مادر فرامرز هراسان و مضطرب جیغی کشید و از خواب پرید. شوهرش وحشتزده بیدار شد و علت را جویا شد اما همین که فهمید زنش فقط کابوس دیده خیالش آسوده گشت.
ـ منو ببر پیش فرامرز همین فردا!
ـ اون حالش خوبه، دیشبم که باهاش صحبت کردی چرا این قدر فکر و خیال میکنی عزیز من؟
ـ خواب نبود، خیلی واقعی بود، باید منو ببری پیش پسرم.
یک ماهی میشد که فرامرز تنها پسرشان برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بود و دقیقاً یک هفته پس از آن کابوس هر دو عازم آمریکا شدند و مادر فرامرز با دیدن پسرش بار دیگربه آرامش رسید.
دو هفته از سفر آن دو گذشت و مادر فرامرز کمکم داشت مطمئن میشد که فقط خواب دیده و گویا هیچ خطری پسرش را تهدید نمیکند. به همین خاطر تصمیم به بازگشت گرفتند اما چهارشب قبل از عزیمت سرمیز شام بود که فرامرز از یک سفر علمی که برای دانشجویان نخبه درنظر گرفته بودند، صحبت به میان آورد. مادرش همین که فهمید پرواز با هواپیماست بار دیگر نگرانی به سراغش آمد و شبانه در خلوت رو به همسرش کرد و گفت:
ـ فرامرز پس فردا صبح پرواز داره، من خیلی نگرانم!
ـ توره خدا این قدر خودتو آزار نده، اون فقط یه خواب بود.
ـ نه، تو که نمیدونی، خیلی واقعی بود، برای همین ترسیدم.
ـ عزیزم ما که نمیتونیم به خاطر یه خواب یا کابوس مانع پیشرفت فرزندمون بشیم.
ـ درست میگی، منم که راضی شده بودم برگردیم اما همین که گفت با هواپیما قراره برن، دوباره نگران شدم، دست خودم نیست، به خودم میگم اگه از این پرواز جون سالم در ببره، دیگه خیالم راحت میشه!
ـ میخواهی فردا باهاش صحبت کنم شاید تونستم منصرفش کنم؟
مادر فرامرز با چهرهای نگران در فکر فرو رفت و بعد رو به همسرش کرد و گفت:
ـ نه، بهش حرفی نزن.
ـ پس چی کار کنیم؟
ـ هیچی! ولش کن، میسپارم دست خدا، سفرشون دو روزه است، وقتی برگشت شبش ما باید برگردیم. نمیخوام از دست من ناراحت بشه، میسپارم دست خدا، هر چی قسمت باشه همونه!
ـ خداروشکر، منم همینو میگم، ما که نمیتونیم دائم بالاسرش باشیم. خیالت راحت باشه، هیچی نمیشه، نباید زیاد فکر و خیال کنی، خودت اذیت میشی. حالا بگیر راحت بخواب.
دو روز بعد حوالی ساعت نُه صبح که گویندهی رادیو فاجعهی سقوط هواپیمای دانشجویان نخبه را که برای گردش علمی عازم کالیفرنیا بودند اعلام کرد، مادر فرامرز از شنیدن این خبر هولناک تکانی عصبی خورد و همسرش ناباورانه فوراً تلویزیون را روشن کرد. چهرهی مادر فرامرز نیمی در هراس و وحشت و نیمی دیگر در تعجب و حیرت بود.
ـ دیدی بیخود نگران نبودم. بهم الهام شده بود، حالا به حرفم رسیدی!
پدر فرامرز اشکهای همسرش را پاک کرد و همچنان از شنیدن خبر فاجعه سقوط هواپیما حیران مانده بود و آنگاه زنش را به آغوش کشید.
ـ حق با تو بود! حق با تو بود! منو ببخش. راست میگی به قلبت الهام شده بوده. باورم نمیشه. چقدر دردناکه!
ـ همشون مُردند، یه نفرم زنده نمونده، اوه خدای من!
و باز در حالی که میلرزید شروع کرد به اشک ریختن. همسرش او را روی صندلی نشاند و آب قندی به خوردش داد و دقایقی بعد والدین فرامرز با رنگی پریده و نالان و گریان در اطاق پسرشان را گشودند. او هنوز خواب بود و مادرش بیش از این طاقت نیاورد و با صدایی بلند او را صدا زد و سپس هر دو پای تختش نشستند و با هیجانی تمام بار دیگر صدایش زدند.
ـ فرامرز بلند شو، چقدر میخوابی پسرم بلند شو، اتّفاق بدی افتاده، خداروشکر که تو این پرواز نبودی!
صدای رادیو و تلویزیون از اتاق دیگر به گوش میرسید. هر دو گوینده از فاجعه سقوط هواپیمای دانشجویان نخبه گزارش میدادند.
ـ میشنوی فرامرز! خواب مادرت تعبیر شد!
ـ فرامرز جان دیدی نگرانیم بی خود نبود.
واندکی بعد صدای گریه ی مادر فرامرز در اطاق پسرش طنین افکند. او میدانست گریختن از تقدیر محال است اما عاطفه مادریاش نمیخواست آن را بپذیرد. به همین خاطر نقشهای طرح کرد و در شب قبل از پرواز همسرش را در جریان گذاشت.
نقشه ی ساده ای بود : فرامرز زنگ ساعت را روی شش صبح تنظیم کرده بود و مادرش فقط تغییر کوچکی به آن داد تا فرامرز هشت صبح از خواب بیدار شود و بدین ترتیب بدون آن که پسرش از او دلخور شود، از پرواز جا خواهد ماند. نقشه اش گرفت اما مادر بیچاره خبر نداشت که فرامرز در رؤیای خود همراه آن پرواز بود زیرا طبق گزارش پزشکی قانونی، دقیقاً زمان مرگ فرامرز به دلیل ایست قلبی با زمان مرگ دانشجویان در آسمان یکی بود! همه در یک لحظه جان باخته بودند و این شگفتانگیز بود. آن وقت بود که آن دو با قلبی شکسته و دردمند خود را تسلیم تقدیر کردند!
نظرات