حسن خادم
نزدیک به سه ماهی می شد که از پنجرهی اتاق کارم مردی را می دیدم که در کنار صندوق پستی آنسوی خیابان نزدیک تلفن همگانی و چهار راه میایستاد و پس از یک ربع توقف و حالتِ انتظار به راه خود میرفت. این اتّفاق دقیقاً هر روز رأس یازده صبح رُخ میداد. نمیدانم آیا روزهای تعطیل هم این عمل را تکرار میکرد یا خیر اما در این ساعتِ بخصوص کار هر روزش همین بود. آیا انتظار کسی را میکشید و اگر جز این بود چرا هر روز آنجا حاضر میشد؟
فاصلهی محل کارم با او تقریباْ سی متر بود یعنی فقط عرض یک پیاده رو و یک خیابان. در این مدت ندیدم با کسی حرفی بزند و یا دیداری داشته باشد. گاهی هم به ساعتش نگاه میکرد طوری که انگار طرف هر که هست کمی دیر کرده اما همین که یک ربع تمام میگذشت، آنجا را ترک میکرد. هیچ رفتار غیرعادی از او سر نمیزد. مردی جاافتاده و قدی نسبتاً بلند داشت. همیشه کت و شلواری تیره می پوشید و کلاهی نیز بر سرداشت، گاهی به رنگ خاکستری و گاهی سیاه چون آسمانی تاریک. چند بار هم دیدم برگشت و به این سمت خیابان و پنجرههای باز و نیمهباز ساختمانهای روبرو نظری انداخت. این عادتش بود و من دیگر باورم شده بود که کسی قرار نیست با او دیداری کند. آیا عقل او ناقص و بیمار بود و یا چیزی نزدیک به جنونی موقت که اغلب در این ساعت او را گرفتار خود می ساخت؟ آیا ممکن بود دیوانه باشد؟ اما او آنقدر باوقار و متین رفتار میکرد که مرا برای هر احتمالی از این نوع به شک می انداخت. شاید هم در آن محل با کسی دیدار مهمی داشته و آن طرفِ مقابل سر قرار حاضر نشده و او هر روز می آید تا شاید او را ببیند و شاید هم عاشق بوده و زمان ملاقات با معشوقش در این ساعت بوده است؟ اینها همه افکار و خیالاتی بود که هر موقع او را می دیدم در سرم مینشست و لحظات و یا دقایقی فکرم را به خود مشغول میساخت. گاهی در طول مدتی که او آنجا حضور داشت، فنجان چایم را در دستم میگرفتم و ایستاده او را نگاه میکردم. انگار تغییرات جوی نیز هیچ تأثیری در تصمیمش نداشت. هم در باد و طوفان او را می دیدم، هم در باران و رگبار و هم در هوای ابری و آفتابی. او بیاعتنا به اوضاع و شرایط جوی گویا با خودش قرار گذاشته بود رأس ساعتِ یازده آنجا حاضر شود و یک ربع بعد نیز محل را ترک کند.
تقریباً سه ماه تمام شاهد این وضع بودم تا اینکه فکری به خاطرم رسید. شاید بهتر است بروم او را از نزدیک ببینم. یا به بهانهی انداختن پاکت نامه ای در صندوق پستی حتی با او حرف بزنم و از نزدیک خوب نگاهش کنم. آن وقت شاید به راز توقف او در آن محل پی می بردم. با خودم حساب کردم فکر خوبی است و می دانستم تا این کار صورت نگیرد آرام نخواهم گرفت! این که او کیست و آنجا چه میکند به شدت کنجکاوم کرده بود. و یکی از روزها به هم اتاقیام که علاقهای نداشت با کسی بجوشد و طبق معمول غرق کارش بود گفتم نیم ساعت بیرون کار دارم، زود برمیگردم. و او سرش را تکان داد و گفت: باشه، من هستم.
و سپس از اتاق کارم بیرون زدم. وقتی از اداره خارج می شدم هنوز یک ربع به ساعتِ یازده مانده بود. به همین خاطر کمی در جهت مخالف محل دیدار قدم زنان بالا رفتم و سپس خودم را به آن سمت خیابان کشاندم. معلوم نبود از کدام سمت میآمد اما تا آنجا که مطمئن بودم همیشه در یک جهت محل را ترک میکرد. من با کمی وقت کشی خودم را به ساعتِ یازده رساندم و سپس پشت به صندوق پستی وانمود کردم اجناس مغازه را تماشا میکنم. کمی بعد از میان شیشه ویترینی که جلویش ایستاده بودم، متوجه پشت سرم شدم اما کسی آنجا نبود و من بلافاصله برگشتم و به ساعتم نگاهی انداختم. یازده ودو دقیقه بود و بیاراده پاکت خالی را از جیبم درآوردم. خشکم زده بود. ناچار از عابری ساعت دقیق را پرسیدم. فقط سه دقیقه از یازده گذشته بود اما هنوز اثری از او نبود و این برایم کمی عجیب بود. دوباره شروع کردم به قدم زدن. خودم را به چهارراه نسبتاْ شلوغ رساندم و مشغول تماشای رهگذران شدم. از همان جا نیز نگاهی به صندوق پستی و اطرافش می انداختم. هیچ خبری از آن مرد نبود و آن وقت پاکت نامه را که چیزی داخلش نبود، در جیبم گذاشتم و چند قدم جلوتر کنار باجه ی تلفن ایستادم. همین که زنی آمد تلفن بزند، به دیوارجنب ویترینی تکیه دادم درحالی که باورم نمیشد او در ساعت همیشگی در محل حاضر نشده است. کمی گیج شده بودم. آمدم جلوتر ودستم را بر صندوق پستی تکیه دادم و همان زمان تصوری محال از سرم گذشت که نکند فکر مرا خوانده است! اما این احتمال آنقدر دور از واقع بود که خودم نیز به خیالم نیشخندی زدم. شایدم مشکلی برایش پیش آمده بود، یعنی دقیقاً در همین روز و خصوصا در این ساعتی که من تصمیم گرفته بودم او را از نزدیک ببینم!؟
اما هر چه بود نتوانستم تا ساعتِ یازده و سی دقیقه آنجا را ترک کنم و بعد همین که از آمدنش کاملاً مأیوس شدم به سمت محل کارم براه افتادم در حالی که فکر و خیالم همچنان مشغول او با آن رفتار عجیبش بود. داخل اداره شدم. راهرو را تا نیمه طی کردم واز چند پله بالا رفتم و کمی جلوتر ضربه ای به در زدم و داخل اتاقم شدم. سلامی دادم و یک راست پشت میزم رفتم و بار دیگر از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. هیچ خبری نبود و همکارم بلافاصله سرش را بالا گرفت و گفت:
ـ ببخشید همین که رفتید یه آقایی اومد سراغتونو گرفت!
ـ یه آقایی، کی بود؟
ـ خودشو معرفی نکرد.
ـ با من کار داشت؟
ـ بله... گفتم تشریف داشته باشید، زود برمیگرده.
ـ آخه کی بود. من که ارباب رجوع ندارم، کار اداری داشت؟
ـ نه، کار اداری نداشت اما کاملاْ شمارو می شناخت. گفتم امری هست بفرمایید گفت میخواستم خودشو ببینم. دو سه بارم تعارفش کردم بشینه، گفت میرم بعداً میبینمش.
در جایم نشستم و سرم را کمی گرداندم و بار دیگر از پنجره نگاهی به محل صندوق پستی انداختم. هیچ خبری از او نبود.
ـ اسمشم که نگفته ، از همکارانم که نبوده، ببخشید پیربود، جوون بود، چه جوری بود، تلفن نداد؟
ـ نداد نخیر، نه پیربود، نه جوون. یه کت و شلوار خاکستری رنگی تنش بود. یه کلاه هم سرش بود. یه صورت صافی داشت، بیریش و سبیل بود با چشمایی درشت و سیاه اگه اشتباه نکنم... شایدم از بستگان بوده...
ـ بله درسته، اتّفاقاً ما یه آشنایی داریم که شبیه همین مردیه که وصف کردید، فقط نمی دونم چرا صبر نکرد من بیام، از بستگان دور خانوممه. می شناسمش. شایدم جایی کار داشته یا عجله داشته، به هر حال میادش می بینمش، خیلی ممنون.
ـ خواهش می کنم.
دروغ گفتم زیرا نمیخواستم به همکارم بگویم این نشانیهایی که دادی مربوط به مردی است که من هر روز رأس یازده صبح از پنجره اتاقم او را میبینم. چنان به حیرت افتاده بودم که نمیتوانم وصف کنم. پس به همین دلیل بود که در ساعتِ مقرر و در محل همیشگی حاضر نشده بود. آیا او برای دیدن من آمده بود، و چرا آن روز را انتخاب کرده بود؟ چیز عجیبی بود همچنان که باورم نمیشد او دیگر رأس همان ساعت در محل همیشگی حاضر شود.
آن مرد برای همیشه ناپدید شد بی آن که من رمز حضور او را دریافته باشم!
۳/۸/۱۳۹۶
نظرات