حسن خادم

اگر باور دارید چیزهایی اغلب به ما الهام می‌شود همچون زمان مرگ و یا حوادثی دیگر، پس لازم است ماجرایی را برایتان نقل ‌کنم اما فقط کافی است بدانید که در این حکایت هیچ نوع خیال و تصوری نفوذ نکرده و اگر در واقعی‌ بودن آنچه که بیان می‌شود دچار تردید هستید گمان می‌کنم شهادت خداوند کافی باشد!

و حالا لازم است به اتفّاق سی سال به عقب بازگردیم.

صاحب کار پدرم آقای قاضی عازم سفر آلمان و آمریکا بود و یکی دو روز قبل ازآن با تقاضای او به دیدنش رفتم و او گفت:

ـ شما هفته‌ای یکبار به پدرتون سر بزنید و شبم پیشش بمونید چون ایشون نمی تونه تا برگشتن من به مرخصی بیاد. البته سفر من سه هفته بیشتر طول نمی کشه.

من هم موافقت کردم و طبق برنامه‌ هفته‌ای یک شب به منزل این مرد که در شمال شهر حوالی تجریش در کوچه ی خلوتی واقع بود می‌رفتم، شبهای سه شنبه و آنجا پدرم از من با چای و میوه و شام پذیرایی می‌کرد تا این‌که هفته سوم از راه رسید و او همان شب دیدار سر سفره با تبسمی و بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت:

ـ این شام آخریه که با هم می‌خوریم!

ـ برای چی؟

ـ آخه آقای قاضی این جمعه میاد.

ـ خُب بیاد، تو خونه‌ی خودمون همدیگه رو می‌بینیم، عیبی نداره فکرشو نکن همین قدر قسمتمون بوده شامو اینجا دو نفری بخوریم.

و فردا صبح از هم جدا شدیم. این را هم بگویم چند روز بعد جشن عروسی من بود. یک جشن مختصر در منزل خودمان. اما چند ساعت مانده به روز عروسی دقیقاً در یک شب پاییزی، یک لامپ روشن بی‌هیچ دلیل واضحی ترکید. به دل من و مادرم خوب نیامد و صبح روز جشن بود و خیلی زودتر از موقع زنگ خانه‌ی ما را زدند: ساعت پنج صبح! حادثه‌ای رخ داده بود. سحرگاه پدرم همین که منزل آقای قاضی را ترک گفته بود، هنگام عبور از عرض خیابانی با نیسانی تصادف می‌کند و او را به بیمارستان ساسان انتقال می‌دهند. تصمیم داشت برود گوسفندی برای مجلس امروز بخرد که این واقعه رُخ داد. ما هر روز در بیمارستان به عیادتش می‌رفتیم و چون مجلس عروسی بهم خورده بود او از من و همسرم خواست که به سفر برویم. وقتی مخالفت کردیم بیشتر اصرار کرد و ما برخلاف میل قلبی خود عازم سفر جنوب شدیم.

مسیرمان طولانی بود: بندر عباس. و دقیقاً به یاد می‌آورم که در ظهر روز دوم سفر بود که من در خیابانی خلوت از همسرم خواستم دقایقی منتظر بماند تا به مسجد بروم و نمازم را بخوانم. زمان اندکی گذشت و همین که از مسجد بیرون آمدم و به مقابلم چشم دوختم دیدم مردی به سمتم می‌آید. معلوم بود فقیر و بی‌چیز است و لذا قبل از این که به من برسد، اسکناسی را از جیبم درآوردم تا به او بدهم و همین که در یک قدمی ام قرار گرفت اسکناس تا شده را در دستش گذاشتم. پول را گرفت اما گویی او چیزی بیش از یک فقیر بود. ایستاد و نگاه عمیقی به من کرد در حالی که تبسمی بر لب داشت. از رفتارش کمی متعجب شدم. قلبش گویی از رازی آگاه بود. آنگاه طوری سخن گفت که من دانستم پیام‌آوری بیش نیست. با تبسمی به من خیره شده بود و فقط یک جمله ی کوتاه اما ویرانگر بر زبان آورد. همان کافی بود:

ـ  خدا پدرتو بیامرزه!

پیام را دریافت کردم اما همسرم باور نداشت و می گفت:

ـ به فقیرا وقتی پول میدیم از این دعاها می کنن.

ـ درسته اما این ظاهرش دعا بود، چشماش داشت با من حرف می زد شک ندارم که یه پیغامی توش بود. باور کن.

آن زمان نه موبایلی در کار بود و نه تلفنی در منزل ما و یا همسرم و ما به ناچار سفر چهار روزه را نیمه تمام رها کردیم و عازم تهران شدیم. وقتی به مقصد رسیدیم همگی آمدن ما را انتظار می کشیدند، حتی جنازه ی پدرم در سردخانه ی بیمارستان! آری همان زمانی که آن مرد فقیر برای پدرم آمرزش خواسته بود، دقیقاً زمان مرگش بود! خیلی ها به این واقعیت اعتقاد دارند که اغلب فرا رسیدن مرگ از پیش الهام می‌شود یا به خودمان و یا به دیگری!

راستی فراموش کردم بگویم آن آخرین شامی بود که من و پدرم به اتّفاق خوردیم!

۵/۷/۱۳۹۶