کمتر شبی است که سامان به بهانه ‌های مختلف با ساغر زنش درگیر نشود. دیر به خانه می‌آید. مدام غر می‌زند و هر جا می‌نشیند بوی عرق هوا و فضای خانه را فرا می‌گیرد. ساغر از دستش عاصی شده و نمی‌داند کجا بگذارد برود. پدرش می‌گوید: با او بساز هرطور که شده. طلاق بگیری آبرویمان می‌رود. و مادرش هم می‌گوید: با تور سفید رفتی با کفن باید برگردی. وضع من بدتر از تو بود اما ساختم و آبروداری کردم. بالاخره اونم یه روزی عاقل می‌شه.

ساغر هر شب مجبور است پرحرفی‌ها و زورگویی‌های سامان را تحمل کند. به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود. یک حرفی را می‌گیرد و آن‌قدر کش می‌دهد تا به قول خودش مجبور شود دست روی ساغر بلند کند. آن وقت‌ها هر چه دادوبیداد می‌کرد جوابش را نمی‌‌داد تا شاید ساکت شود و میان دروهمسایه کمتر خجالت بکشد. یکی از زن‌های همسایه گفته بود: شاید برای اینه که بچه‌دار نمیشه. و ساغر پاسخ داده بود: هر چیزی ممکنه اما اگه یه شب دادوهوار راه نندازه شب خوابش نمی‌بره. مال همین عرقه کوفتیه. از راه که می‌رسه بوی گند عرق خونه رو برمی‌داره. همه جای خونه رو نجس کرده. تا می‌رسه خونه بهونه‌هاش شروع میشه.

آن اوایل سامان فقط داد می‌کشید. بعد کم‌کم فحش و ناسزا هم به آن اضافه شد و عاقبت خجالت را کنار گذاشت و دست رویش بلند کرد. یک بار که ساغر آمد جلویش بایستد عصبانیتش بیشتر شد و از آن به بعد می‌ترسد پاسخ زورگویی‌هایش را بدهد. اقدس خانم یکی از همسایه‌ها دور از چشم سامان و زن‌های فضول محله یک دعای چشم‌زخم برایش آورد و یک دعا هم برای این‌که عاقل شود و دیگر شب‌ها هوار نکشد و یک دعای مهر و محبت هم به دستش داد و گفت:

ـ اینو داخل بالشش بگذار و صد تا صلوات بفرست تا کم‌کم مهرت بیفته به دلش.

و ساغر هم گفته بود: اگه به دعاست مادرم صبح تا شب نشسته داره برام دعا می‌کنه که شرش به من نرسه. بدتر شده که بهتر نشده.

هر شب که دادوفریاد می‌کند ساغر دردش را توی سینه‌اش می‌ریزد و مدام خودش را لعنت می‌کند که چرا بدون شناخت تسلیم احساساتش شد تا حالا به مرگ خودش راضی شود؟ جایی ندارد برود و انگار همه‌ی درها به رویش بسته شده است. وقتی سامان مست و گیج و بی‌حواس داخل خانه می‌شود ساغر خودش را برای دو ساعت فحاشی و توهین و تهدید و خط و نشان کشیدن آماده می‌کند. او از خجالت در و همسایه زیاد با کسی رفت و آمد نمی‌کند و یکبار که سامان او را با یکی از دختران همسایه دیده بود تا یک ساعت سرش داد کشیده بود و او را این طور تهدید کرد: حق رفت و اومد با همسایه‌ها رو نداری. اگه یه بار دیگه ببینم با این سلیطه‌ها نشستی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!

اما سامان خبر نداشت یکی از همین دخترهای سلیطه که دلش به حال ساغر سوخته بود به او توصیه کرده بود جلویش بایستد چون اگر همین‌طور ادامه پیدا کند دیگر آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت. حتی به او پیشنهاد شکایت داده بود و ساغر در پاسخش گفته بود: ازش می‌ترسم. اگه بفهمه قصد شکایت دارم خونمو می‌ریزه. هنوز سامان رو نشناختی. برای این‌که بدونی این حرف‌ها صنار ارزش نداره، باید یه شب جای من باشی تا متوجه بشی که هیچ‌کس حریف این مرد نمی‌شه. نه من، نه قانون، نه دعا! هیچی. خودم خواستم و نمی‌تونم از شرش خلاص بشم. وقتی عرق می‌خوره هارتر می‌شه. اگه چیزی هم گیرش نیاد بخوره بدتر می‌شه، به همین خاطر ترجیح میدم مست بیاد خونه کمی داد و قال کنه و هوار بکشه و بهونه بگیره، بعدش مثل جنازه بیافته تا منم نفس راحتی بکشم.

ساغر حتی یک بار مخفیانه نزد والدین سامان رفته بود و چقدر سفارش کرده بود او بویی نبرد و برعکس همان شب کتک مفصلی خورد که چرا شکایتم رو پیش خانواده‌ام بردی! مادر سامان به او گفته بود: بلد نیستی شوهرداری کنی. تاجی خانوم یکی از همسایه‌های ما، اون وقتا بیشتر شب‌ها شوهر مستشو از توی جوی آب بیرون می‌کشید و می‌برد تو خونه. الآنم مثل آدم داره زندگی می‌کنن.

یک بار هم موقع خرید ساغر پنهانی به دفتر ثبت ازدواج و طلاق محله‌شان سری زده بود تا بفهمد در مقابل او چه می‌تواند انجام دهد؟ و صاحب دفترخانه به او گفته بود: پناه بر خدا! بدجوری گرفتار شدی، سعی کن هر طوری شد دلشو به دست بیاری. اینو هم بگم که خودت می‌دونی حق طلاق با مرده، تازه اگه نافرمانی کنی به گناه هم مرتکب می‌شی. کج‌دار مریض باهاش بساز. زیاد سربسرش نگذار. اگه دست روت بلند کرد مبادا بری ازش شکایت کنی اون وقت بدتر میشه بعدش تلافی‌شو سرت درمیاره توکل کن به خدا. هر چی هست زیر سر این عرق کوفتیه! اگه خیلی هم ناراحتی بعضی وقتا بیا اینجا پیشم درد دل کن تا سبک بشی. خدا بزرگه درست میشه. بنده در خدمتم!

ماه‌های اول ازدواج زندگیشان کم وبیش به خوشی سپری می‌شد اما همین که بهانه‌های سامان شروع شد همه چیز به هم ریخت و اندوه و ناخوشی فضای خانه را پر کرد و اکنون بیشتر شب‌ها ساغر حسابی کتک می‌خورد و اغلب با تهدید و ترس و لرز سر بر بالین می‌گذارد. عجب گرفتاری شده است، نه راه پس دارد، نه راه پیش. یکبار نزد زنی در مسجد حرف از خودکشی زده بود و آن زن در پاسخش گفته بود: خدا به دور! خودکشی گناه کبیره است. یه وقت این کارو نکنی که خدا نمی‌بخشتت، آخرشم میری جهنم! و همین شد که ساغر قید خودکشی را می‌زند و درد و اندوهش را در دلش می‌ریزد و به زندگی بعضی از زن‌های همسایه با حسرت نگاه می‌کند.

وقتی هوا تاریک می‌شود، دلهره و اضطراب و ترس ساغر تازه شروع می‌شود زیرا هر شب بساط دادوهوار و فحش و تهدید و کتک خوردن برقرار است و دیگر می‌داند که شب برای او مصیبتی است که مدام تکرار می‌شود. ساغر همه اینها را تحمل می‌کند به امید روزی که عقل به سر سامان برگردد. این وضع غم‌انگیز همچنان ادامه داشت تا این‌که یک روزی دختر یکی از همسایه‌ها پنهانی برایش پیغام می‌آورد که سامان شوهرش را با زنی در حوالی بازار دیده‌اند. ساغر همین که این حرف را می‌شنود پاک ناامید می‌شود. باید همان اول می‌فهمید که پای زن دیگری در میان است و شاید برای همین است که هر شب جنجال به پا می‌کند و فحش‌های ناموسی نثارش می‌کند و یک بار که دلش حسابی پر بود طاقتش سر شد و بدون این‌که به عاقبت کارش بیاندیشد، مقابلش ایستاد و گفت:

ـ این چه وضعیه، چرا هر شب خون به دلم می‌کنی؟ چی از جونم می‌خواهی؟ غذات که آماده اس، لباساتم که شسته و اتو کرده اس، هیچی هم که کم و کسری نداری، ماشاالله عرقتم که روبراهه، پس دیگه چی از جون من می‌خواهی که نمی‌گذاری یه شب راحت سرمو بگذارم زمین!؟

و سامان که داشت شاخ درمی‌آورد، باورش نمی‌شد این حرفها از دهان لال‌مونی ساغر بیرون زده و او که دنبال بهانه می‌گشت آن شب آنقدر سرش داد کشید و او را زد که همسایه‌ها به دادش رسیدند. بعد هم برایش خط و نشان کشید که: کاری کنم که به مرگ خودت راضی بشی.

بعد همین که سروصداها خوابید و ساغر کمی خیالش راحت شد یکدفعه سامان زیر گوشش گفت:

ـ با این کارت قبر خودتو کندی! برای من شاخ و شونه می‌کشی هان؟ بلایی سرت بیارم که بگی ای والله! پدر سوخته‌ی عوضی نون منو می‌خوری، عوض تشکرته؟ مادر... آخرش اگه من تو رو نکشتم، مرد نیستم!

اون شب با شنیدن این تهدید یکدفعه توی دل ساغر خالی شد. این همه دادوهوار و بهانه و فحش و کتک یک طرف، آن تهدید به مرگ هم یک طرف. دیگر امیدش رنگ باخته است و سامان هر شب طوری او را تهدید می‌کند که او احساس می‌کند این آخرین شبی است که سر بر بالین می‌گذارد. خانه در تصرف بوی عرق و تهدید است و دارد منفجر می‌شود و فقط مرگ و کشتن و خفه کردن آن هم با پنجه‌های سفت و قوی سامان در کار نبود که آن هم اضافه شده است. روح و روان ساغر چنان به هم ریخته که ترجیح می‌دهد وقتی در خیابان یا کوچه راه می‌رود چیزی روی سرش خراب شود اما به دست سامان کشته نشود. زن‌های محل به او می‌گویند: اعتنا نکن مردها غرور دارند. چون خیال می‌کنند مَردن و همه‌کاره هستن اینه که از این حرفها می‌زنن. از این گوش بشنو، از اون گوش در کن. محل نده، خودش خسته میشه.

اما آن‌ها نمی‌دانستند وقتی بی‌محلی می‌کند بدتر می‌شود. نگاهش می‌کند تحریک می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد، توهین می‌کند. از کنارش می‌گذرد هوار می‌کشد و اگر از داخل آشپزخانه حتی یک کلام چیزی بگوید می‌آید ظرف و ظروف را می‌شکند و کلی هم فحش نثارش می‌کند و می‌رود گوشه‌ای می‌نشیند و شروع به تهدید می‌کند:

ـ تو رو من باید بکشم. این طوری نمیشه! بالاخره یکی از همین شب‌ها با همین پنجه‌هام خفت می‌کنم. ببین کِی بهت گفتم. تو دیگه آدم بشو نیستی!

و ساغر غرق در اندوه و وحشت از تهدیدات او، در شب‌های پر از ترس با یک چشم اشک و یک چشم خون بلاتکلیف و سرگردان بغضش را فرو می‌دهد، آن هم بی‌صدا که سامان راحت بخوابد تا باز او را تهدید به خفه کردن با پنجه‌هایش نکند.

آهسته آهسته نفس می‌کشد و در خیالش به هر دری می‌زند اما هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنود. همه جا خالی. همه جا تنها. هیچ جایی ندارد برود. لباس عروسی‌اش دارد تبدیل به کفن می‌شود و هنوز ده سال نگذشته سپیدی در حال شستن موهای سیاهش است. رنگ به چهره ندارد و زیر چشمانش گود افتاده و کبودی اطراف آن آرایش همیشگی روزها و شب‌های او شده است.خنده‌اش نیامده ترک می‌خورد و برق میان چشمانش که روزی نشانه عشق و خوشبختی او بود، در آن دورها سوسو می‌زند. آنقدر فریاد در سینه‌اش مانده که حسرت آنهایی را می‌خورد که فریاد می‌کشند و سینه‌ی پردردشان را خالی می‌کنند. ای کاش یک شب نمی‌آمد تا حسابی گریه کند و کمی سبک شود. دست بر قضا همین هم شد و یک شب سامان به خانه نیامد و او تا ساعات آخر شب جلوی در خانه ایستاد تا سروکله‌ی مست و بی‌قیدش ظاهر شود. اما او نیامد و به جای این که بنشیند و بر سرش بزند و به حال خودش خون بگرید، از زور خستگی خوابش برد و همان جا بود که با تهدید سامان وحشت‌زده از خواب پرید، زیرا پنجه‌اش را زیر گلوی او گذاشته بود و داشت فشار می‌آورد و ساغر فقط یک راه داشت که فریاد بزند و از خواب بیدار شود و باز همین که جای خالی‌اش را دید دوباره ترسید و تنش به لرزه افتاد و ناامیدی به دلش چنگ زد، زیرا به تصورش آمد که امشب را با معشوقش به صبح خواهد رساند. نزدیک است دیوانه شود. مدام تنش می‌لرزد از او یک پوست و استخوان بیشتر نمانده و سامان دائم زن‌های زیبا و خوش‌اندام درو همسایه و فامیل و دوست و آشنا و غریبه را به رُخش می‌کشد. ساغر نمی‌داند چه کند. به کی پناه ببرد. خنده‌اش محو و لب‌هایش ترک برداشته و تبسمی حتی اندک بر چهره‌اش ظاهر نمی‌شود. مدام کابوس می‌بیند و هر بار پنجه‌ی ترسناک سامان او را با وحشت از خواب می‌پراند. همین چند شب پیش بود که خواب مادربزرگش را دیده بود. او لباس بلندی بر تن داشت و آمده بود بادیه‌ای از او قرض بگیرد. اما او نه‌تنها بادیه به او داد بلکه یک بقچه پر از لباس و خوراکی به دستش داد و بعد هم چادرش را سر کشید و همراهش رفت. زن‌های محل می‌گفتند: ای وای نباید چیزی بهش می‌دادی، از مُرده چیزی بگیری خوبه اما اگه چیزی بهش بدی میگن زیاد خوش‌یمن نیست. برو صدقه بده تا رفع بلا بشه. اما ساغر نه‌تنها صدقه‌ای نداد بلکه صبر کرد تا نحسی این خواب گریبانش را بگیرد.

تا این‌که یکی از شب‌ها که ساغر حسابی کتک خورده بود و سامان پیش از خوابیدن او را به کشتن با پنجه‌هایش تهدید کرده بود، در خوابی ناخوش فرو می‌رود. کابوس پشت کابوس می‌بیند و در آخرین رؤیای برزخی که گرفتارش می‌شود، سامان را با دختر جوانی می‌بیند و او با چشمی گریان روی برمی‌گرداند که ناگهان مادربزرگش در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود و به او اشاره می‌کند همراهش برود اما ساغر با ترس از خواب بیدار می‌شود و درحالی که نفس نفس می‌زند، ناگهان پنجه‌ی سفت و محکم سامان روی گلویش فرود می‌آید، طوری که نفس در سینه‌اش حبس می‌شود. ساغر گوش‌هایش را تیز می‌کند که ببیند آیا سامان خواب است و پنجه اش بر حسب اتّفاق روی گلوی او فرود آمده یا بیدار است و قصد دارد نقشه‌ی شومش را عملی سازد؟ هر چه گوش می‌دهد صدای خُرخُرش را نمی‌شنود و در همان حال که وحشت‌زده می‌لرزد اسم سامان را بر زبان می‌آورد اما به جای این‌که پاسخی بشنود ناگهان پنجه‌ی دست راست او تکانی می‌خورد و به گلوی داغ ساغر که خون آنجا منجمد شده بود، می‌چسبد.