حسن خادم
اسماعیل لباسش را پوشید و نسخه پزشک را از دست توران زنش گرفت و گفت :
- صدبار بهت گفتم قبل از این که دواهات تموم بشه به من بگو بگیرم برات . الان این وقت شب تو این سرما کجا برم ؟
- بخدا اصلا حواسم نبود تموم شده . دو تا قرصه این یکیش زیاد مهم نیست اما این اولی رو اگه نخورم حالم خیلی بده میشه .
-اگه نداشت چی کار کنم؟
ـ نمی دونم، حتماْ داره.
ـ خیله خُب حالا مگه چاره ای هم هست . اگه شانس بیارم این وقت شب یه ماشین برسه سوارم کنه.
و نگاهی به زنش کرد. او شرمنده سرش را به زیر انداخت و همین که اسماعیل به راه افتاد گفت :
- سردت نشه ، خیلی سوز میاد .
- از سرما مهمترگرفتار گرگ نشم خوبه!
- خدا نکنه، یه چیزی با خودت ببر. توره خدا منو ببخش اصلا حواسم نبود .
-خیله خُب حالا . من رفتم . چراغ روشن باشه تا برگردم .
-باشه .
و از اطاق بیرون آمد. راهرو را پشت سر گذاشت و همین که در رو به حیاط را گشود سوزش سخت سرما پوست صورتش را سوزاند و زیر لب ناخواسته گفت : اوخ چه سرمایی خدا به داد برسه !
برق حیاط را زد و ناگهان صدای سگها تا اعماق سرش هجوم آوردند واسماعیل در آن میان آواز دو سه گرگ گرسنه را نیز تشخیص داد. همان جا کنار باغچه چشمش به توده ای هیزم یخ زده خورد. زیپ کاپشن اش را بست و با لگدی چوبها را بهم ریخت. توران از پشت پنجره به رفتار همسرش نگاه می کرد. همان طور ماند تا این که اسماعیل آخرین نگاه را به او انداخت. زنش با حرکت دست چیزی به او گفت. منظورش را فهمید و از خانه بیرون زد و پشت سرش در را بست. یک لحظه در جای خود توقف کرد. چوب را به دیوار خانه اش تکیه داد و زیر سرمای منجمد کننده کلاه پشمی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد و سرش کرد و آن را تا زیر گوشهایش پایین کشید. جیرجیرکی شدت سرما را در گوشش می خواند. چیزی زیر لب گفت : صد بار بهت گفتم مگه گوش میکنی ؟ حواستو جمع نمی کنی اینطور منو به زحمت میندازی .
سپس نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت و بلافاصله سرش را به سمت راست چرخاند. جاده سرد و یخ زده هم چون ماری سیاه تا افق پر از اشباح امتداد داشت. چوب را برداشت و به آن سمت جاده رفت. معطل ماشین نشد و براه افتاد و با این که خود را پوشانده بود سوز سرما به همراه صدای سگها و زوزه ی گرگها میان گوشهایش سوت می کشیدند. جز چراغ منزل او و یکی دو خانه ی دور افتاده تر همه جا در سیاهی شبانه فرو رفته بود. اسماعیل مراقب اطرافش بود تا مبادا گرگی از میان تاریکی به او حمله ور شود .
از دور انگار ماشینی نزدیک می شد. کمی بعد دوباره برگشت و نگاهی به عقب انداخت . چیزی جز نوری ضعیف دیده نمی شد. و ناگهان صدای آواز گرگی او را ترساند و بر سرعتش افزود در حالی که چوب دستی اش را در میان پنجه ی سردش می فشرد. تا رسیدن ماشین هنوز دو سه دقیقه ای کار داشت. با صدای دوباره زوزه ی گرگی کمی ترسید. بلافاصله پنجه ی چپش جیب شلوارش را لمس کرد. چاقوی دسته سیاهش آنجا بود. اندکی آسوده شد. چند متر جلوتر شبح سیاه گرگی را دید که عرض جاده را بی صدا طی کرد و در سیاهی محو شد. اسماعیل گردشی به چوب دستی اش داد و نیروی دوباره ای به پاهایش آمد. نگاهی به پشت سرش انداخت. ماشین نزدیک می شد و جز صدای جیرجیرکها و سگها و گرگهای سرمازده و باد سرد و سوزناک و کمی ترس و نگرانی چیز دیگری را نه می شنید و نه احساس نمی کرد. کم کم نور ماشین جاده پشت سرش را روشن کرد . برگشت و ایستاد و دستش را بالا آورد. یک سواری سفید بود که بی اعتنا به او با همان سرعت قبلی از کنارش عبور کرد .
-توره خدا نگهدار !
چراغ های قرمز ماشینی که دور می شد در نظر او کم کم شبیه چشمهای گرگ گرسنه ای شد که از گوشه ای پنهان به او زُل زده بود. اسماعیل پیش خودش حساب کرد اگر ماشینی سوارش نکند ده دقیقه تا یکربع دیگر باید راه برود. سرما زیر ده درجه بود و پوست صورتش به سرعت حرارت خود را از دست می داد. باز گرگِ آواز خوانی او را هشیار ساخت و آن وقت بود که دست در جیبش کرد و چاقویش را بیرون آورد و تیغه اش را آزاد نمود و حرکتی به چوب دستی اش داد که سرمای منجمد کننده تا مغز آن نفوذ کرده بود. از ترس حمله ی ناگهانی گرگ همانطور که می رفت یک دور چرخید و بر سرعتش افزود . صدای هراس انگیز گرگ آواز دسته جمعی سگها و جیرجیرکها را می خورد و رعشه ای بر پوست تنش می انداخت. شروع کرد به آواز خواندن اما بلافاصله ساکت شد زیرا ترسید از صدای نزدیک شدن گرگی بی رحم و گرسنه غافل شود. همان لحظات احساس کرد چیزی از فاصله چند متری پشت سرش درسیاهی گم شد .
تا تنها داروخانه شبانه روزی شهر پنج دقیقه ی دیگر راه بود. ناگهان گرگی از روبرو نزدیک شد اما خیلی زود مسیرش را تغییر داد. ترس عمیقی به جانش افتاد. نفس نفس می زد و بخار ی که از دهانش بیرون می امد طعمه ی هوای زیر صفر می شد. قدم های بلندی بر می داشت و تعداد کمی از چراغهای روشن شهر مثل سراب در نگاهش می لرزیدند. دو باره چوب را در هوا چرخاند و دقایقی بعد همین که به محوطه داخل شهر پا گذاشت نفس راحتی کشید. کمی جلوتر دسته ای از سگهای ولگرد دور میدان خلوتی می گشتند. اندکی بعد ماشین دیگری که وانت بود و باری را حمل می کرد به او رسید. راننده اش نگاهی به او انداخت و بی حرف و اشاره ای گذشت و بار دیگر سکوت شبانه خوراک سگها و گرگهای گرسنه و ولگرد شد .
اسماعیل وارد خیابان پهنی شد و طول آن را با قدمهای خسته ی خود طی کرد و سپس به راست پیچید و کمی جلو تر در تقاطع خیابان و میدانی سوت و کور و یخ زده مقابل تنها داروخانه ی شبانه روزی شهر توقف کرد. رنگ از تابلوی سر در داروخانه رازی رفته بود و کلمات روی آن کم کم محو می شد. داخل آنجا چراغ ضعیفی می سوخت . اسماعیل دکمه زنگ را فشرد و اندکی بعد فروشنده که پسر جوانی بود بدون عجله برق را روشن کرد و دریچه ی شیشه ای را گشود و سلامی کرد . اسماعیل از این که خواب را بر او حرام کرده بود عذر خواهی کرد و شب بخیر گفت و نسخه زنش را بدستش داد. پسر جوان عینکش را زد و به برگه ای که به دستش داده بود، خیره شد و سپس خیلی آرام از او فاصله گرفت. قبل از این که فروشنده دارو برگردد اسماعیل آرام تیغه ی چاقو را که خوابانده بود داخل جیب شلوارش گذاشت و به انتظار باقی ماند. کمی بعد جوان دارو فروش در حالی که خمیازه می کشید نسخه را روی لبه دریچه گذاشت و پنجه اش را روی آن خواباند و سپس یک برگ قرص نشانش داد و گفت .
-این یکی از قرصات اما اون یکی تموم شده.
-کدومه اولی یا دومی ؟
- اولی، ماپروتیلینه، تموم شده . الان نداریم .
-اتّفاقاً همون اولی مهمتره، حتماً باید بگیرم مال زنمه، نخوره حالش خیلی بد میشه . مطمئنید ندارید؟
- اگه واردی می خواهی شما بیا بگرد!
- خُب حالا من چی کار باید بکنم؟ این وقت شب که داروخانه ای باز نیست .
-مشابشو ببر .
-مشابش دیگه چیه؟
-عین همونه فقط اسمش فرق می کنه .
-اشتباه نباشه ؟
-نه چه اشتباهی اینا همشون قرص خوابه، هر کدومو بخوره فرقی نمیکنه .
-شما واردید من نمی دونم . باشه عیبی نداره بدید .
پسر جوان دوباره میان قفسه های دوا ناپدید شد و اندکی بعد با یک پاکت سفید کوچک برگشت . قرص روی لبه دریچه را هم برداشت و داخل پاکت گذاشت و گفت :
-هفده تومن میشه .
اسماعیل آرام چوب دستی را میان دو پایش قرار داد و از داخل کیف پولش یک اسکناس بیست تومانی بیرون کشید و به دست پسر جوان داد .
-پول خُرد ندارم بجاش چسب زخم بهت میدم.
ـ عیبی نداره.
ـ چیز دیگه ای نمی خواهید؟
-نخیر همین ها بوده . دست شما درد نکنه .
پسر جوان دو سه چسب زخم هم به دستش داد و گفت : بسلامت!
پسر دارو فروش دریچه را بست و با دور شدن مشتری برق را خاموش کرد و در جای خود دراز کشید. اسماعیل دوا را در جیب کاپشنش گذاشت و چوب را بدستش گرفت و براه افتاد. دقایقی بعد همین که از شهر خارج شد ناگهان با صدای بوقی وحشت زده به عقب برگشت. یک وانت نیسان کرم رنگ و کثیفی کنارش توقف کرد .
-کجا میری؟
اسماعیل سلامی کرد و گفت :
-یه مقدار جلوتر میرم منزل .
راننده که سیاهی سبیلش از زیر پوست سبزه اش تازه بیرون زده بود گفت :
-این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟
-اومدم دارو بگیرم .
-گرفتی ؟
-بله .
-خیله خُب . حالا بیا بالا .
اسماعیل چوب را به گوشه ای انداخت و در حالی که از راننده تشکر می کرد سوار شد و شیشه ای را که آن مرد پایین کشیده بود بالا داد و داخل ماشین خطاب به راننده گفت :
-تقاطع دشتی اگه می شناسید پیاده میشم . دست شما درد نکنه .
- زیاد دور نیست . پس با چی اومدی؟
-پیاده اومدم .
-از گرگ نترسیدی ؟
-چاره چیه دیگه .
راننده سیگاری گوشه لبش گذاشت و بدون تعارف کبریت را کشید و دودش را داخل فضای بسته وانت نیسان پخش کرد .
-حواست باشه نگذری .
-حواسم هست .
دقایقی بعد همین که اسماعیل نور ضعیف خانه اش را از دور به چشم دید گفت :
-دست شما درد نکنه . همون جا که برق می سوزه پیاده میشم. چقدر باید بپردازم ؟
-هنوز که مونده. بده هر چی بیشتر بهتر!
اسماعیل تبسمی کرد و از داخل کیف پولش یک اسکناس پنج تومانی بیرون آورد و آن را به دست راننده که موهای فر و روغن زده ای داشت داد و گفت :
-با اجازه همین بغل نگهه دارید. خیلی لطف کردید. زحمت کشیدید .
راننده انگار که صدای اسماعیل را نشنیده بود به راهش ادامه داد .
-گذشتید آقا. از خونمون رد شدید. نگهه دارید !
و راننده با فاصله ی حدودا دویست متری از منزل او ناگهان پا روی ترمز گذاشت و سیگار نصفه اش را از لای پنجره بیرون انداخت و آن وقت با لحنی طلبکارانه گفت :
-این چیه دادی به من؟
-کرایه تونه دیگه. کم دادم؟
-این چیه؟ بده هر چی داری!
-هر چی دارم یعنی چی . کرایه تونه دیگه .
-اون کیفو بده به من بینم !
یکدفعه ترس و اضطراب دلش را بهم ریخت و چنگی به سینه اش زد.
-معطل چی هستی بده بینم کیفو !
-کرایه اش چقدر میشه بگید خودم بهتون میدم .
-لازم نکرده .
بعد تشری به او زد و اسماعیل با لرز خفیفی کیفش را به دست مرد راننده داد و او بلافاصله اسکناسها را از آن بیرون کشاند و کیف خالی را به او برگرداند .
-پولت همینه!؟
رنگ از رُخ اسماعیل پریده بود و با ترس و لرز پاسخش را داد:
ـ بله همه پولم همونه .
- اونو در بیار زود باش .
-آخه لباس تنمه تو این سرما خدارو خوش میاد بگیری؟
-در بیار کم حرف بزن زود باش کار دارم!
مرد راننده لحظه ای سکوت کرد و ناگهان آواز سگهای ولگرد و گرگهای گرسنه شنیده شد. مرد راننده با دست به بازوی اسماعیل زد و گفت: مگه نمیگم دربیار معطل چی هستی؟
و اسماعیل در حالی که ناامیدانه کاپشنش را در می آورد لحظاتی به چاقوی داخل جیبش فکر کرد بی آن که در آن لحظات بتواند به داد او برسد .
- زود باش معطل نکن!
کاپشن سیاهش را در آورد و قبل از این که آن را به دست راننده خشن و ناشناس بدهد دستش را در یکی از جیبهای آن فرو برد .
-دستتو بکش بیرون!
-می خوام پاکت دوای زنمو بردارم.
مرد راننده خودش دست در جیب کاپشن کرد و پاکت کوچک دوا را بیرون کشاند و نگاهی به داخلش انداخت وسپس با اندکی معطلی آن را به دست اسماعیل داد و گفت :
-بیا اینم دوا. پیاده شو معطل نکن. زود باش !
اسماعیل که انگار همه صداهای بیرون در وحشت او غرق شده بودند، یه ببخشیدی بر زبان آورد و همین که دستگیره ی در را لمس کرد راننده گفت :
- اونو بده بینم .
- چی رو ؟
- خودش میدونه ها بعد میگه چی رو؟ ساعت رو میگم . بازش کن، معطل نکن !
اسماعیل آب دهانش را قورت داد و بدون هیچ اعتراضی ساعت را از دستش جدا کرد و آن را در کف دست راننده گذاشت و منتظر ماند تا او حرفی بزند. مرد راننده چراغ داخل ماشین را روشن کرد و خوب آن را ورانداز کرد و این تنها فرصتی بود که او با ترس و لرز می توانست برای بار آخر به چهره سرد و بیرحم مرد راننده نگاه کند .
-عجب ساعتیه. اگه پول بیشتری داشتی اینو ازت نمی گرفتم .درو باز کن، نه صبر کن .
اسماعیل به وحشت افتاد و پیش از آن که تپش قلب تعادلش را بهم بزند راننده به حرف آمد و گفت: صبر کن اون ماشینه رد شه ...
اسماعیل غرق در سکوتی پر از وحشت و اضطراب فقط به صدای ضربان پر هراس قلبش گوش می داد و عجیب آن که انگار تنها در این لحظات بود که آواز گرگهای گرسنه ی آن حوالی برایش بی مفهوم و بی معنا شده بود. ماشینی از کنارشان گذشت و به راهش ادامه داد. اسماعیل آنقدر ترسیده بود که هرگز آرزو نکرد راننده ی آن ماشین به کمکش بشتابد. فقط می خواست هر چه زودتر پیاده شود و این کابوس هراسناک که می رفت او را به انجماد بکشاند، برای همیشه از او دور شود.
-حالا پیاده شو . سریع برو خونت. به عقب سرتم نگاه نمی کنی فهمیدی یا نه!؟
-بله فهمیدم .
-اگه راجع به من با کسی حرفی بزنی هر جا ببینمت می کُشمت !
-به خدا حرفی نمی زنم .
-خیله خُب پیاده شو زود باش کار دارم !
اسماعیل در وانت را باز کرد و از شدت ترس و وحشت یک ببخشیدی گفت طوری که آن مرد بشنود و بعد راننده خودش خم شد و در را محکم بست و چراغ داخل ماشین را خاموش کرد و ناگهان چهره اش در سیاهی محو شد و بلافاصله براه افتاد و از آنجا دور شد .
همین که او رفت در سکوت وهم انگیزی بار دیگر سگها و گرگها از میان این کابوس نیمه شب آواز سر دادند و اسماعیل در آن لحظات پر از هراس و اضطراب تنها چیزی را که احساس نمی کرد سرمای ده درجه زیر صفر بود. آن وقت با پنجه اش چاقوی غلاف شده را از روی شلوارش لمس کرد. دست در جیبش کرد. پاکت کوچک قرص را آنجا گذاشت و چاقو را بیرون کشید و تیغه اش را در هوا بازی داد و سپس چند نفس عمیق کشید و از ترس آن مرد و وانت کثیفش که در سیاهی پشت سرش محو شده بود به سمت خانه اش شتاب گرفت. هنوز جیرجیرکها، گرگها و سگهای ولگرد آواز می خواندند که او هراسان به خانه اش رسید. همان جا جلوی در بسته با عجله جیبهایش را گشت اما کلید را پیدا نکرد و همین که در را برای چندمین بارکوبید ناگهان زوزه ی گرگی از فاصله ای نزدیک رعشه ای بر اندامش انداخت آن گونه که در میان صدای مرگبارش چهره ترسناک مرد راننده هم چون شبحی برای لحظاتی در نظرش جان گرفت .
وقتی توران زنش در را گشود هر چه صدا بود به سوی ستارگان بالای سرش که کم کم منجمد می شدند، اوج گرفت .
آبان ماه ۱۴۰۰
نظرات