری میکردیم و با هم بودیم .. کم کم شب که میشد و کاکا بهر بدبختی بود میرفت دم در و منتظر میشد وبا من کاری نداشت 
شاید همانجا هم می خوابید .......پس از چند روز بهمن برگشت و کاکا دیگه سر از پا نمی شناخت .....اصلا" جایگاه بهمن چیز دیگری بود مثل اینکه رئیس خانواده را تشخیص میداد.خلاصه با امدن بهمن کاکا تمام حواسش به او بود و از سر وکله اش بالا میرفت . انروز به خوبی و خوشی گذشت تا برنامه های زندگی شکل سابقش را گرفت . چند روزی تعطیل بود و با هم بودیم تا اینکه روز کار ی شروع شد و شوهر م از خانه رفت..
و تا شب که برگشت ..............
باز مثل همیشه مراسم استقبال شروع شد و بعد از احوالپرسی ها همسرم روانه اطاق شد و کاکا ومن هم بدنبالش ....
فیدو هم دم در اطاقمان به انتظار ..
من هنوز کاملا" وارد اطاق نشده بودم که چیزی بطرفم حمله کرد و به لباسم اویزان شد !!!1..با تعجب و وحشت د یدم کاکا است !!!؟ ........
نفهمیدم چی شد خواستم با دست بگیرمش که
یک گاز جانانه هم نثار م کرد !!!......همسرم دادی بسرش کشید ولی کا کا ول کن نبود به من آویزان شده بود و عصبانی ولم نمیکرد ........... 
شوهرم اونو گرفت و با دعوا از اطاق بیرونش کرد ....ولی این تازه 
آغاز ماجرا بود 
بله کاکا بطور عجیبی حسادت میکرد !؟و بهمن را برای خودش میخواست ...!جالب بود که با بچه ها کاری نداشت مشکلش "من "بودم ....!!!؟
آنشب گذشت و بهمن او را به قفسش برد و درش را هم بست .........
فریاد و اعتراض کاکا بلند شد و اعصاب همه را خط خطی کرد ... 
فردایش همسرم صبح زود رفت و من بعد از کارهای بچه ها رفتم به سراغ کاکا ...سر حال و خوب ..سلام علیک کرد و انگار نه انگار دیشب با من چه کرده ...با خودم گفتم جنون موقت بوده ولش کن ...
حالا که گذشت . تمام روز مثل همیشه غذایش را دادم و بعداز نهار هم استراحت کردیم پهلویم هم چرت زد ...تا 
شب .....
دوباره بهمن که رسید ..عین ماجرا ی شب قبل تکرار شد !!! و این ادامه پیدا کرد ..........
هر بار با عصبانیت بهمن روبرو میشد و به قفس تبعید می شد و مدتی دادو فریاد میکرد ( فقط خدا رو شکر مودب بود ).. 
بهمن رویش را هم با ملافه ای تازیک میکرد تا بخوابد ...........
حیوون بیچاره عاشق شده بود! 
و من که بهترین دوستش بودم شده بودم رقیب !!......و حیوونکی تحملم را در حضور بهمن نداشت ....! 
ولی در غیاب او همه چیز آرام بود اما کسی باور نمیکرد..!
خلاصه تحمل بقیه تمام شد و گفتند باید کاکا بره !!!..............
خدای من صاحب ده می بخشه ولی کدخدا نمی بخشه!!؟ ...
من سعی میکردم راه حل پیدا کنم ولی نگرانی بفیه از تنها ماندن من در منزل وبا اونگران بودند و فکر میکردند که ممکن بود صدمه ام بزنه ....
هر چه میگفتم این با من وقتی تنهائیم کاری نداره ...بی فایده بود و بالاخره دادگاه خانواده مان حکم اخراج صادر کرد .....
با درماندگی به خانمی که خودش را خواهر او میدانست زنگ زدم و ماجرا را گفتم و خواهش کردم ببردش ..چون من متاسفانه نمی تونستم خوشبختش کنم ... 
حیوون بیچاره به بیماری انسانها مبتلا شده بود یعنی ........ 
عشق و حسد