ایلکای

۵ خط از صبحِ بی‌اتفاقی دیگر

امروز صبح یک بار چهار بیدار شدم، یک بار هفت و بارِ آخر نُه که دوستم با زنگ زدن به من بیدارم کرد. گفت زود پاشیم که برسیم یه قهوه هم بخوریم. سریع بیدار شدم و فقط یکم توی گوشی بودم و بعد رفتم دستشویی و لباسمو پوشیدم و اومدیم بیرون. البته یک قاشق بزرگ کره‌ی بادوم‌زمینی هم خوردم که ته‌بندی کرده باشم. قاشقِ بزرگِ کره‌ی بادوم‌زمینی خوب آدمو پر می‌کنه و تا وسطای روز معده رو می‌بوسه. این قهوه فروشیه همونیه که دیروز منو بیرون کرد و گفت روی مبلش نشینم. چرا باز می‌رم اونجا؟ چون قهوه و جاش خوبه. البته خیلی مودبانه از من خواهش کرده بود که نشینم. تازه کنارمم یه پسری -احتمالا از تیم خودشون- نشسته بود و داشت با لپتاپش کار می‌کرد. منظورم اینه که توی کتاب «۱۰۰۱ دلیل برای نشستن در یک کافه» من یک کِیس کاملا موجهم برای این که اونجا بشینم. همه‌ی شرایط جور بود. حتی زاویه آفتاب که دقیقا نمی‌دونم چرا توی کتابِ فوق بهش اشاره شده. خلاصه من خودمو از هر عیبی مبرا می‌دونم در زمینه‌ی نشستن روی اون صندلی. امروز هم وقتی سفارشمو دادم طرف با یک حالِ عجیبی بهم نگاه می‌کرد. یجور نگاهِ از بالا به پایین. البته همیشه همینطوریه. یه دختریه که معمولا پیرهن سفید داره و موهاش یکم طلاییه و آرایش نسبتا زیادی داره و با یه ته‌نگاهِ بالا-پایینی‌ای همیشه به آدم نگاه می‌کنه. شایدم میمیک صورتش همیشه همونه چون نمی‌شه که همیشه بالا-پایین باشی بعضی اوقاتم باید پایین-بالا باشی. خلاصه امروزم مثل همیشه بهم نگاه کرد و فکر کردم گفت ۱۵۰ تومن. گفتم قیمتا رو بالا بردین؟ گفت از کِی؟ گفتم از دیروز. گفت نه. گفتم خب یه ۵۰ و یه ۵۵ دیگه، ۱۰۵. گفت منم همینو گفتم. لبخند زدم و گفتم آها فکر کردم گفتی ۱۵۰. اونم لبخند زد، اما همچنان یک لبخند بالا-پایینی. فکر کنم خونه‌ش طبقه‌ی بالای یه برجی چیزیه و عادت کرده همیشه از بالکن خونه‌ش به بقیه نگاه کنه. در نهایت اگر بخوام جمع‌بندی کنم باید بگم که بهترین حس دنیا رو نداره حرف زدن باهاش. عیبی هم نداره، چون بزرگترین هم‌صحبتم نیست و همیشه هم پشت کانتر نیست. یه پسره‌ای هم قهوه رو برام حاضر کرد که لبخند آی-لِوِلی داشت و خوب بود و منم بهش لبخند زدم و یجورایی بهترین دوست‌هایی شدیم که توی اون قهوه‌فروشی می‌شد پیدا کرد. یه دختر دیگه‌ای هم همیشه اونجاست که بهش می‌گیم دخترِ کلاهی چون همیشه کلاه داره و نمی‌دونم دقیقا چیکار می‌کنه. اتفاقا روی مبل می‌شینه. جایی که نشستنش برای من ممنوعه. پس نتیجه می‌گیریم یا همکاره یا رفیق. اون راحت اونجا می‌شینه در صورتی که من برای نشستن روی اون مبل باید با دخترِ بالکن‌نشین دوستِ جون‌جونی بشم و لبخند‌های بالکنی‌شو هر روز تحمل کنم. عیبی نداره. من ترجیح می‌دم بیرون بایستم و آفتاب بخوره به پسِ کله‌م. این بهاییه که باید برای ننشستن روی مبل بپردازم و اتفاقا با کمال میل می‌پردازم. وقتی قهوه‌مو خوردم باز دستشوییم گرفت. می‌دونید که چی می‌گم. ماری رفت و من برگشتم خونه. به سمیرا زنگ زدم و سوالاتم رو ازش پرسیدم. برگشتم پایین و به سمت اتوبوس‌ها یا تاکسی‌ها حرکت کردم. یادم اومد که خوبه که مقداری پول نقد داشته باشم که هی کارت به کارت نکنم، تازه امروز باتری گوشیم ۱۵ درصد بود. رفتم دم یه بانکی و کارتمو کردم توش. ای داد بیداد. کارتمو خورد. دیگه چراغ سبزش خاموش روشن نشد و صفحه‌شم چیزی رو نشون نمی‌داد. امروز تعطیل بود! هیچکی توی بانک نبود و فقط کانترهای خاموش با چراغ‌های عددیِ قرمزش بود که پشت پنجره دیده می‌شد. گفتم بفرما بدبخت شدم کارتمم رفت. ولی دکمه‌ی قرمز عابربانکو با ناامیدی فشار دادم و دیدم کارتمو تف کرد بیرون. خوشحال شدم. اومدم برم بانک بعدی و از دو موتورسوارِ خیلی خوشحال و پیگیر آدرس بانک پرسیدم ولی نمی‌دونستن. گفتن برو اونور خیابون. اون بانکو خودمم می‌دیدم ولی نمی‌خواستم از روی پل عابر رد شم توی این گرما. یکم بحث کردم که چرا نمی‌خوام برم و دنبال یه بانک همین ور خیابونم و بهم گفت تا الان اگر رفته بودی رسیده بودی. ولی کذب محض بود چون اگر رفته بودم الان روی پله‌ی سوم بودم نهایتا و ۲ لیتر آب از دست داده بودم. آبم که می‌دونید کمه چقدر. بیخیال شدم و رفتم سمت مسیرم. دیروز از دکه‌هه پرسیده بودم که پول نقد می‌ده و گفته بود نه. هیچ مغازه دیگه‌ای هم جز کافه نبود توی راه. بیخیال شدم و واستادم برای تاکسی و وقتی نشستم توش مردِ خیلی خوبی راننده بود. پولشو پرداخت کردم و کتابمو باز کردم. همون «عشق مدرن»ی که دیروز داشتم می‌خوندم. یک جستار رو تونستم بخونم و درباره پسری بود که یه بار قدیم‌ها عاشق شده ولی خرابکاری کرده خیلی و جدا شدن و حالا بعد دوسال طرفش داره ازدواج می‌کنه و در نهایت تصمیم می‌گیره بره بهش بگه که هنوز دوستش داره و اونم ازدواجش رو کنسل می‌کنه و میاد با پسره. حالا این جستار ننوشته که آینده‌ی این رابطه چی بوده.

۶ خط مطلقا بی‌چیز درباره‌ی صبح

امروز صبح گرفتم و خوابیدم. ناسلامتی روز تعطیلم بود. وقتی بیدار شدم می‌دونستم که باید قهوه بخورم، ولی این بار می‌تونستم برم یه جایی بشینم و کتاب هم بخونم مثلا و سرِ کار نرم. سرِ کار نرفتن خیلی خوبه. کار نداشتن خیلی خوبه. یه پروژه‌ی تدوین ولاگ هم دارم که باید این پنج شنبه و جمعه انجامش بدم و دارم عقبش می‌اندازم و با خودم می‌گم خب الان که صبحه برم کارهای صبحیِ لذت‌بخش بکنم که باقی مواقع نمی‌شه کرد، و عصر که نور صبحو نداره و بی‌جون‌تره برم سراغ لاین‌های صدا و برش‌های لاینقطع. سلی رو بیدار کردم، البته بیدار بود، و گفتم پاشو بریم قهوه. گفتم سریع باش. چون معمولا سریع نیست. کاری نداشتم ولی خب دوست نداشتم صبح همینطور بگذره به انتظار. ناشتا زدیم بیرون. یادم اومد که اوه چقدر تهِ شکمم خالیه و سریعا به یه خوراکی نیاز دارم. صبح‌های پیش یک قاشق بزرگ کره بادوم‌زمینی می‌ریختم توی حلقم و همین تا ناهار منو سرپا نگه می‌داشت. مثل یک مخزن بزرگ انرژی بود. امروز صبح یادم رفت این کارو بکنم. برای همین قبل قهوه‌فروشی رفتیم یه سوپری و یه شیرکاکائو گرفتم و خوردم. کیف پولم یادم رفته بود برای همین همه چیز امروز رو سلی حساب کرد.ولی طبق همیشه که یکیمون کارت یادش میره بیاره، به اون یکی اسن اطمینان رو میدیم که حتمن در اسرع وقت کارت به کارت میکنیم،رفتیم برای قهوه. میزهای سمت بیرون که می‌شه پشتشون سیگار کشید پر بودن و فقط یک صندلی خالی بود. رفتم توی صف سفارش و به سلی گفتم برو سریع از یک وِیتر بپرس که می‌خوای اونجا بشینی که پر نشه. هی نمی‌رفت. هی نرفت تا این که زنِ جلوی ما که زودتر سفارش داده بود رفت و روی صندلی نشست. بهش گفتم بابا نرفتی پر شد. ولی یک صندلی خالی دیگه هم بود سمت دیگه‌ی میز. گفتم بیا تو توی صف واستا من برم اونو بگیرم.

سریع اومد توی صف و گفتم، می‌شه تو بری؟ شوخی‌بازی شد. منم روم نشده بود برم به خانومه بگم ما می‌خوایم اینجا بشینیم. ولی نمی‌دونم چطور شد که وقتی سفارش دادیم دوتا صندلی خالی بود و همونجا تونستیم بشینیم. هیاهوی بسیار برای هیچ.

یکم توی گوشی چرخیدم و کتابو باز کردم. قهوه‌ها رسید. وقتی اولین جرعه رو خوردم دیدم که تقریبا بدترین قهوه زندگیمه. تلخ و سوخته و بی‌طعم. باز خوب بود که آیس آمریکانو بود و آب سرد یکم تلطیفش کرده بود. کاری نکردم، تا تهشو خوردم و یه سیگارم باهاش کشیدم. بهمنِ‌دول به خوبیِ وینستون باریک آبی که همیشه میکشم و راضیم ازش نبود،اینو گرفته بودم که امتحان کنم و دیگه نخواهم گرفت،اصلن شاید یک مدت سیگارو ترک کنم، از بس که خرج گذاشته این لعنتی رو دستم. خلاصه که نه قهوه نه سیگار اونجوری که باید بهم حال نداد. برعکس کتاب حال داد و ماجرای جالبی توش بود. ماجرای عشقِ یک مردِ فلج و زنی که برای پرستاری میاد خونه‌ش و بعد زنش می‌شه. واقعا عجیب بود. تصورات مرد کامل و بدون هیچ سانسوری نوشته شده بود و رویکردش واقعا تلخ بود. اما حقیقت بود. یک حقیقیت لخت و شدید و سیاه وسط زندگی. باعث شد به زندگی فکر کنم. به تلخیِ بی‌پایانش در عین لحظه‌های خوبی که برای یه سریای دیگه هست. واقعا دیوانه‌وار عدالتی وجود نداره. حتی نوشتن این خط‌ها بهم حس شرم می‌ده از اینکه من انقدر وضعیتم خوبه و چنین مشکلی ندارم و دارم اینا رو می‌نویسم. شرم شرم شرم.

خوبی این کافه اینه که خیلی دلگشا و باز و خوشگله و آدم‌ها کنار هم می‌شینن و سری قبل هم خودم دوتا دوست اینجا پیدا کردم. اما بدیش اینه که احتمال خوردن بدترین قهوه‌ی عمرت اینجا خیلی بالاست. وقتی می‌دونی قراره بدترین قهوه‌ی عمرتو بخوری، دوست داری بدترین قهوه‌ی عمرت هرچی دیرتر شروع بشه.

ماجرای دوم کتاب درباره زنی بود که شوهرش در ۵۰ سالگی تصمیم می‌گیره گیتار بخره و راک‌استار بشه. نسبتا هم می‌شه و استاد دانشگاه هم بوده. و خیلی چیز خاصی نداشت.

دو.

چه چیزی در مطالب اخیر جذاب است و آیا اصلا جذاب بودن یعنی چه؟ عنوان اولین متن او «چهار خطِ بی‌اتفاق درباره‌ی امروز صبح» است. این اعتراف به بی‌اتفاق بودن، این هشدار نویسنده که قرار نیست به چیز خاصی در این مطلب بربخورید، نوعی آزادی به او می‌دهد. این نوشتن از هیچ‌چیز، نوشتن درباره‌ی بی‌اهمیت‌ترین چیزها است که برای روایت تاریخ ما مهم است. تحلیل‌های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی، جایی در این دست متون ندارند. وقتی هر روز به راننده‌ی اتوبوس واحدی که تو را به سر کار یا کتابخانه می‌رساند فکر می‌کنی، چرا نباید ازش بنویسی؟ اصلا خود این توجه و دقت به محیط اطراف است که یک آدم را زنده نگه می‌دارد؛ وگرنه من نویسنده هم می‌شوم یکی از هزاران شهروندی که هر روز صبح با چشمان بسته از اطراف شهر به محل کارشان می‌روند و بدن خسته‌شان را در مترو و بی‌آرتی جابه‌جا می‌کنند و توی دلشان فحش می‌دهند به این وضعیت. حالا که در این وضعیت هستی چه چیز را می‌بینی؟ همه هیچ‌چیز نمی‌بینند، ولی نویسنده چیزی می‌بیند. به همین دلیل هم این متون و پاورقی ها و دل نوشته ها و روزمره گی ها است که ارزش منبع شدن برای نگارش تاریخ معاصر را دارد و غرهای همه‌ی بقیه ندارد. نویسنده در دومین مطلبْ باز هم به «یک صبح بی‌اتفاق دیگر» می‌پردازد. ما هر روز با دختران بالکنیِ مورد اشاره در این متن مواجه می‌شویم، اما نمی‌دانیم که این تجربه، پدیده‌ای جمعی است. به لطف نویسندگان و هنرمندان است که ما به شباهت‌های‌مان پی می‌بریم و مبحثی برای صحبت پیدا می‌کنیم.

نویسنده عنوان مطلب سوم خود را «خطوطی مطلقا بی‌چیز درباره‌ی صبح» می‌گذارد؛ او همچنان به چیزی نگفتن درباره‌ی زندگی‌اش وفادار است و با این حال خیلی حرف می‌زند. هر روز مثل دیروز است؛ ولی آیا واقعا هر روز مثل دیروز است؟ برای نویسنده کذایی ما این‌طور نیست چون ازخودبیگانه نشده. راستی که جدیدا از این واژه هم بیزار شدم. کلا از هر شکل از واژگان برساخته بیزار شدم. وقتی می‌شود وقایع را با کلماتی نظیر «امروز قهوه خوردم و خیلی مزه‌ی گندی داشت» توضیح داد، چرا از لغات گیج‌کننده‌ای که خود نیازمند شروح بی‌پایان هستند استفاده کنیم؟ ولی ایلکای، پس می‌گویی تئوری‌های جامعه‌شناسانه را بی‌خیال شویم؟ نه‌خیر، فقط می‌گویم به قول علیرضا سرآمد، توکلی طرقی باشید و فوکویی باشید که مثل آدم حرف می‌زند. همه‌چیز را بخوانید، ولی مفاهیم را با خود امر روزمره توضیح دهید به جای مبهم‌سازی آن. این در قدم اول نهیبی است به خودم.

اساسا فرق روزمره‌نویسی‌های اخیر با اشکال مختلف خاطره‌نویسی در همین است؛ خاطرات و هیجانات آدم‌ها پس از قیام ژینا اصلا جالب نیستند. فی‌الواقع به تخم هر ایرانی است که چه کسی یک موفقیت کاری بدست آورد یا دنیای علم را با مقاله‌اش متحول کرد یا ماشینی جدید خرید. ما در دوران حساس کنونی فقط به دنبال جواب این پرسش هستیم که حالا چگونه باید به زندگی ادامه داد؟ چگونه باید یک صبحانه‌ی عادی خورد؟ چطور می‌شود هر روز بیدار شد، لباس پوشید، و با هم‌خانه‌ای‌ات ادای امریکایی‌های غرب وحشی (با شلوار جینی در پا و بالاتنه‌‌ای لخت) را درآوری؟


پ.ن: بازشکافی این روزمره نویسی با عنوان سه به همراه یک چند خط اتفاقی دیگر ، در ادامه و پایان بخش این سلسله مطالب خواهد بود.