«داستانی از شمیران زاده»

 

من هرگز از بی خوابی رنج نمی بردم. شاید به همین دلیل است که از مرگ ـــ نمی ترسم.

تو ببین چقدر جالب است، هیچ پسری از مرگ نمی ترسد. چرا؟ چون روزی دوازده ساعت می خوابد. کافی است به دنیا بیایی، یک یا دو دقیقه زندگی کرده و برای نوزادان گریه کنی تا آرزوی مرگ داشته باشند. و آنها چه کار می کنند؟ ـــ آنها می خوابند. در واقع؛ ممکن است فکر کنیم که آنها فقط برای تغذیه بیدار شده و گریه می کنند، در نتیجه مُرده ـــ می مانند.

خوب البته با بالا رفتنِ سن و خوابیدن کمتر ـــ به یک عادت تبدیل می شود تا مسئولیت، ترس از مُردن تشدید می شود. پیرها خیلی کم می‌خوابند، بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم تظاهر می‌کنند و همه آنها علی رغم آنچه می‌گویند ـــ وحشت دارند.

منظورم این نیست که خواب؛ نوعی تربیت برای مرگ و پایانِ چرخه‌ی زندگی ـ زیستی است. من می گویم که خوابیدن یعنی مُرده بودن.

شاید به همین دلیل است که من ـــ عاشقِ خوابیدن بوده و همچنین از آن لحظه های ناگهانی بیداری ـــ متنفرم، جایی که من تبدیل به چیزی می شوم که نیستم: مَردی که زندگی می کند.

شاید تعجب کنید که چرا منِ  لعنتی ـــ نمی‌میرم، رویایی که به سختی ـــ امکانِ بیداری از آن وجود دارد. گاهی اوقات احساس می کنم که آن را می فهمم، ولی چه فایده؟ یکی مرا بیدار می کند.

این حکایتِ همیشگی است، هر روز صبح در همان ساعت ـــ یکی در اتاقم ظاهر شده و سرم فریاد می زند:

ــ بیدار شو!

آن اوایل مقاومت می کردم، می گفتم:

ــ برو به جهنم، ولم کن.

صورتم را با بالش می پوشاندم، اما این حرکت باعث می‌‌شد که دیگر به رویا دیدن نرسم چرا که خواب از سرَم می‌‌رفت.

تا امروز.

من برای نوشتنِ این سطور ـــ عجله دارم، قبل از اینکه خواب؛ برای همیشه بر من ـــ مستولی شود.

امروز هم همان صحنه‌ی اتفاق افتاد، من خواب بودم، یکی به اتاقم نگاه کرده و فریاد زد:

ــ بیدار شو!

سپس چیزی را به زبان آوردم که قبلاً به ذهنم خطور نکرده بود.

به او گفتم:

ــ لعنتی، چرا بیدار نمی شوی؟

می دانم که آخرین کلمات ِمن او را ویران کرد. هرچقدر هم که سرسخت باشد، دیگر بیدار نمی شوم.

بارسلونا، ژوئن ۲۰۲۲.