حسن خادم

دقیقاً رأس ساعت چهار بعدازظهر بود که پسر جوانی کنار باجه‌ی تلفنی ایستاد و نگاهی به ساعتش انداخت. چند دقیقه بعد پسر کارگر و لاغر اندامی از مغازه روبرویی بیرون آمد و خطاب به آن جوان گفت:

ـ ببخشید آقا فراهان شما هستید؟

ـ بله، ولی من شما رو نمی‌شناسم.

وآن پسر کارگر دستش را جلو آورد و گفت:

ـ  این نامه مال شماست. قبل از شما یه خانوم جوونی اومد مغازه‌ی ما خواهش کرد که وقتی شما اومدید اینجا اینو تحویلتون بدم.

ـ مطمئنید مال منه؟

کارگر جوان مکثی کرد و با تبسم گفت: آره، نشونی هاتونو دادند، گفت سر ساعت چهارم میاد اینجا.

فراهان از او تشکر کرد. نامه را گرفت و با چهره‌ای متعجب به راه خود رفت. کمی آن سوتر روی نیمکتی نشست و یادداشت را از پاکت بیرون آورد و سپس مشغول خواندنش شد.

... سلام فراهان جان. منو ببخش که نتونستم ملاقاتت کنم. فعلاً نمی‌تونم برات توضیح بدم. موضوعی هست که حتماً باید برای من معلوم بشه. راجع به خودت نیست فکرت رو اذیت نکن و پیش خودت خیالاتی نکن. فقط خواهش می‌‌کنم تا دو هفته‌ی دیگه اصلاً با من تماس نگیر و سراغم نیا. این موضوع برای من حیاتی و بسیار مهمه. اگه دوستم داری دو هفته‌ی دیگه دقیقاً رأس ساعت چهار در همین محل حاضر باش! بازم ازت خواهش می‌کنم در طول این مدت اصلاً با منزل تماس نگیر. به هیچ‌وجه و حتی پیغامی هم نفرست. بعداً بهت توضیح میدم یادت نره، حتماً سر قرار بعدی بیا! قربانت ریحانه. خدانگهدارت!

فراهان در فکر فرو رفت. سیگاری آتش زد و از داخل جیبش کادویی را که خریده بود به دست گرفت و کمی نگاهش کرد و سپس بار دیگر آن را در جیبش گذاشت. دقایقی گذشت و همین که سیگارش ته کشید راهی را در پیش گرفت و رفت.

دو هفته دیگر سپری شد. فراهان از این سوی خیابان نگاهی به باجه‌ی تلفن انداخت و بعد به آن سمت رفت و در محل ملاقات ایستاد. ساعتش دقیقاً چهار عصر را نشان می داد. او مدام به اطرافش نگاه می‌کرد و گاهی نیز به ساعت مچی‌اش چشم می‌دوخت. یکبار از سر کنجکاوی نگاهی به داخل مغازه‌ای انداخت که دو هفته پیش پسر لاغر اندامی از آن بیرون آمد و یادداشت ریحانه را به دست او داده بود اما آن لحظات او را ندید و حتی تصور غریبی به ذهنش رسید که خوب است دوباره پیدایش شود باز بگوید این نامه را خانم جوانی داد که به شما بدهم! این خیال هر چند یکبار تکرار شده بود اما این بار تقریباً غیرممکن جلوه می‌کرد. سرش را به سمتی که ریحانه باید از آن مسیر می‌آمد گرداند تا این تصور کاملاً از ذهنش محو شود اما چهار و ده دقیقه بود که ناگهان همان پسر لاغر و جوان فروشنده با موتورش از راه رسید و بلافاصله داخل مغازه شد. فراهان متوجه آمدن او شد اما نیازی نمی دید چشم در چشم او بیاندازد و همچنان در انتظار بود که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید. برگشت و با ناباوری همان پسر را دید که به او سلام داد درحالی که تبسمی بر لب داشت.

ـ سلام، بازم شما!

ـ ببخشید! یادمه چند روز پیش یه نامه خدمتتون دادم. اتّفاقاً اون خانم یه ساعت پیش اومد مغازه ی ما و یه پاکت دیگه داد به من که بدم به شما اما من قبول نمی‌کردم دیگه خیلی خواهش کرد که این آخرین باره، گفت ساعت چهار شما میایید این نامه رو بهتون بدم... بفرمایید اینم نامه. ببخشید اگه معطل شدید.

ـ نه چیزی نیست. خیلی ممنون!

فراهان با تعجب از مقابل باجه دور شد. از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده بود. باورش نمی شد ریحانه باز هم نخواسته او را ببیند. کمی که دور شد روی نیمکتی که پشت آن باغچه‌ای قرار داشت نشست و سپس با دستی لرزان پاکت را گشود.

... فراهان جان سلام. منو ببخش که بازم نتونستم ملاقاتت کنم! اما بهتره برات توضیح بدم. من سه سال پیش ازدواج کردم اما مدت سه ماهیه به دلیل شکی که به همسرم داشتم ازش فاصله گرفتم. همسرم پسر کوچکم را نگه داشته بود و من کاملاً تنها شده بودم و همین تنهایی باعث آشنایی من با تو شد. گمان می‌کردم که او با کسی رابطه داره اما من اشتباه می کردم. اتّفاقاً اونم همین فکرو راجع به من می کرده! کم کم متوجه شدم که همه جا مراقب منه چون زندگی سابقش رو دوست داشت. رابطه‌ی من با تو بعد از جدایی موقت من از همسرم بود. اونم می‌خواست مطمئن بشه من با کسی رابطه‌ای ندارم. خدارو شکر که متوجه ی ارتباط ما نشد، البته ما با هم فقط دوست بودیم و هیچ رابطه‌ی نامشروعی میان ما نبود. بعد از این که او سراغم آمد نوبت من شد که انتخاب کنم و من انتخاب کردم: همسر و پسرم را و زندگی سابقم را و البته برای من خیلی سخته که بگم باید برای همیشه از تو جدا بشم. فراهان جان اگه منو دوست داری فراموشم کن! من عاشق زندگیم هستم، اونو خرابش نکن. دوستت دارم. خدانگهدارت. ازت خواهش می کنم بعد از این که این نامه رو خووندی، آتیشش بزن، خداحافظ برای همیشه دوست تو، ریحانه.

فراهان که احساس می‌کرد سرش گیج می‌رود با تأثر و ناراحتی چشمانش را بست و آنگاه دستانش بی‌حس شدند، طوری که نامه از میان انگشتانش لغزید و از میان دو پایش بزیر افتاد. بعد پنجه‌هایش را در دو طرف سرش قرار داد و به سمت زمین خم شد و دقایقی به همان ترتیب باقی ماند. پسر لاغراندام فروشنده از کنار درب مغازه او را می پایید. آنگاه فراهان نامه را برداشت و یک بار دیگر آن را خواند و سپس فندک را از جیبش درآورد و آن رابه آتش کشاند. کمی بعد همین که خاکستر نامه را باد برد، کادوی دو هفته پیش را از جیبش درآورد و آن را گشود. عطر یاس بود. کمی از آن را کف دستش ریخت و بویش کرد. سپس بیشتر آن را در میان شاخ و برگ‌ بوته‌های پشت سرش خالی کرد و شیشه‌اش را همانجا انداخت و سپس تلوتلو خوران به راه خود رفت درحالی که آنجا را بوی عطر یاس فرا گرفته بود.

یک ماه بعد ریحانه به اتّفاق همسر و پسرش از راهی می‌گذشتند که ناگهان چشم ریحانه به فراهان افتاد. تصویر او در میان تاج گلی و در کنار حجله ای روشن قرار داشت. کم مانده بود ریحانه از دیدن آن منظره فریادی بکشد. ایستاد و با ناباوری به تصویرش خیره ماند. از داخل مسجد صدای قرآن شنیده می شد. همسرش جلو آمد و گفت:

ـ بیا بریم. برای چی ایستادی؟

ـ بیچاره چه جوونی، خدا بیامرزدش!

ـ بیابریم..خدا بیامرزدش.

و همسرش دست پسرش را گرفت و به راهش ادامه داد اما ریحانه از دخترخانومی که آنجا جلوی مسجد ایستاده بود علت را جویا شد. دختر جوان با تبسم خفیفی ابتدا نگاهی به اطرافش انداخت و بعد آرام گفت:

ـ چی بگم والله، مثل این‌که خودکشی کرده...ببخشید از قول من یه وقت اینجا چیزی نگید.

ـ نه من کسی رو اینجا نمی شناسم.

ریحانه که در شوک و حیرت بود به صدای ضربان و تپش شدید قلبش گوش سپرد و بعد با ناباوری پرسید:

ـ شما مطمئنید!؟

ـ بله همسایه‌مون بود، خیلی پسر نجیبی بود... میگن عاشق بوده، قبل از خودکشی یه یادداشتم بالای سرش گذاشته بوده. خواهرم با خواهرش خیلی دوسته، خودش یادداشتو دیده، نوشته بوده از من خواسته بود برای همیشه فراموشش کنم. خیلی تلاش کردم اما نتونستم و این تنها راه برای فراموشی اون بود... کسی اصلاً نمی دونه اون دختری رو که دوست داشته کی بوده...؟ مادرش گفته کاشکی می فهمیدم اون دختر کی بوده...اما خود پسره تو نامش حرفی نزده فقط نوشته تو مرگ من هیچ کسی مقصر نیست. منو ببخشید، این تقدیر من بوده...

و ریحانه در میان حلقه ی گل نگاه دیگری به چهره ی فراهان که به او خیره مانده بود انداخت و سپس پیش از آن‌که خود را به همسر و پسرش برساند، آخرین بقایای وجودی او را از روی گونه‌هایش پاک کرد و بی‌آن‌که همسرش آگاه شود اندوه عمیقی را برای همیشه در گوشه‌ای مخفی در قلبش جای داد.

۷/۸/۱۳۹۶