همین که مهری در آپارتمان را باز کرد ناگهان جیغی کشید و عقب رفت. بلافاصله سروصداهایی از داخل خانه شنیده شد و لحظاتی بعد آقا صادق همسرش به اتّفاق جهانگیر و جمیله فرزندانش، اطرافش ایستادند و به صحنهای که او را ترسانده بود، چشم دوختند. جهانگیر از خانه خارج شد و داخل پاگرد بالای سر چاقوی دسته سیاهی که تا نیمه آغشته به خون بود، ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و آنگاه پدرش فریاد کشید:
ـ بیا کنار جهانگیر، دست بهش نزن!
ـ حواسم هست، این از کجا اومده؟!
مهری مادرش کیفش را روی صندلی انداخت و همانجا نشست:
ـ یا ابوالفضل چاقوی خونی جلوی خونهی ما چی کار میکنه؟ جمیله برو زنگ بزن پلیس بیاد.
و پدرش نیز تأکید کرد سریعتر زنگ بزند. جهانگیر یک ردیف از پلهها را پایین رفت که با فریاد مادرش دوباره بالا آمد. پدرش که حسابی ترسیده بود، داد کشید:
ـ کجا داری میری، حتماً درگیری شده، میخواهی کار دست خودت بدی؟
جمیله فوراً با پلیس تماس گرفت و سپس رو به مادرش کرد و گفت:
ـ این چاقوی خونی از کجا اومده، خوب شد بهش دست نزدی.
ـ حتماً کسی رو با چاقو زدند. شاید کار این معتاداست.
ـ اصلاً سروصدایی هم نیست. از پنجره بیرونو نگاه کردم. همه جا خلوته.
کمی بعد از صدای جیغ مهری همسایههای پایینی آمدند بالا و کمکم به تعداد حاضرین و افراد متعجب افزوده گشت. پیش از آنکه دو مأمور پلیس وارد ساختمان مسکونی شوند، همسایهها به یکدیگر اطمینان دادند که مشکلی از طرف آنها نیست. دقایقی بعد با راهنمایی یکی از ساکنین هر دو مأمور پلیس چهار طبقه از پلهها بالا آمدند و هر دو به جمعیت حاضر سلامی دادند و بلافاصله زمزمهها و حرفها و پرس و جو آغاز شد. یکی از مأمورین مقابل چاقوی خونی ایستاد و به آقا صادق که پای در خانهاش ایستاده بود، گفت:
ـ این چاقوی خونی مال کیه، کی زخمی شده و چرا اینجا افتاده؟
آقا صادق نگاهی به همسایهها انداخت و بعد خطاب به مأمور پلیس گفت:
ـ ما هم میخواهیم همینو بدونیم جناب سروان برای همین تماس گرفتیم با اداره پلیس.
ـ اول از همه کی این چاقو رو دیده؟
ـ خانوم بنده.
ـ کجاست؟
ـ همین جاست، مهری بیا.
ـ من حال ندارم. تشریف بیارین داخل.
مأمور اول که نام رستمی روی پلاک نقرهای رنگی بر سینهاش خوانده میشد، خطاب به همکارش گفت:
ـ هیچ کس به این چاقو دست نزنه.
آقا صادق گفت:
ـ خیالتون راحت باشه، هیچ کسی اینجا دنبال دردسر نمیگرده!
و آقای رستمی رو به همکارش کرد و گفت:
ـ یه سر برو پشت بوم و یه سر و گوشی آب بده و زود برگرد. چاقو رو هم برش دار.
و بعد یاالله گویان داخل آپارتمان رفت. آقای صادق هم پشت سرش وارد شد و به او خوش آمد گفت. بیرون از خانه همچنان سروصدا بود و همسایهها از این واقعه صحبت میکردند. بعضیها نیز مقابل در خانهی آقا صادق جمع شده بودند تا حرفهای آنها را بشنوند. آقای رستمی رو به مهری خانوم کرد و گفت:
ـ گویا شما اول چاقوی خونی رو دیدید؟
همسر آقا صادق لیوان آب قندی که جمیله دخترش برایش آورده بود، روی میز مقابلش گذاشت و کمی روی مبل جابجا شد و از مأمور پلیس عذر خواهی کرد و پاسخ داد:
ـ بله همین طوره. خواستم برم خرید اما درو که باز کردم یکدفعه چشمم افتاد به این چاقوی خونی.
ـ به چاقو که دست نزدید؟
ـ نخیر، هیچ کدوممون دست نزدیم.
آقا صادق هم در تأیید حرف زنش گفت: هیچ کس دست نزده، من خودم اون جا بودم. مطمئن باشید. اصلاً کی میخواد دست بزنه، اون آلت جرمه، خونی هم هست مردم بیکارند برای خودشون دردسر درست کنند!؟
و مأمور خطاب به مهری گفت:
ـ خُب تعریف کنید.
ـ چی رو تعریف کنم جناب سروان. گفتم که درو که باز کردم این چاقو رو دیدم و جیغ کشیدم من دیگه حرفی ندارم که بگم.
و آقا صادق هم گفت: جناب شما باید کشف کنید ماجرا چیه، هممون داریم این چاقو رو میبینیم. اینم بگم تو این آپارتمان وکل واحدهای این ساختمون خون از دماغ کسی نیومده، همه حالشون خوبه. فقط تعجب کردیم این چاقو از کجا اومده!؟
لحظاتی بعد مأمور دوم جلوی در آپارتمان ظاهر شد و گفت:
ـ قربان پشت بومو بازرسی کردم، هیچ خبری نبود. آثاری هم از خون نبود.
ـ بسیار خُب.
بعد آقای رستمی خطاب به همسر آقا صادق گفت:
ـ شما این چاقو رو قبلاً ندیده بودید؟
ـ نه بابا کجا دیدم. خودمونم از این چاقوها استفاده نمیکنیم. قیافش آدمو میترسونه. چاقوی آدم کشیه!
و جمیله هم گفت: اصلاً چاقوی آشپزخونه نیست.
و مأمور گفت: حتماً اثر انگشت روش هست.
و آقا صادق تبسمی کرد و گفت: ممکنه طرف دستکش دستش بوده، حتماً یه فکری هم برای این موضوع کرده! درست نمیگم؟
و مأمور نگاهی به او انداخت و با کمی مکث پاسخ داد:
ـ بعداْ معلوم میشه. پس شما نه صدایی شنیدید و نه فریادی و شب گذشته هم صدای مشکوکی یا سروصدایی نشنیدید که نظرتون رو جلب کنه؟
ـ خیر.
ـ اصلاً.
و جمیله هم گفت: ما چیزی نشنیدیم. همه چی عادی بوده.
و جهانگیر پسر آقا صادق آمد کنار مأمور پلیس و مادرش ایستاد و گفت:
ـ جناب اصلاً رد خونی هم تو پلهها نیست. انگار یه نفر عمداً اومده این چاقوی خونی رو انداخته اینجا و رفته!
و مهری مادرش به حرف آمد وگفت:
ـ بعضی فال بینا یه مشت خرافات تو کلهی بعضیها میکنند. هیچ بعید نیست یه فال بینی به یه آدم احمق گفته باشه اگه میخواهی به دشمنت ضربه بزنی بیا یه همچین کاری بکن. چه میدونم والله. از این چیزا شنیدم و دیدم که میگم، هر چیزی ممکنه. فقط نمیدونم چرا دلم شور میزنه.
مأمور پلیس خطاب به جهانگیر گفت: شما ببخشید؟
آقا صادق گفت: پسرمه جناب، جهانگیر غلام شماست.
ـ خواهش میکنم. شما هم چیزی نشنیدید که؟
ـ نخیر، اصلاْ. و ادامه داد: قربان چیزی میل دارید براتون بیارم؟
ـ خیر. مچکرم.
و بعد از لحظاتی آقای رستمی با همسایههای آقا صادق نیز صحبت کرد و آنها به پرسشهایش پاسخ دادند و دقایقی بعد مأموران به همراه چاقوی خونی که آن را در پوششی نایلونی قرار داده بودند، آپارتمان و ساختمان را ترک کردند. جمیله بلافاصله به خواست مادرش کاشی خونآلود مقابل خانهشان را پاک کرد اما حرفهای همسایهها همچنان ادامه داشت. در این میان هر کسی چیزی میگفت و بعضیها متعجب و حیران از این واقعه یا سر تکان میدادند و یا پاسخهای بیربط و مبهم میدادند اما چیزی که همه اعتراف کردند این بود که در طول عمرشان هرگز با یک چنین حادثهای روبرو نشده بودند. همسر آقا صادق که به دلش بد آمده بود از جمیله و جهانگیر فرزندانش و همین طور از همسرش خواست امروز پایشان را از خانه بیرون نگذارند. احساس خوبی نداشت و بعد در حالی که رنگ به چهره نداشت به دخترش گفت:
ـ هر وقت خواب گربه سیاه میبینم حالم بد میشه یا یه اتّفاقی میافته. دیشبم به جای یکی، دو تا گربه سیاه تو خوابم بودند که داشتند با هم دعوا میکردند.
و جمیله لیوان آب قند را به دست مادرش داد و همان وقت گفت:
ـ مامان توره خدا بس کن! خواب تو هیچ ربطی به موضوع امروز نداره، حادثه هر لحظه ممکنه پیش بیاد، هیچ ربطی هم به این خرافات نداره.
ـ چیزی که به من ثابت شده هیچ نیاز نیست به تو ثابت کنم. یه بارم خلاف نشده که بهش شک کنم. هر جور دوست داری فکر کن.
ـ خیله خُب، حالا یه کم ازاین شربت بخور حالت جا بیاد.
دو زن همسایه نیز داخل خانه آقا صادق شدند و صحبتها پیرامون چاقوی خونی ادامه پیدا کرد. آقا صادق نیز پای درخانه با مردهای همسایه گفتوگو میکرد.
و یک ساعت بعد بود که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. جمیله فوراً گوشی را برداشت و بعد خطاب به والدینش و جهانگیر و زنهای همسایه گفت:
ـ از اداره پلیسه... بله بفرمایید... من دخترشونم... آدرس که دادم... بله پلاک چهل و هفت واحد چهار... بابام صادق سبحانی... بله مادرم اول چاقو رو دیدند... خانوم مهری صفایی... نه جایی قرار نیست بریم... بله... ممنون. خداحافظ.
و گوشی را گذاشت و بقیه با کنجکاوی میپرسیدند چی شد؟
ـ هیچی اسما رو میخواست تو پرونده وارد کنه.
و پدرش داخل خانه شد و گفت: فقط خدا کنه برامون دردسر نشه. میبینید توره خدا یه پدر سوختهای این چاقو رو انداخته اینجا و رفته دردسرش برای ماست.
و مهری از پسرش پرسید: جهانگیر تو دوستات آدم نابابی نیست که بخواد اذیت کنه، چه میدونم یا از این شوخیهای چندشآور کنه؟
جهانگیر به بوفه تکیه داد و گفت:
ـ مامان چه حرفهایی میزنی، دوستامو مگه نمیشناسی؟
ـ سوال میکنم پسرم. میدونم با این افراد ناباب رفت و اومد نداری.
و آقا صادق متعجب و حیران گفت:
ـ موندم فقط این یعنی چی!؟
و همسرش با رنگی پریده باقی مانده لیوان شربت را سر کشید و آهسته گفت:
ـ توره خدا میرید بیرون صدقه بدید. جمیله یه صدتومن بگذار کنار بدم به ننه سکینه. فقط امروز اگه کار واجبی ندارید خونه بمونید تا اعصابم راحت باشه خودمم میخواستم برم خرید، خیلی واجب نیست نمیرم. اگه چیزی هم لازم شد زنگ میزنم شاگرد آقای سلطانی برام بیاره.
جهانگیر و جمیله خیالش را آسوده ساختند و آقا صادق هم گفت:
ـ منم جایی ندارم برم. فقط میخواستم پارک برم که اونم به خاطر تو نمیرم نگران نباش.
و همسرش خطاب به دخترش جمیله گفت: یه زنگ بزن به ساغر بگو بعدازظهر نمیآییم، یه وقت منتظر نباشه. بگو باشه برای یه روزه دیگه. خودمون خبر میدیم.
دو ساعت از این ماجرا گذشت. همسایهها به خانههای خود رفتند و در را از داخل قفل کردند، زیرا چاقوی خونی بیصاحب همهی آنها را نگران ساخته بود. آقای صبوری یکی از ساکنین که در ارتش خدمت کرده بود اعتقاد داشت این یک توطئه است و از آقا صادق خواست مراقب باشد. آقای صبوری در طبقه سوم زندگی میکرد و برخلاف همسرش به همه چیز بدبین بود. همسایههای طبقه اول و دوم نیز از اینکه بقیه ساکنین برای آوردن نگهبان جهت محافظت از آپارتمان همکاری لازم را نداشتند گله میکردند.
نیم ساعت بعد همین که آپارتمان و راهروی طبقه چهارم خلوت شد همسر آقا صادق روی تخت دراز کشید. جمیله واقعهی امروز صبح را تلفنی برای دوستش تعریف میکرد و پدرش در حالی که گلدانها را آب میداد به او میگفت که تلفنی چیزی نگوید و جهانگیر کتابی دستش گرفت و خطاب به والدینش گفت: بیرون نمیرم. این کتابو میدم سیامک و برمیگردم. فردا امتحان داره. الان بهم زنگ زد. زود برمیگردم.
و ناگهان صدای مادرش بلند شد:
ـ جهانگیر یه وقت بیرون نری.
ـ نه مامان به خدا نمیرم، نگران نباش. میرم کتابو تحویل میدم ومیام. همین.
ـ خیله خُب برو زود برگرد.
و آقا صادق پدرش که هنوز مشغول کارش بود، گفت: خُب سیامک کتاب لازم داره خودش بیاد بالا بگیره، حتماً تو باید سه طبقه بری پایین تقدیمش کنی.
ـ اولاً که خودش بیرونه، خونه نیست. تحویل میدم و میام. دوماً که رفیقیم دیگه بابا. یه وقتایی هم من یه چیزی ازش میخوام اون میاد بالا تحویل میده، بیخیالش. تو رفاقت این حرفا نیست.
ـ خیله خُب. پلهها رو مواظب باش، زود برگرد مادرت نگران نشه.
و جهانگیر در آپارتمان را گشود و نگاهی به محل سابق چاقو انداخت که بعد از پاک شدن لکههای خون دیگر هیچ اثری از آن باقی نمانده بود. بعد در خانه را آرام بست و با عجله از پلهها پایین رفت. به طبقهی اول که رسید، در آپارتمان مقابل پله های ورودی را زد. لحظاتی بعد آقای حافظی پدر سیامک دررا گشود و گفت:
ـ به! آقا جهانگیر، چه خبر؟
ـ هیچی مأمورا که رفتند فعلاْ هم خبری نیست.
ـ دیدم رفتند... سیامک بیرونه.
ـ میدونم. اومدم این کتابو تحویل بدم. باهام تماس گرفت.
و آقای حافظی با تعجب گفت: اتفّاق عجیبیه انشاءا... هر چی هست به خیر بگذره.
ـ انشاءا... ببخشید پس سیامک اومد کتابو بهش بدید که بیخودی نیاد بالا.
ـ حتماْ چرا زحمت کشیدی، خودش میاومد میگرفت. دستت درد نکنه.
ـ خواهش میکنم، اشکالی نداره، سلام برسونید.
ـ حالا بفرمایید تو.
ـ ممنون. زودتربرم که مادرم نگران میشه.
ـ راست میگی، حق داره.
ـ خیلی ممنون. خداحافظ.
ـ بسلامت.
و در را بست و آن را از داخل قفل کرد و جهانگیر به سمت آپارتمانشان براه افتاد. داخل پاگردها و پلهها کاملاً خلوت بود و او همین که از پلهها بالا رفت و مقابل در آپارتمان خودشان رسید، لحظهای مکث کرد و ناگهان تصوری به ذهنش رسید و آنگاه پنجهاش را که روی زنگ در متوقف شده بود، کنار کشید و نگاهی به پلههای بالا که به پشت بام منتهی میشد، انداخت. چند قدم به آن سمت رفت و باز ایستاد و دستش را به نرده قفل کرد و از همان جا نگاهی به چشم انداز پلهها انداخت و بعد به سرعت بالا رفت. دو ردیف پلهها که به آخر رسید، درب چوبی را که تا نیمه باز بود بیشترگشود و سپس وارد پشت بام شد. خیالش راحت بود که قبلاً مأمور پلیس آنجا گشت زده بود. او نیز یک دور اطراف بام چرخید اما هنگامی که خواست آنجا را ترک کند ناگهان چشمش به درب پشت بام آپارتمان بغلی افتاد. درب آهنی سفیدرنگش نیم لا بود و یکدفعه اضطراب به دلش افتاد زیرا کنجکاو شده بود سری هم به آنجا بزند. میترسید کسی از ساکنین آپارتمان بغلی او را ببیند و بپرسد شما اینجا چی کار دارید!؟ دوباره مضطرب شد. کمی مکث کرد و بعد حرکت کرد. فاصلهی ده متری را زود طی کرد و سپس درب پشت بام آپارتمان بغلی را گشود. از پاگرد گذشت و سر پلهها توقف کرد و نگاهی به طبقه چهارم زیر پایش انداخت. از همان جایی که ایستاده بود سروصدایی شنید. گوشش را تیز کرد که ببیند چه خبر است که ناگهان چشمش به چند لکهی خون در نزدیکی محل توقفش افتاد و نفهمید چرا یکدفعه چاقوی خون آلود در خیالش جان گرفت. با احتیاط قدم بر می داشت و هر لحظه اضطرابش بیشترمی شد زیرا رد خون به سمت پایین میرفت. به طبقه چهارم که نزدیک شد صداها واضحتر به گوشش میرسید انگار دو نفر با هم جروبحث میکردند. آرام و درحالی که دیوار کنارش را لمس میکرد، ده پلهی دیگر پایین رفت. رد خون به واحد چهار در همان طبقه آخر منتهی میشد. آن وقت بود که کاملاً مضطرب شد و قلبش به تپش افتاد.
ـ شما اینجا چی کار دارید، با کی کار دارید؟
و پرسشهایی از این قبیل کمی آزارش داد اما صداهای درون آپارتمان واحد چهارم بیشتر عذابش میداد. گویا پسری به شدت با دختری درگیر بود و به نظر میآمد در حال تنبیه کردن او بود. دختر فریاد میزد و التماس میکرد اما طرف او کوتاه نمیآمد. یکدفعه تپش قلب جهانگیر او را به هم ریخت. جلو رفت و گوشش را به در چسباند. آب دهانش را قورت داد و مانده بود چه کند، برود یا در را بکوبد! از خیالش گذشت دعوای زن و شوهری است اما وجود آن چاقوی مرموز و این قطرات خون انگار به یکدیگر هم ربط داشت و هم نداشت و همین خیالات او را پای در میخکوب کرده بود. تا دقایقی نتوانست تصمیم جدی بگیرد اما سرانجام صدای نالهها و داد وفریاد آن دختر طاقت او را سلب کرد و یکدفعه در واحد چهار را به صدا درآورد! لحظاتی بعد ناگهان صداهای داخل خانه فروکش کرد و همان لحظات در آپارتمان به سرعت گشوده شد و جهانگیر مقابل خود پسری را دید با رنگی پریده و چشمانی گود رفته و چهرهای کاملاً عصبی و خشمگین.
ـ فرمایشی بود؟
ـ سلام، میبخشید مزاحم شدم.
ـ چی کار دارید، اشتباه گرفتید.
ـ ببخشید، من هنوز حرفی نزدم.
ـ من میگم اشتباه گرفتی. من اصلاً شما رو نمیشناسم. برای چی در خونهی منو زدی؟
و دختر جوان کمی نزدیک شد و پسر جوان حضورش را در پشت سرش احساس کرد. برگشت و خطاب به او گفت: برو اون ور ببینم این چی میخواد.
بعد به جهانگیر خیره شد و گفت:
ـ مال طبقه سوم و دوم که نیستی. من حسابمو با اونا تصفیه کردم. مال طبقه اولم که نیستی. گفتم که آدرسو اشتباه اومدی.
ـ ماشاءالله شما اصلاً اجازه نمیدید یکی دیگه حرف بزنه.
ـ من با شما حرفی ندارم. بگو زودباش بینم کار دارم!
ـ راستش من همسایه تونم. همین آپارتمان بغلی. امروز صبح اونجا یه اتّفاقی افتاد. پلیس اومد تا ...
ـ خُب به من چه! بفرمایید برید دنبال کارتون!
جهانگیر که داشت عصبانی میشد نگاه تندی به او کرد اما حرفی نزد و فقط سرش را تکان داد. دختر جوان از پشت سر پسر جوان نزدیکتر آمد و به جهانگیر چشم دوخت.
ـ برو عقب ببینم باز اومدی جلو.
و بعد خطاب به جهانگیر گفت:
ـ پاشدی اومدی اینجا اینو به من بگی. به من چه ربطی داره. برو دیگه هم این طرفا پیدات نشه که اون وقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
دختر جوان با نگرانی گفت:
ـ آرمین چی کارش داری، ولش کن.
ـ تو حرف نزن مگه نگفتم برو عقب. به تو مربوط نیست.
و جهانگیر از همان جا نگاهی به صورت کبود و به هم ریخته و موهای آشفته آن دختر انداخت. رد خونی زیر بینیاش دیده میشد. جهانگیر که مصلحت ندید بیشتر آنجا بماند حرف آخرش را زد و گفت:
ـ درست میگید به من مربوط نیست اما پلیس داره تحقیقات میکنه، ضمناً تو این راهپلهها هم لکه خون وجود داره، گفتم یه وقت مشکلی براتون ایجاد نشه، خصوصاً که یه چاقوی خونی هم پیدا شده.
پسر جوان با عصبانیت گفت:
ـ به من چه که پیدا شده، پلیس هر وقت اومد اینجا خودم جوابشو میدم. هری!
جهانگیر که بیشتر از قبل عصبانی شده بود، اعتراض کرد.
ـ درست صحبت کن، هیچی نمیگم فکر نکنی ازت میترسم.
و دختر ناگهان جلو آمد و خطاب به جهانگیر گفت:
ـ ببخشید از بینی من خون اومده بود. ایناهاش ببینید. من از خونه اومدم بیرون رفتم بالای پلهها. بینیام خونریزی کرده بود. شما اینجا چی می خواهید برید پی کارتون! دنبال دردسر می گردید؟
و پسر جوان که خشم و عصبانیت خون به صورتش آورده بود فریاد زد:
ـ بهت گفتم برو عقب بیشرفِ ...!
و او را به شدت هل داد و آن دختر اعتراضی کرد و عقب رفت. بعد آن پسر در را رها کرد و یقهی جهانگیر را چسبید و در چشمش خیره شد و گفت:
ـ مثل اینکه تنت میخاره، از اینجا میری یا مثل سگ بندازمت بیرون. در خونهی منو برای چی زدی؟
ـ دستتو بکش ببینم، نمیتونی برای من گردن کلفتی کنی. دستتو ول کن!
ـ اگه ول نکنم چی کار میکنی. اصلاً به تو چه که تو خونهی من چی میگذره فضول! من همسایهها رو ادب کردم الانم تو سوراخشونند، حالا تو اومدی برای من شاخ و شونه میکشی؟
پسر جوان هنوز میخواست حرفش را ادامه دهد که ناگهان جهانگیر با سر توی صورتش کوبید. ناگهان دختر جیعی کشید و عقبتر رفت و همان موقع بود که پسر جوان پیراهن جهانگیر را رها کرد و آخی گفت و یکدفعه مقابل چشمانش تار شد. فحش رکیکی داد و سرش گیج رفت و عقب کشید درحالی که فحشهای ناموسی او خطاب به جهانگیر فضای خانهاش را پر کرده بود. دختر وحشت زده با دست به جهانگیر اشاره میکرد که فوراْ برود و در همان حال نیزبه او توهین میکرد: بیشرف این چه کاری بود کردی، برو گمشو چی میخواهی اینجا!؟
و آرمین پسر جوان هنوز در گیجی و عصبانیت دور خودش میچرخید و فحش میداد. دختر موهایش را کشید و بیصدا التماس میکرد جهانگیر برود. بعد آرمین که تعادلش را تا حدی به دست آورده بود یکدفعه فریادی کشید طوری که جهانگیر عقب رفت. یک لحظه تصمیم گرفت از پلهها پایین برود که در میان پاگرد به سمت پشت بام چرخید اما پیش از آنکه پایش به اولین پله برسد، رامین عصبانی و بسیار خشمگین به سمتش هجوم برد. جهانگیر نزدیک بود روی پلهها بیافتد که آرمین با تمام توان او را به دیوار کوبید و ناگهان فریاد جهانگیر در راهرو پیچید و جیغ و فریاد دختر که مدام میگفت ولش کن در فضای آپارتمان کوچک و پاگرد و راه پله طنین افکند. آرمین با رنگی پریده مثل گچ به درب آپارتمانش چسبید و از همان جا با چشمانی گشاد و وحشتزده به جهانگیر که چاقویی در شکمش فرو رفته بود، خیره ماند. جهانگیر نالهای کرد و آرمین هراسان داخل خانهاش شد و به دختر گفت:
ـ بیا بریم، زود باش، همش تقصیر توئه.
ـ این چه کاری بود کردی آرمین بدبخت شدیم!
ـ زر نزن بی شرفِ کثافت زود باش راه بیافت عجله کن!
بعد دختر کیفش را برداشت و با ترس و لرز و چهرهای آشفته از آپارتمان بیرون آمد. آرمین کاپشنش را به دست گرفت و درب آپارتمان را به هم کوبید و با ترس و اضطراب نگاهی به جهانگیر کرد و بدنبال فریاد دختر جوان، از پله ها سرازیر شد. همین که آن دو شتاب زده پایین می رفتند ناگهان در آپارتمان طبقه سوم به سرعت بسته شد و درحالی که هنوز صدای گریه دختر شنیده میشد سراسیمه و وحشتزده از ساختمان مسکونی خارج شدند. لحظاتی بعد جهانگیر که از درد به خود میپیچید به سختی از پلههای رو به پشت بام بالا رفت. مدام آخ میگفت و ناله میکرد و فریاد میزد. کمکم کنید!
خود را به درب پشت بام آپارتمان خودشان رساند و بعد در حالی که تعادل درستی نداشت پنجهی خونینش را به دیوار میمالید و پایین میرفت. به پاگرد مقابل خانهاش که رسید چشمانش تار شدند و یکی دو قدم عقب رفت و چیزی نمانده بود که از پشت روی پلهها سقوط کند که تکانی به خودش داد و به سمت جلو آمد و همان لحظات کف دست خونیاش را بر درب آپارتمانشان کوبید و پیش از آنکه جمیله در را بگشاید و جیغ وحشتناکی بکشد و مادرش از تخت پایین بیافتد و پدرش سراسیمه خود را به پای در برساند، جهانگیر فریادی از درد کشید و چاقوی دسته سیاه را از شکمش بیرون کشید و با درد و نالهی دلخراشی آن را در کف پاگرد رها کرد و خودش در حالی که خواهر وحشتزده و هراسانش را در مقابل خود داشت، به عقب رفت و پشتش به دیوار مقابل در خانه اصابت کرد و همانجا به زیر افتاد. خون همینطور سرازیر بود و فریاد پشت فریاد بود که از گلوی جمیله و مادرش بیرون میزد. پدرش مدام یا ابوالفضل میگفت و در کمتر از یک دقیقه همهی اهالی ساختمان از جمله سیامک دوست جهانگیر به همراه پدرش بالا آمدند و دورش حلقه زدند.
مادرش فریاد میزد: سیامک چی شده؟
و او نیز هراسان و نگران و وحشتزده میگفت: نمیدونم منم الان رسیدم!
پدرش با فریاد گفت: جمیله زودباش اورژانس خبر کن... جهانگیر تو که رفتی کتاب به سیامک بدی چه اتّفاقی افتاده، کی این بلا رو سرت آورده...؟
آقای حافظی با رنگی پریده خطاب به پدر جهانگیر گفت: سیامک تازه رسیده یک ربع پیش بود که جهانگیر کتابو تحویل من داد و اومد بالا. این چه بساطیه، کی بهش چاقو زده، عجب گرفتاری شدیم... سیامک تو چیزی ندیدی؟
ـ نه والله، هیچی. من شوکه شدم. کی بهش چاقو زده... جهانگیر با کی درگیر شدی. حرف بزن!
و آقا صادق پدر جهانگیر که رنگ به چهره نداشت وحشت زده مدام تکرار می کرد بگو کی تورو زده، با کی درگیر شدی؟ مگه نگفتم از خونه بیرون نرو... یا ابوالفضل بدبخت شدیم. پسرم از دست رفت!
وجمیله دخترش درحالی که گریه امانش نمیداد، فوراً اورژانس و پلیس را خبر کرد. اما جهانگیر که شکمش پاره و خونش کف پاگرد را سرخ می کرد و کمکم چشمانش تار می شدند دیگر نه مادرش و نه فریادهای دلخراش او را تشخیص میداد و نه سیامک دوستش را که هی میپرسید، جهانگیر حرف بزن کی به تو چاقو زده؟
پدر جهانگیر جلوی در افتاده بود و مدام بر سرش میزد و آقای صبوری کنارش نشست و گفت: نگفتم مواظب باشید. میدونستم توطئهای هست.
و یکی در آن بین داد میزد: به چاقو دست نزنید، الآن پلیس میاد. و هر چه از جهانگیر میپرسیدند، پاسخی نمیداد. او فقط یک بار سعی کرد دستش را به سمت راه پشت بام بالا بیاورد اما موفق نشد. سپس گردشی به چشمانش داد و این وقتی بود که جمعیت اطرافش همچون اشباحی ناشناس به نظرش آمدند. مادرش که وحشتزده فریاد میکشید همین که اسم چاقو را شنید ناگهان بار دیگر به یاد گربه های سیاهی افتاد که دیشب در رؤیا او را ترسانده بودند. بعد با تنی لرزان و هول و هراسی ویران کننده سرش را گرداند و در حالی که انگار میان هوا معلق رها شده بود، چشم بر چاقوی دسته سیاه و براقی دوخت که تا نیمه به خون جهانگیر پسرش آغشته شده بود!
نظرات