تابلو اثر: ادوارد مونک


فصلی از یک رُمان

سهیل مشغول بررسی اوراقی بود که روی میز کارش پخش و با ماشین حسابش ارقامی را محاسبه می‌کرد و نتایج را در جدولی وارد می‌کرد. کمی کلافه بود و گاهی نیز به ساعت مچی‌اش نگاهی می‌انداخت و سرش را آرام تکان می‌داد:

ـ عزیزم پس این قهوه چی شد؟

صدای فریبا زنش از داخل سالن به گوشش خورد.

ـ قهوه خبری نیست!

ـ شوخی نکن کار دارم. سرم درد گرفته زودتر بیار.

کمی بعد فریبا داخل اتاق کار سهیل شد و از پشت، دستانش را دور گردنش حلقه زد و آرام زیر گوشش گفت:

ـ قهوه رو میریم تو کافة برج صورتی میل می‌کنی، نیم ساعت دیگه راه می‌افتیم.

سهیل با دست چپش مچ دست فریبا را گرفت و سرش را بالا آورد و گفت:

ـ باور کن امشب فرصت ندارم.

ـ تو همیشه کار داری، پس کی فرصت داری؟

ـ ببین این آمارو ناقص فرستادند باید برای جلسه فردا ساعت نه صبح آماده باشه.

ـ خُب چرا زودتر انجام ندادی؟

ـ کار داشتم. می‌بینی که با خودم آوردمشون خونه، هنوز نصف آمارم وارد نکردم، ناقصم هست پر از اشتباهه، اذیت نکن برو قهوه رو آماده کن، امشب از فکر بیرون رفتن بیا بیرون و نشون بده که واقعاً دوستم داری!

ـ حتماً! خودت قول دادی شام می‌برمت کافه برج صورتی، خیلی قشنگه باور کن یه بار بری اونجا عاشقش میشی.

ـ اتفّاقاً خیلی دلم می‌خواد برم ببینم اونجا چیه که این قدر تعریفشو می‌کنی، گفتم باشه، قول میدم ولی امشب نه، فکر نمی‌کردم این مشکل پیش بیاد...

ـ اول قول بده فردا شب منو می‌بری اونجا تا من قهوه‌تو بیارم.

ـ خوبه هفته‌ای یکی دوبار شام می‌برمت بیرون، باشه قول می‌دم.

ـ فردا شب.

فردا شب که نسرین میاد اینجا، یادت رفت؟

ـ بهش بگو آخرهفته بیاد.

ـ نمیشه، بَده دو بار جابجا کردم. امروز دوشنبه بود، بگذار نسرین بیاد بره، سعی می‌کنم تا آخر هفته ببرمت حداکثر تا جمعه به من فرصت بده که بدقول نشم. گفتی کافة چی؟

ـ تازه سعی می‌کنی، کافة برج صورتی. به این زودی اسمش یادت رفت، چهارشنبه میریم همین که گفتم.

ـ چهارشنبه تا جمعه، قول میدم. در عوض فردا شب نسرین برات فال قهوه می‌گیره.

فریبا آمد مقابلش نشست.

ـ تو به فال قهوه اعتقاد داری؟

ـ یه مقدار. بعضی حرفایی که میزنه خیلی دقیقه.

ـ راست میگی به نظر منم خیلی عجیبه، آخه چطور ممکنه حوادث یا سرنوشت آدم تو نقش‌های روی فنجون منعکس بشه.

ـ همینو بگو، حالا برو یه قهوه بیار ببینم چه جوری نقش می‌بنده!

ـ سهیل من تورو آخرش می‌کشم!

ـ راستی شام چی داریم؟

ـ همبرگر. اما نون تازه نداریم، مال دیشبه.

ـ عیبی نداره، فقط اجازه بده من کارمو زودتر تموم کنم، آمارو اگه به موقع نرسونم خیلی بدمیشه.

فریبا بلند شد: خیله خُب، یه فکری برات می‌کنم.

فریبا از اتاق کارش بیرون رفت و چند لحظه بعد با سینی کوچکی که فنجان قهوه‌ای داخل آن قرار داشت وارد شد و آن را کنار اوراق سهیل روی میز گذاشت.

ـ‌ ای شِیطون. آماده‌اش کرده بودی، پس معلوم شد دوستم داری.

ـ تو هم باید ثابت کنی.

بعد فریبا صورتش را جلو آورد و سهیل او را بوسید.

فریبا هم او را بوسید و در حال خارج شدن از اتاق گفت:

ـ سهیل خواهشاً هر وقت برای شام صدات کردم معطل نکن.

ـ قول میدم.

یکی دو دقیقه بعد فنجان قهوه‌اش را به دست گرفت و کمی از آن نوشید.

ـ چه قهوه ای، به به! عزیزم صدای تلویزیونم یه کمی کمترش کن.

فریبا جلو آمد : حواست به کارت باشه.

و در اتاقش را بست.

دقایقی سپری شد تا این‌که ناگهان موبایل سهیل زنگ خورد. دو بار، سه بار و سهیل سرش را از میان آمار بیرون کشاند و موبایل را برداشت.

ـ الو، بفرمایید.

ـ آقای سهیل کیوان فر؟

ـ بله خودم هستم، شما.

ـ شما منو نمی‌شناسید، اسمم فرامرزه، می‌خواستم راجع به موضوعی با شما صحبت کنم.

ـ شما موبایل منو از کجا تهیه کردید؟ من شما رو نمی‌شناسم.

ـ تهیه شماره موبایل امروز زیاد سخت نیست، فقط می‌خواستم بدونم مایلید راجع به همسرتون اطلاعاتی کسب کنید یا خیر!؟

ناگهان پنجه سهیل سست شد و قلم از دستش افتاد.

ـ راجع به چی حرف می‌زنید، شما کی هستید؟ همسر منو از کجا می‌شناسید؟

ـ گفتم که منو نمی‌شناسید، دارید عجله می‌کنید. منم اصلاً شما رو نمی‌شناسم!

نفس سهیل به شماره افتاده بود. نگاهی به در بستة اتاقش انداخت و گفت:

ـ شما همسر منو از کجا می‌شناسید، اصلاً شما کی هستید، چی می‌خواهید، نکنه قصد اخاذی دارید، هان نگفتی کی هستید. من همسرمو خیلی خوب می‌شناسم.

ـ تلفنی نمی‌تونم توضیح بدم. اگه می‌خواهید از همسرتون بیشتر بدونید چهارشنبه ساعت پنج عصر بیائید اینجایی که میگم.

ـ منظورتونو نمی‌فهمم.

ـ بعداً می‌فهمید. اگه دوست دارید همسرتونو بهتر بشناسید چهارشنبه ساعت پنج بیا بالای میدون ونک جلوی ساختمان سه طبقه‌ای که پایینش عطر فروشیه، سیصد چهارصد قدم با میدون بیشتر فاصله نداره، اون جا می‌بینمتون. اشتباه نرید، بیائید به طرف بالا!

ـ هر چی می‌خواهید بگید همین الان بگید، برای چی چهارشنبه؟

ـ تلفنی نمیشه، بهتره عجله نکنید. چیزهایی هست که می‌خواستم از نزدیک نشونتون بدم.

ـ ببین چی میگم اگه بخواهید زندگی منو به هم بریزید، خونتونو می‌ریزم، قسم می‌خورم.

ـ برای این‌که کمی آروم بشید بهتون بگم من نه شما رو می‌شناسم، نه همسرتونو، من فقط یک واسطه هستم، کسی از من خواسته اطلاعاتی راجع به همسرتون بهتون بدم، حضوراً متوجه می‌شید که ریختن خون من مشکلی ازتون حل نمی‌کنه، من این وسط حامل یک پیغام هستم، همین، بهتره صحبتمونو همین جا قطع کنیم. اگه دوست داشتید چهارشنبه ساعت پنج عصر همون جایی که گفتم منتظرتم. بهت زنگ می‌ز‌نم.

ـ یه نشونی از خودتون بدید، من که شما رو تا حالا ندیدم... الو... الو... قطع کرد.

سهیل با رنگی پریده و متعجب و شگفت‌زده به فنجان تا نیمه قهوه‌اش و به نقشی که بر حاشیه‌ی سفید آن دیده می‌شد، خیره ماند. بعد دست‌هایش را روی اوراق مقابلش گذاشت و نگاهی به در اتاق انداخت و با نگرانی به طرف آن رفت و گوش سپرد. آب دهانش را فرو داد و یکدفعه در را بازکرد. فریبا داخل آشپزخانه بود.

ـ کی بود چقدر داد می‌زدی؟

ـ هیشکی، همکارم بود می‌خواست ببینه آمار در چه وضعیه.

ـ همیشه سر همکارات داد می‌زنی؟

ـ سهیل به فریبا نزدیک شد.

ـ من که صدات نکردم، شام نیم ساعت دیگه آماده میشه.

و فریبا نگاهش کرد.

ـ پس چرا رنگت پریده، قهوه‌تو خوردی؟

ـ خوردم.

ـ اگه سرت درد میکنه یه قرص بهت بدم.

و همین‌طور به زنش خیره ماند.

ـ سهیل چی شده، حالت خوبه؟

ـ آره بهتره یه قرص به من بدی، سرم حسابی درد گرفته.

ـ کیفم رو میزه، از داخلش بردار.

سهیل به سمت کیف فریبا رفت. آن را گشود و از داخلش یک برگ قرص مسکن بیرون کشاند.

فریبا داد زد:

ـ ببینم.

برگه قرص را نشانش داد.

ـ آره خودشه. بیا اینم آب. یه کم استراحت کن دوباره کارتو شروع کن.

سهیل قرص را بر دهان گذاشت و آب را سرکشید و به اتاقش رفت و پشت در بی‌حرکت باقی ماند. چشمانش را بست و در فکر فرو رفت. حرف‌های مردی که خود را فرامرز معرفی کرده بود مدام در سرش طنین داشت. بعد از همانجا که ایستاده بود نگاهی به تصویر فریبا همسرش انداخت که از گوشه‌ی میز آباژور با لبخندی ملیح نگاهش می‌کرد. ناگهان ساعت دیواری به صدا افتاد طوری که سهیل کمی ترسید و چشمانش را با تعجب و کنجکاوی به اطراف گرداند.

ـ خدای بزرگ، یعنی چی، این کی بود؟ در مورد فریبا چی می‌خواد بگه؟ نکنه منو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفته باشه... نه اسم منو کامل گفت، شماره موبایلمم داشت، کی بهش داده، سردر نمیارم. حتماً می‌خواد اخاذی کنه، آره هیچ بعید نیست، اینم یه نوع کاسبیه، گفت چهارشنبه ساعت پنج مقابل ساختمانی که زیرش عطر فروشیه. باید برم چاره‌ای نیست. خدای من، فریبا این آقائه چی می‌گفت!؟ یه وقت تله‌ای نباشه. برای چی؟ با این همه کار فقط همینو کم داشتم، انگار می‌خواد چیزی رو بهم نشون بده، شاید بخواد فیلمی نشونم بده، از فریبا، نه، باورم نمیشه، بی‌شرفِ بی‌همه چیز، وای به حالت اگه دروغی فریبی تو کارت باشه... چقدرم مطمئن بود. همه نشونی هاش درست بود. ممکنه از طرف یکی از دوستای فریبا باشه، مثلاً نیلوفر. هیچ بعید نیست بخواد فریبارو پیش من خراب کنه، هروقت میاد اینجا با نگاهش طوری که فریبا نفهمه اظهار علاقه می‌کنه. اون شبم فریبا انگار بویی برد و بهش گفت نیلوفر سهیل مجرد نیستا شوهر منه. ببینم نقشه‌ای که براش نچیدی. بعدش خندیدند. یه دلم میگه شاید کار اونه، اما زیاد مطمئن نیستم. اینا گاهی با هم از این شوخی‌ها می‌کنند، فریبا خیلی باهوشه اگه به نیلوفر شک کنه حتماً باهاش قطع رابطه می‌کنه. اون عاشق منه. پس چی می‌تونه باشه، وای خدایا دارم دیوونه میشم.

سهیل خود را به میز کارش رساند و گیج و نگران و مضطرب و در حالی که زمان ملاقات را مدام زیر لب تکرار می‌کرد، چشم بر اوراقی دوخت که اعداد و ارقامش در برابر چشمانش موج می‌خوردند. تا چند لحظه پیش همه چیز عادی می‌گذشت اما اکنون پاهایش سست شده بود. کنار رفت و روی مبل چرمی سیاه زیر پنجره ولو شد و باورش نشد سقف و دیوارهای اتاق تا این حد می‌توانند تکان بخورند و او را در خلسه‌ای پراضطراب و نفس‌گیر رها کنند.

عصر چهارشنبه :

هنوز یک ساعت تا زمان ملاقات مانده بود که تاکسی نارنجی رنگی کنار میدان ونک توقف کرد. سهیل پیاده شد. کرایه‌اش را پرداخت و از عرض خیابان گذشت و قدم زنان از سمت راست پیاده‌رو به راهش ادامه داد. تمام روز را با فکر و خیالی آشفته سپری کرده بود. اگر ثمری داشت از همان کلة صبح خود را به محل دیدار می‌رساند تا ساعت ملاقات فرا رسد. فقط به ملاقات امروز فکر می‌کرد. در طول راه به چهره‌هایی که به گونه‌ای آن‌ها را شبیه صاحب صدای آن مرد جوان تشخیص می‌داد خیره می‌شد، خصوصاً به آن‌هایی که نگاهشان با او تلاقی می‌کرد، دقیق‌تر می‌شد. هنوز به محل ملاقات نرسیده بود و درحالی که برای رسیدن ساعت دیدار لحظه‌شماری می‌کرد از سویی آرزو می‌کرد هرگز آن زمان نرسد. پاک به هم ریخته بود. دیگر برایش هیچ چیز طعم سابق را نداشت. قدم‌هایش را با تردید برمی‌داشت. بیشتر از دویست قدم از میدان فاصله گرفته بود. نمی‌دانست آن ساختمان و آن عطرفروشی در کدام سمت خیابان قرار داشت. به هر دو طرف نگاه می‌کرد. یک بار دختر جوانی را دید که شبیه به فریبا بود و چنان حیرت کرد که در جا ایستاد و نفسش به شماره افتاد و زیر لب گفت: فریبا! اینجا چه کار می‌کنی؟ اما خیلی زود تصویرش لرزید و خیالش محو شد. به چهره آن دختر بیشتر دقیق شد و حالا دیگر شباهتی نمی‌دید. آن همه شباهت او را متعجب ساخته بود. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز تا زمان دیدار چهل و پنج دقیقه باقی بود. روی نیمکت ایستگاه اتوبوسی نشست. فقط لحظاتی باد خنکی به صورتش خورد. طاقت نیاورد و باز به راهش ادامه داد. صدای موبایلش را زیاد کرد. آن مرد ناشناس قرار بود به او زنگ بزند. موبایل را در دستش گرفته بود و پیش می‌رفت. قدم‌هایش را نشمرده بود اما از میدان زیاد فاصله گرفته بود. از عابری پرسید: اینجا عطرفروشی هست؟

ـ یه کم بالاتر یه عطرفروشی هست، اگه باز باشه.

و دوباره به راهش ادامه داد. اضطرابش بالا گرفت. آن مرد ناشناس چه می‌خواست به او بگوید یا به او نشان دهد؟ هزار جور فکر و خیال می‌کرد. بوی رابطه‌ای مخفی به مشامش رسیده بود و همین‌طور مدام خودش را می‌خورد. لحظاتی از رفتن بازماند و این تصور او را به دره عمیقی کشاند. آیا امکان داشت همه چیز به همان حال سابق برمی‌گشت؟ فکر و خیال این‌ که فریبا داشته او را فریب می‌داده، شُوک به او وارد کرده بود. باورش نمی‌شد. دوباره به ساعتش چشم دوخت انگار عقربه‌ ساعت متوقف شده بود. بدنش گرم شده بود و با ناامیدی قدم برمی‌داشت.

دقایقی بعد مقابل ویترینی که مقداری از سطح زمین فاصله داشت توقف کرد. تصویر زنی با چشمانی سبز و چهره‌ای هوس‌‌انگیز نگاهش می‌کرد درحالی که عطری را در دست داشت و آن را تبلیغ می‌کرد. سهیل نگاهی به ردیف عطرها و دکوراسیون داخل مغازه عطرفروشی انداخت و بعد کمی از ویترین فاصله گرفت. ساختمان سه طبقه با سنگ مرمر سفیدی تزیین شده بود. خودش بود. اینجا محل ملاقات است. صاحب عطرفروشی متوجه سهیل شد و با اشاره دعوت کرد داخل شود. سهیل تشکر کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند و از برابر دید آن مرد کنار رفت.

چند قدم جلوتر یک پله‌کان سنگی دید. همانجا نشست و باز به ساعتش نگاه کرد. هنوز نیم ساعت تا آمدن آن مرد مانده بود. آیا سر موقع خواهد آمد؟ طاقت نیاورد. موبایلش را گشود و برای چندمین بار در این دو روز به آن چشم دوخت به شماره‌ای که می‌دانست کسی پاسخ نخواهد داد. شماره موبایل نبود. انگار با کارت تلفن تماس گرفته بود. کسی آن سوی خط پاسخی نمی‌داد. از ترس این‌که مبادا تماس بگیرد، موبایلش را آزاد گذاشت. بی‌صبری و اضطراب داشت دیوانه‌اش می‌کرد. حالا حرف‌های نسرین نیز او را بیشتر نگران کرده بود. چه اتّفاقی قرار است بیافتد؟ چند متر آن طرف‌تر یک صندوق صدقات به چشمش خورد. اول نگاهی به عابرین انداخت و بعد به آن سمت رفت و یک اسکناس دو هزارتومانی از جیبش درآورد آن را تا کرد و داخل صندوق آهنی انداخت. آن سمت خیابان پیرمرد فقیری نشسته بود. حرف نسرین بار دیگر در گوشش طنین افکند. یکدفعه میلش کشید پولی نیز کف دست آن مرد بگذارد. اسکناس دیگری از جیب پیراهنش آورد. ابتدا به محل دیدار نگاهی انداخت و بعد به آن سمت خیابان به راه افتاد. ماشینی بوق‌زنان از کنارش گذشت. راننده ماشین از پشت فرمان چیزی هم به او گفت که مفهوم نبود. سهیل خود را به آن طرف خیابان رساند. پیرمرد که بساط محقری جلویش چیده بود، با دیدنش تبسمی کرد. سهیل اسکناس را کف دستش گذاشت.

ـ خدا رفتگانتو بیامرزه. خدا خیرت بده. دستت درد نکنه.

به محل ملاقات برگشت و شروع کرد به قدم زدن. آرام و شمرده درحالی که وجودش در آتش بی‌قراری و اضطراب می‌سوخت. روی همان پله‌کان بوتیکی که بسته بود، بار دیگر نشست و چشم به عابرینی دوخت که با صدای آن شب همخوانی داشت.

کمی بعد و درحالی که هنوز تا ساعت پنج دقایقی مانده بود، مرد جوانی با قدم‌های شمرده و کمی تردید جلو آمد. سهیل یکدفعه از جایش بلند شد و صورتش را در هم جمع کرد.

ـ انگار خودشه. به قیافش می‌خوره.

مرد جوان جلوتر آمد و پرسید:

ـ ببخشید می‌دونید کوچه ارسطو کجاست؟

ـ نخیر، اطلاعی ندارم.

ـ گفتند نرسیده به میدونه.

ـ نمی‌دونم. شاید جلوتر باشه.

ـ ببخشید.

و عبور کرد. سهیل نفس عمیقی کشید و احساس سردی روی پوست تنش نشست. مرد جوان به سمت میدان به راه افتاد و سهیل ترجیح داد قدم بزند. باز فکر و خیال او را به هم ریخت:

ـ نکنه سرقرار حاضر نشه؟ او واسطة چه کسیه؟ آیا راست می‌گفت؟ اگه فریبا با کسی ارتباط داره، چه کسی می‌خواد من از اون مطلع بشم؟ شاید کسی می‌خواد از اون شخص هر کی هست انتقام بگیره. ممکنه. باورم نمیشه فریبا به من خیانت کرده باشه، خدا اون روز رو نیاره، اما حتماً یه چیزی هست، وای اگه حقیقت داشته باشه بیچاره‌اش می‌کنم، خونشو می‌ریزم. لعنتی پس چرا ساعت پنج نمیشه، چرا زنگ نمی‌زنه؟ و بعد روی پله‌کان سنگی نشست.

همین که نفس عمیقی کشید ناگهان زنگ موبایلش به صدا درآمد طوری که سروصورتش به سوزش افتاد. نفسش را حبس کرد و به شماره‌ای که روی گوشی افتاده بود چشم دوخت. ناشناس بود. انگار خودش بود. دست سهیل می‌لرزید. یک لرزش خفیف و بعد با انگشت روی موبایلش کشید و از روی پله سنگی بلند شد.

ـ الو.

ـ آقا سهیل.

ـ خودم هستم.

ـ شما اومدید سرقرار، درسته؟

ـ بله. مگر قرار نبود پنج همدیگرو ببینیم؟

ـ درسته. منم الان میام.

ـ شما کجا هستید؟

ـ اون طرف خیابون، یه کم بالاتر جلوی باجه تلفن. من دارم شما رو می‌بینم.

ـ دیدمتون.

ـ گوش کنید ببینید چی میگم، یه وقت مأمور با خودت نیاورده باشی، اونی که منو فرستاده طوری برنامه ریزی کرده که اگه مشکلی پیش بیاد نتونی پیداش کنی. خلاصه حواست باشه. بی سروصدا تموم بشه بهتره، به نفع خودته، متوجه هستید که چی میگم.

ـ نه، نگران نباش مأموری تو کار نیست، فقط خدا نکنه کلکی تو کار تو باشه!

ـ من یه واسطه بیشتر نیستم. خودتون متوجه می‌شید.من یه انعامی گرفتم که شمارو مطلع کنم. خُب دیگه من میام اون جا با هم حرف می‌زنیم.

و گوشی را گذاشت. از باجه تلفن بیرون آمد و براه افتاد. بدون هیچ عجله‌ای به سمت سهیل می‌آمد. جوانی بود لاغراندام شلوار مشکی به پا داشت و پیراهن طوسی بر تن. صورت کشیده‌ای داشت. با پوستی روشن و بدون ریش و سبیل. موهای صافی داشت. عینک دودی‌اش را برداشت و آن را داخل جیب کتش گذاشت. سهیل همانطور بی‌حرکت نگاهش می‌کرد. در سی قدمی سهیل ناگهان اتوبوسی نزدیک آن مرد ناشناس که خود را فرامرز معرفی کرده بود، در ایستگاه توقف کرد. آن مرد جوان از جلوی اتوبوس گذشت تا به آن سمت خیابان برود که یکدفعه صدای ترمز شدیدی تا جلوی پای سهیل را لرزاند و تکان سختی به بدنش وارد آورد. دهانش از شدت تعجب و وحشت گشوده شد و آهی کشید. اتومبیلی با ترمزی شدید متوقف شد درحالی که خط سیاه لاستیک‌هایش روی آسفالت دیده می‌شد. فقط در چند ثانیه حادثة وحشتناک برخورد ماشین با آن مرد جوان رُخ داد. مرد جوان چند متر جلوتر پرتاب شد، طوری که فاصله‌اش با سهیل نزدیک‌تر گشت. سر تا پای سهیل سوخت و قلبش تیر کشید. جمعیت هجوم برد و عده‌ای از مسافران اتوبوس و رانندة آن پیاده شدند و به یک چشم بهم زدن آن مرد از دید سهیل ناپدید گشت. اضطراب و هراس و وحشت موجی از ناباوری و حیرت به جان او انداخت. انگار از میان جریان مخالف رودی خروشان عبور می‌کرد. بدنش سنگین شده بود و باورش نمی‌شد آن مردی که انتظارش را می‌کشید به شدت با ماشین تصادف کرده است.

صدای بوق ماشین‌ها شنیده و هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. راننده که پسر جوانی بود بی‌میل نبود بگریزد اما ماشین را باید رها می‌کرد. رنگش به شدت پریده بود و گیج می‌زد. سهیل زن و مرد‌ عابر و مسافران اتوبوس را شکافت و بر بالای سر جوان ناشناس قرار گرفت و یکدفعه پشتش تیر کشید. آن مرد در میان چشمانی که به او خیره شده و با تأسف نگاهش می‌کردند سهیل را شناخت اما دیگر چیزی برای گفتن نداشت. از دهانش خون بیرون زد وسیاهی چشمانش بسویی ناپیدا بالا کشانده شد. دقایقی بعد در میان زمزمه ها و همهمه ی جمعیت جوان مصدوم را داخل آمبولانسی که تازه از راه رسیده بود انداختند و در اوج ناباوری سهیل بوق زنان از برابر چشمانش ناپدید شد. سهیل در حالی که سرگیجه گرفته بود و نفسش بسختی بالا می آمد، حیرت زده ومتعجب و بلاتکلیف مانده بود کدام سمت برود. خیابان می لرزید و آسمان داشت روی سرش فرود می آمد.