«از میانِ نوشته‌ها تنها دوست‌دار آنم که با خونِ خود نوشته باشند.»
- نیچه، چنین گفت زرتشت

 

ایلکای

هیستری لحظه‌ی ترجمه‌شدنِ اضطراب به درد/سیمپتوم بیماری‌ای در بدن است. ترجمه‌شدن، و نه تبدیل شدن. چرا که مسئله‌ی هیستری، مسئله‌ی بیان است. هیستری بیان بدن است از آن‌چه زبان نتوانسته یا نمی‌تواند بگوید. راه‌های مختلفی برای انتقال از ضمیر ناهشیار [Unconscious] به هشیار وجود دارد، همه‌ی این راه‌ها، با تفاوت‌هایی که دارند، در نهایت صورت‌هایی بیانی‌اند. چیزی بیان می‌شود. اما زبان از عهده‌ی بیان همه‌ی اضطراب‌ها و هیجان‌ها و حظ‌ها و عاطفه‌ها برنمی‌آید. زبان، زبانِ دیگران است.

من برای بیان درونی‌ترین اضطراب‌های فردی‌ام، باید از زبان -یک قرارداد عمومی- استفاده کنم. باید خودم را در قالب‌های پیش‌ساخته‌ای ارائه کنم تا فهمیده شوم. تا تفسیر پذیر باشم. این مثل محاط کردن یک دایره و یک مربع درون هم است. چه مربع دور دایره باشد، چه دایره دورِ مربع، همواره گوشه‌هایی پوشش‌داده‌نشده می‌مانند.

این گوشه‌ها که علیه پوشش‌پذیری مقاومت می‌کنند، اقلیم‌های هیستری‌اند. زبان می‌کوشد، و باید بکوشد تا خودش را بکِشد. یک زبانِ انعطاف‌پذیر با کشسانیِ بالا می‌تواند کمی از اقلیم‌های هیستری را زیر حضور خود روشن و تخلیه کند. این رسالت اجتماعی زبان است، اگر رسالتی اجتماعی داشته باشد؛ زبان باید مثل موج‌های پیاپی اقیانوس، تقلا کند تا بیش‌تر و بیش‌تر ساحل را بپیماید.

با این مقدمه، اگر ضمیری برای جامعه قائل باشیم، اگر بپذیریم که جامعه فردی است که با حروف بزرگ نوشته شده است، نقش نویسنده بیان احتمال‌های هیستری است. نویسنده اقلیم‌های دست‌نیافتنیِ هیستری ضمیری جمعی را تخلیه می‌کند. او بیان می‌کند. بیان تخلیه است. گفتنِ آنچه پنهان می‌شود. گفتن آن‌چه اتفاقاً ناگفتنی است. نور انداختن روی نقطه‌های تاریک. این مقاومت نویسنده علیه احتمال‌های هیستری جمعی است.

بیایید به آن دسته‌بندی -که به نظرم در یادداشت‌های زیرزمینی داستایفسکی خوانده بوده‌ام- درباره‌ی بازگویی محتوای حافظه اعتماد کنیم. ایده اعلام می‌کند که در جهان سه دسته خاطره وجود دارد. دسته‌ای که به دیگران می‌گوییم، دسته‌ای که برای کسی تعریف نمی‌کنیم و پیش خودمان نگه می‌داریم و در نهایت دسته‌ای که حتا خودمان در تنهایی سعی می‌کنیم به یاد نیاوریم؛ یک‌جور خاطره/عذاب.

نویسنده، اگر به رسالتی غیرفردی قائل است، اگر خیرش را در گروی خیری جمعی می‌بیند، موظف است اندامِ بیان جمعی باشد که خاطرات دسته‌ی دوم و سومش را در تاریکی‌ها پنهان کرده است. درست به همین دلیل، همواره، نویسنده‌ی رادیکال، پرتره‌ای معذب‌کننده برای تماشا بوده است: او لو می‌دهد. رازی که پنهان کرده بودیم، رازی که در تاریکی‌اش پناه گرفته بودیم و به صدای قدم‌های اضطراب گوش می‌کردیم را افشا می‌کند. او درست آن‌چه «نباید» را می‌گوید و این نه از سر لج، که از سرِ مِهر است. او حتا در صورتِ رنجیدن خودش، باید گوشه‌های زبان را بگیرد، روی دوشش حمل کند، با خود به دورترها ببرد و روی نقطه‌های ناگفتنیِ عذاب، روی اقلیم‌های هیستری پهنش کند. نویسنده‌ای که مراعات/چشم‌پوشی می‌کند، تضمینی برای فردای یک جامعه‌ی زبانی است به این‌که: عذاب بزرگِ تاریکی حتماً نازل خواهد شد.

کارِ نویسنده ترسیدن از گفتن نیست؛ ترساندن از سکوت است.

«بارتلبی‌*های شهری؛ سنگ‌های زیرِ دندان**»

۱. بارتِلبیِ رونویس روزی دمِ در اداره‌ای ظاهر می‌شود؛ داستان از این نقطه شروع می‌شود: نقطه‌ی شروع فروپاشی. بارتلبی در اداره‌ای شروع به کار می‌کند؛ به رونویسی از سندها. ازش می‌خواهند رونویسی‌هاش را بازبینی کند. می‌گوید «ترجیح می‌دهم نکنم.» می‌گویند بلند شود برود. می‌گوید «ترجیح می‌دهم نروم.» می‌خواهند کمکش کنند، پولی روی میزش می‌گذارند. برنمی‌دارد. می‌گوید «ترجیح می‌دهم نگیرم.» او سنگی زیر دندان اداره است: حرکت اداره را مختل می‌کند. او بن‌بستی سیّار است که نقطه‌ای از  جهان را مسدود می‌کند. شب‌ها همان‌جا می‌ماند؛ در اداره. ترجیح می‌دهد توضیحی در این باره ندهد. آخرسر اداره را جمع می‌کنند می‌برند یک ساختمانِ دیگر از شر بارتلبی. او می‌ماند. بعد که صاحب بعدی بیرونش می‌کند، می‌رود توی راه‌پله به زندگیش ادامه می‌دهد. ازش شکایت می‌کنند. زندانی می‌شود. در زندان هم حرکتی وجود دارد، بین چیزها و آدم‌ها، تا زندان زندان بماند. بارتلبی جزوی از این حرکت نمی‌شود. ترجیح می‌دهد که نشود؛ سنگی، حتا زیر دندانِ زندان. بارتلبی ترمز جهان را می‌کشد. امّا چرا؟ نفعِ توقف چی است؟ جواب در موقعیت قبلی بارتلبی است: او از کجا آمده؟ بارتلبی نماینده‌ی اشباح است: نماینده‌ی اشیای فراموش شده‌ی جهان: انکار شده‌ها: محو شده‌ها: ناپدید شده‌ها. او پیش از آن‌که در قابِ در اداره ظاهر شود، مسئول سوزاندنِ نامه‌های مخدوش اداره‌ی پست بوده است. نامه‌هایی که آدرس درستی نداشته‌اند، نامه‌هایی که پست‌چی فراموششان کرده، نامه‌هایی که کسی در مقصد تحویل‌شان نگرفته، در یک کلام: نامه‌هایی از یاد رفته.

بارتلبی به نمایندگی از فراموش‌شده‌ها، آمده تا همه‌چیز را با کشیدنِ ترمز، به یاد آن‌هایی بیاورد که در سرعتی همگانی چشمشان دیگر اطراف را نمی‌بیند. بارتلبی لحظه‌ی تروماتیکِ به‌یادِ دیگری انداختنِ چیزهایی است که فراموش کرده بوده: رستاخیزِ از یاد رفتگان، در تنِ دیگری، تنِ یک نماینده. بارتلبی در حرکتِ فراگیرِ فراموشی، در حرکتِ مِهی که جهان را می‌پوشاند، اختلال ایجاد می‌کند، تا خودِ «فراموشی» را به یاد فراموش‌کارها بیندازد. این اختلالی انتحاری است که چیز خاصی را به یاد نمی‌اندازد، تنها، ترجیح می‌دهد که با بدیهی شدنِ فراموشی همراهی نکند؛ مثل تو و نه‌گفتن‌های بداهه‌ی خیابانی‌ات، مثل ما که دیگر منتظر آزادی نیستم و به‌جای انتظار، آزادی را اجرا می‌کنیم. ما که به‌جای تمام فراموش‌شدگان، و به‌جای هم، دیگر «ترجیح می‌دهیم که نه!»

                                   ___  

*بارتلبی، شخصیتِ داستانی از هرمان مِلویل است.
** ژاک لکان: «اگر بناست تا توسط بزرگ‌دیگری جویده شوم، ترجیح می‌دهم سنگی زیرِ دندان باشم.»