حسن خادم
فرشته همراه آمبولانس راهی بیمارستان میشود. مازیار همسرش روی تخت دراز کشیده و بوسیلهی کپسول اکسیژنی نفس میکشد. او با دستمال عرق پیشانی اش را پاک میکند و با چهرهای نگران که معلوم نیست صدایش را می شنود، میگوید:
ـ مازیار خوب میشی، فکرشو نکن.
و مازیار در گیجی و بیحواسی و نیمه بیهوشی انگار کابوس میبیند.
ـ چی خوردی، یه دفعه چی شد؟ صد بار گفتم بیرون چیزی نخور.
دقایقی بعد آمبولانس آژیرکشان داخل بیمارستان می شود و فوراً او را به بخش مراقبتهای ویژه انتقال میدهند. فرشته مضطربانه و با نگرانی در راهرو قدم می زند تا این که سرانجام پس از گذشت دقایقی پر هراس پرستاری ازبخش ویژه بیرون میآید و به او می گوید:
ـ فعلاً معدهشو شستوشو دادیم، چی خورده بود، پس چرا اینقدر دیر آوردینش؟
ـ چه میدونم، چی بگم، صد بار بهش گفتم بیرون چیزی نخور مگه گوش میکنه، نمیدونستم حالش بدتر میشه، گفتم لابد مسمومیت جزئیه رفع میشه.
ـ خیلی حالش بد بود، خدا رحم کرد اما خوب میشه، نگران نباشید.
و ناگهان با شنیدن این حرف رنگ فرشته عوض میشود و کمی دورتر در کنار پنجره رو به حیاط شمارهای را میگیرد.
ـ الو ماهان سلام، خوبی...
ـ سلام عشقم، خوبم تو چطوری بگو چی شد؟
ـ هیچی خراب شد، حالم اصلا خوب نیست، تو کجایی؟
- خونه ام.
- پس چرا شرکت نرفتی؟
- یه چیزی رو فراموش کردم ببرم برگشتم خونه پیداشم نمی کنم... الآن باید برگردم شرکت منتظرم هستند. خیلی بد شد، بگو چی کار کردی، برای چی خراب شد؟
ـ سه ساعت منتظر شدم، خبری نشد. قبل از اینکه حالش بدتر بشه، یه دفعه برادرش زنگ زد، کار فوری باهاش داشت
منم گفتم نمی تونه صحبت کنه مسموم شده، اونم نگران شد و گفت معطل نکن فوراً اورژانس خبر کن. فعلا که آوردیمش بیمارستان...برادرشم الآن میرسه، ببین چی میگم من باید حتماً ببینمت!
ـ فردا ساعت پنج بیا همون جای همیشگی.
ـ فردا دیره، میخوام امروز ببینمت.
ـ عزیزم کار دارم نمیتونم، الآن تو شرکت منتظر منن. فردا میگم چی کار کنی، اصلاً نگران نباش. دوستت دارم!
ـ منم دوستت دارم! اما خیلی دلم هواتو کرده، ای کاش می تونستم ببینمت، حالم اصلا خوب نیست، خیلی بهت احتیاج دارم .
ـ طاقت بیارعشقم. عجله نکن یه وقت شک می کنن، فهمیدی چی گفتم، فردا ساعت پنج می بینمت .
- باشه. مواظب خودت باش.
- می بوسمت عشقم.
- برو دیگه دارم دیوونه میشم.
اما فرشته چنان بیتاب و نگران است که تصمیم میگیرد همان روز ماهان را ملاقات کند. ساعت دو بعدازظهر مازیار چشمانش را باز میکند و با تبسم فرشته روبرو میشود.
ـ خداروشکر! الحمدالله بهتری. آخه چی شد یه دفعه، بیرون چی خوردی؟
ـ باور کن امید نداشتم زنده بمونم!
ـ این چه حرفیه، یه مسمومیت غذایی بوده، هیچی نیست، خوب میشی. از دکتر پرسیدم، فردا مرخصی. خداروشکر حتماً باید صدقه بدیم!
ـ اگه تو نبودی معلوم نبود کارم به کجا میکشید.
ـ این چه حرفیه، خداروشکر، وای خوب شد نرفتم خونه مادرم، داشتم میرفتم، کار خدا بود.
ـ کی اینجاست؟
ـ فقط برادرت، رفت پایین الآن میادش... ببینم بیرون چیزی خوردی؟
ـ نمیدونم چی شد، یکی از همکارا بستنی دعوتمون کرد.
ـ شاید شیرش مونده بوده...
ـ نمیدونم، شاید.
ـ الحمدالله که به خیر گذشت، ولش کن دیگه بهش فکر نکن.
اما نوع مسمومیت فکر فرشته را پاک به هم ریخته است اگر تشخیص بدهند مسمومیت غذایی نبوده، آن وقت چه میشود؟ دلش بشدت هوای مازیار را کرده و از سویی آنقدر فکر و خیال اذیتش میکند که به بهانه آوردن مادرش از بیمارستان خارج میشود و به سمت محل کار ماهان براه میافتد.
نیم ساعت بعد و پیش از آنکه با گوشی همراهش تماس بگیرد ناگهان در پیچ خیابانی نزدیک شرکت ماهان، پایش بر زمین میچسبد: ماهان سوار ماشینش شده و دختر زیبا و جوانی با آرایشی غلیظ و درحالی که تبسمی بر لب دارد، در کنارش مینشیند و داخل ماشین همدیگر را میبوسند و خوش و بش میکنند و کمی بعد ماشین براه میافتد. با دیدن این صحنه رنگ از چهرهی فرشته میپرد و با چشمانی متعجب و متحیر و دهانی باز و ناباورانه برای لحظاتی همینطور باقی میماند. سروصدای خیابان کم کم از او دور میشود و انگار در فضای وهمانگیز و پراضطرابی پرتاب شده است. کمی جلوتر روی نیمکتی مینشیند و از داخل کیفش قرصی بیرون می آورد و بر دهان میگذارد و کمی از بطری آب همراهش مینوشد. به شدت احساس ضعف میکند و دقایقی بعد همین که کمی روبراه میشود گوشی موبایلش را از کیفش درمیآورد و شمارهای را میگیرد.
ـ الو... الو ماهان خودتی؟
ـ سلام، آره خودمم بگو، چی شده؟
ـ هیچی، کجایی؟
ـ شرکتم. خبریه؟
ـ نه چیزی نیست، حالم اصلاً خوب نیست، میخوام بیام ببینمت.
ـ گرفتارم عزیزم، گفتم که فردا، کاری پیش اومده باید برم جلسه، عجله نکن، برو استراحت کن، فردا با هم صحبت میکنیم، قرارمون یادت نره، ساعت پنج منتظرتم!
ـ پس امشب نمیتونم ببینمت؟
ـ امشب نه، خیلی گرفتارم.
ـ خیله خُب پس خداحافظ.
ـ به امید دیدار فردا.
فردا صبح ساعت یازده مازیار از بیمارستان مرخص میشود و بعدازظهرش فرشته به بهانه آوردن مادرش به منزل عازم محل ملاقات می شود. خیانت مازیار حسابی او را بهم ریخته اما سعی می کند خونسردی خود را حفظ کند. دقایقی بعد به محل ملاقات می رسد. کافه خورشید محل آشنایی او با ماهان است. در گوشهای مینشیند و چیزی سفارش نمیدهد تا ماهان بیاید. و او سرانجام با ده دقیقه تأخیر میرسد. با هم دست میدهند، روی هم را می بوسند و مینشینند. فرشته کمی بیحال و مضطرب نشان میدهد. مازیار سفارش نسکافه میدهد و بعد همین که گارسون دور میشود، میگوید:
ـ سم به اندازه کافی قوی نبوده، اما اگه بیمارستان نمیرفت کارشو حتماْ می ساخت.
ـ حدود سه ساعت منتظر شدم. با جوشونده و شربت و گلاب و این چیزا معطل میکردم اما برادرش کارو خراب کرد، مجبور شدم اورژانس خبر کنم، اونا هم گفتند فوراً باید منتقلش کنیم بیمارستان.
ـ که این طور، عیبی نداره، پس یه چند روزی صبر کن، اگه شده حتی یه ماه، عجله نکن.
بعد از داخل جیبش بسته کوچکی را تحویل فرشته میدهد و میگوید:
ـ اینو داشته باش، حرف نداره، خیلی قویه، هر کی بخوره دیگه به بیمارستان نمیرسه، جالب اینجاست هیچ ردی هم از خودش به جا نمیگذاره، خیالت راحت! اولش یه کمی بیحالش می کنه بعدشم دچار ضعف شدید میشه، خواب آوره، بخوره دیگه بلند نمیشه اما عجله نکن تا کسی شک نکنه. اینم بگم سریع عمل نمیکنه، یکی دو ساعتی ممکنه طول بکشه تا سم کار خودشو شروع کنه، به نظرم شب به خوردش بدی بهتره.
ـ باشه، راست میگی موقع خواب بهتره.
لحظاتی بعد گارسون دو فنجان نسکافه مقابلشان قرار میدهد و دور میشود.
ـ الان کجاست؟
ـ خونه اس، گفتم میرم مادرمو بیارم تنها نباشی، فکر میکنم کمکم جاریمو و برادرشم از راه برسند.
ـ طبیعی رفتار کن...فهمیدی، یه لحظه ببخشید...
ماهان به سمت دستشویی میرود و فرشته هنوز شک دارد راجع به اتفاق دیروز با او حرفی بزند اما قلبش از خیانت او چرکین شده و درونش متلاطم و بهم ریخته است با این حال سعی می کند همچنان خود را خونسرد نشان دهد. دقایقی بعد ماهان بازمیگردد. کمی گپ می زنند و بعد به اتّفاق مشغول خوردن نسکافه میشوند. ماهان میخواهد بستنی هم سفارش دهد که فرشته بیتابی میکند و با چهرهای نگران و رنگی پریده میگوید:
ـ باشه برای بعد، من باید زودتر برگردم، نمیخوام شک کنه.
ـ پس یه کاری کن فردا شب ببینمت. دلم برات تنگ شده!
ـ من بیشتر. مادرمو که ببرم خونه، کمی آزاد میشم. یه چند روزی نگهش میدارم... باشه سعی می کنم فردا شب حتماْ ببینمت!
ـ خیلی خوب میشه، پس من خودم میرسونمت.
ـ نه، صلاح نمیدونم. با تاکسی میرم، اینطوری بهتره... خودت چی، کجا میری؟
ـ میرم خونه یه دوش میگیرم، بعدش شاید رفتم خونه ی خواهرم.
ـ ماهان نمیدونم چرا احساس خطر میکنم. یه زحمتی بکش پیامایی که فرستادم برات همشونو پاک کن، کار از محکمکاری عیب نمیکنه.
ـ نگران نباش، نیازی نیست، البته معمولاً پاک میکنم...
و ماهان همان جا رد پیامها و تماسهای باقیمانده در گوشیاش را پاک میکند تا فرشته با خیال راحتی آنجا را ترک کند.
ـ لطف کردی. این جوری خیالم راحت شد. اما از یه چیز دیگه هم نگرانم.
ـ دیگه از چی؟
ـ از تشخیص نوع مسمومیت، اگه اومدند گفتند مسمویت غذایی نبوده چی؟
ـ خیالت راحت باشه، اون گرد هیچ ردی از خودش بجا نمیگذاره، در ثانی وقتی معدشو شستشو میدن فکر نمی کنم دیگه خطری باشه...حالا نسکافتو بخور نگران نباش، فردا غروب با هم هماهنگ می کنیم.
ـ بعد از ظهر فردا خودم باهات تماس میگیرم، اما نه با گوشیم، برادرش گاهی کنجکاوی میکنه، برای همین نگرانم. تو هم یه چند روزی اصلاً با من تماس نگیر.
ـ به نظرم یه کمی ترسیدی اما عیبی نداره کار از محکم کاری عیب نمیکنه، خیالت راحت باشه تماس نمی گیرم.
و لحظاتی بعد فرشته با رنگی پریده و نگران دست ماهان را میفشرد، او را می بوسد و خداحافظی می کند و سپس از کافه بیرون میزند. ماهان همین که مطمئن می شود فرشته رفته، بلافاصله با تلفن همراهش شماره ای را میگیرد و دقایقی بعد همان دختر جوان دیروزی سرو کله اش پیدا می شود. ماهان بیرون کافه با تبسمی به استقبالش می رود. با هم دست میدهند، روی هم را می بوسند و سپس سوار ماشین شده و به اتّفاق هم به راهی میروند.
چیزی به غروب نمانده و آفتاب کمرنگ شده و اتومبیل ماهان در گوشهای از بام تهران توقف کرده است. اطراف او و معشوق جوان وزیبایش پسران و دختران خوش تیپ در حال سیگار کشیدن گپ می زنند و می نوشند و لبخند زنان می پلکند و زیبایی های اطراف را بهم نشان می دهند. زمان آهسته می گذرد و درهمین لحظاتی که آن دو مشغول نوشیدن و صحبت هستند ناگهان زنگ موبایل ماهان به صدا درمیآید.
ـ الو.
ـ الو، ماهان ؟
ـ سلام، خوبی، چی شده؟
ـ هیچی، دلم تنگ شده گفتم یه زنگی بهت بزنم. کجایی الآن؟
ـ خونهام، چطور، اتفاقی افتاده؟
ـ نه چیزی نشده، همینطوری پرسیدم، صدات خوب نمیرسه.
ـ قطع کن من بگیرم؟
ـ نه، به همین زودی یادت رفت، گفتم که فعلا به موبایلم زنگ نزن...منم الآن دارم با کارت تلفن باهات صحبت می کنم...الو...، الآن صدات بهتر شد...فقط می خواستم بگم فردا شب یادت نره.
ـ نه، خیالت راحت باشه، با هم هماهنگ می کنیم.
ـ باشه اما تو اصلاْ زنگ نزن، خودم با کارت تلفن باهات تماس می گیرم. همش احساس می کنم یکی مراقب منه.
ـ خیلی مواظب باش؟
ـ خیالت راحت باشه...پس چرا خودت بی حوصله ای..؟ یه کم استراحت کن.
ـ چیزی نیست، راستی مادرتو بردی خونه؟
ـ آره . الآن پیش مازیاره.
ـ کاردرستی کردی.
ـ آره خیالم راحت شد اما تو انگار حال نداری خیلی شل حرف می زنی.
ـ نه، چیزی نیست خودتو ناراحت نکن، فقط یه کمی خسته ام.
ـ کسی پیشته؟
ـ هیچکس، چطور؟
ـ نرفتی خونه خواهرت؟
ـ نه، شایدم نرم. حوصله ندارم. میخوام استراحت کنم.
ـ راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم، حقیقتش من از کاری که با مازیار کردم مثل سگ پشیمونم، فهمیدی چی گفتم؟ دیگه تا عمر دارم ازش جدا نمیشم!
ـ چیه، چی شده، حالت خوبه؟
ـ من باید حال تو رو بپرسم. میبینم که داره بهت خوش میگذره، ادامه بده، راستی اون دختره ی هرزه کیه کنارت؟ من به خاطر تو خواستم مازیارو از سر راهمون بردارم اما تو داری به من خیانت می کنی. همین شد که به خودم گفتم این بار اگه قراره کسی بمیره این تو هستی نه مازیار!
ـ فرشته چی میگی، از چی حرف میزنی، تو کجایی؟
ـ همین نزدیکی ها، دوست داری بیام در خدمتتون باشم!
و بعد ماهان با رنگی پریده نگاهی به اطرافش می اندازد. دختر جوان میپرسد:
ـ چی شده ماهان، کیه، تلفنو قطع کن، ولش کن!
ـ الو، گوش کن، داری اشتباه میکنی، خیانت کدومه، من حالم خوب نیست؛ بعداً با هم صحبت می کنیم.
ـ به بعداً نمیرسی عزیزم، برو گمشو، فکرکنم یه ساعتم بیشترگذشته، اگه این یکی رو راست گفته باشی، دکترم دیگه نمیتونه برات کاری کنه، پس برو به جهنم! جزای مرد خیانتکار فقط مرگه!
ماهان تلفن را قطع میکند و حیران و متعجب به دوست دخترش خیره میشود. تصویر او و اطرافش کمکم تار میشود و احساس میکند به خواب عمیقی احتیاج دارد.
ـ ماهان چی شده، کی بود، چی بهت گفت؟
ـ من کجا هستم. ضعف کردم. حالم خوب نیست. یه دفعه حالم بد شد.
ـ می خواهی ببرمت دکتر؟
و ناگهان ماهان در حالی که نفس نفس می زند، کنترل خود را از دست میدهد. موبایل از دستش می افتد و همان جا نقش زمین میشود. آفتاب دیگر غروب کرده و دختر جوان جیغی میکشد و لحظاتی بعد جمعیتی از زن و مرد و پیر و جوان دورش حلقه میزنند. موقعی که آمبولانس می رسد هوا دیگر کاملا تاریک شده است . دوست دخترش با رنگی پریده، نگران و وحشت زده میان رفتن و ماندن مردد می ماند اما فقط یک اتفاق باور نکردنی مهره های کمرش را می لرزاند: مرگ مازیار بر فراز بام تهران.
19/8/1396
نظرات