بعد از سالها بیکاری تونسته بودم کار گیر بیارم. حدود ۸ سال بیکار بودم ولی بالاخره برای شرکت درخواست دادم و پذیرفته شد. اون موقع اصلا باورم نمیشد. کارش خیلی خوب بود و درآمد مناسبی داشت. از خوشحالی به تمام فامیل شیرینی دادم. هر روز صبح زود میرفتم سر کار و تا شب کار میکردم. به هیچ وجه نباید شغلم رو از دست میدادم.

حدود ۱ ماه پیش رییسم گفت باید ۳۰ روز دیگه بری کیش و بلیط تهیه کن. بهم گفته بود که این موضوع برای شرکت بسیار سرنوشت سازه و اگر جور بشه شرکت از این رو به اون رو میشه. از اونجایی که خیلی وقت مونده بود من عجله ای برای تهیه بلیط نکردم. تا اینکه دیروز رییس دوباره یاد آوری کرد که فردا باید بری کیش. یک دفعه رنگ از چهرم پرید ولی با خونسردی گفتم بله بله حتما. با عجله از شرکت خارج شدم و خودم رو رسوندم به اولین آژانس هواپیمایی. گفتم بلیط هواپیما برای کیش میخوام. چک کرد گفت نیست.

خیلی عصبی بودم و به خودم لعنت میگفتم که چرا یادم رفته.

به خانومه گفتم «ببینید هر موقع باشه من میرم. کله سحر بوق سگ فرقی نداره هر نوع هواپیمایی.»

گفت «نه هیچ جای خالی تا ۱۰ روز دیگه برای کیش وجود نداره.»

بدنم یک خورده سرد شده بود. باید چکار میکردم؟ نمیدونستم جواب رییس رو چی بدم؟ به خانومه ۱۰ هزارتومان دادم گفتم «اگه بلیط برای فردا آزاد شو برام بگیر بهم زنگ بزن. شیرینیت هم محفوظه.» شمارمو بهش دادم رفتم شرکت. همش تو فکر پرواز بودم. اگر بلیط گیرم نمیومد چی؟

از سر کار مرتبا بهش زنگ میزدم اونم میگفت نه خبری نیست اگه خبری بشه خودم بهت زنگ میزنم. دل تو دلم نبود. آخر وقت کاری رسید و هیچ خبری نبود. رییسم صدام زد و گفت فردا باید بری و فلان کارها رو بکنی و میگفت خیلی مهمه و مواضب باش اشتباه نکنی.

خیلی از حرفهاش رو نمیشنیدم. بدنم به لرزه افتاده بود بهش گفتم «بلیط گیرم نیومده.»

یک دفعه از کوره در رفت خیلی عصبانی شد صورتش کاملا سرخ بود.

گفت «خیلی وقته که بهت گفتم بلیط تهیه کن چه جوریه که بلیط نداری؟»

سرمو انداختم پایین گفتم «یادم رفته بود امروز دوباره یادم اومد.»

خونش به جوش اومده بود منم ترسیده بودم.

گفت «ببین چی میگم. اگه فردا نری کیش اخراج میشی. این حرف آخرمه و خیلی هم جدیه.»

گفتم «آقای رییس یک لحظه گوش کنید...»

ولی شروع به رفتن کرد و از دفتر رفت بیرون. نمیدونستم چی کار کنم بعد از سالها شغل خوبی به دست اورده بودم و حالا داشت از دست میرفت. داشت میرفتم بیرون که یکی از همکارها گفت بهترین راه اینه که بری فرودگاه خیلیا آخرین لحظه پشیمون میشن و میتونی جاشون بری. یک دفعه امیدم زنده شد. ازش تشکر کردم و رفتم خونه.

وسایلم رو جمع کردم و صبح زود رفتم فرودگاه. پرواز اول انجام شد و همه مسافرها اومده بودند و رفتند. پرواز دوم، سوم و … هم به همین ترتیب. دیگه داشتم ناامید میشدم. آخرین پرواز کیش بود. رفتم جایی که کارت پرواز صادر میکردند وایسادم. مردم کم کم میامدند و کارت پرواز میگرفتند.

یک دفعه یک خانم رو دیدم که نزدیک نشسته بود و داشت با موبایل بلند بلند صحبت میکرد. احساس کردم که مسافر کیشه، داشت میگفت «اگر اینجوریه که من نمیرم.» قند تو دلم آب شد. تلفنش تموم شد رفتم نزدیکش. یک دفعه متوجه هیکلش شدم. درسته که هیکله من خیلی کوچیکه و کوتولم ولی اونم از آدمهای دیگر بلندتر به نظر میرسید و با وجود اینکه نشسته بود از من بلندتر بود.

گفتم «ببخشید خانم.»

گفت «بله آقا کوچولو.»

«کوچولو چیه؟ من ۳۳ سالمه خانوم.»

«چی کار کنم خیلی کوچولو موچولویی.»

اعصابم خیلی بهم ریخته بود ولی من کار مهمی داشتم نباید درگیری ایجاد میکردم.

«شما مسافر کیش هس تید؟»

«آره.»

«اتفاقی شنیدم که میخواین بلیطتون رو کنسل کنید؟»

«معلوم نیست ممکنه.»

خیلی خوشحال بودم. گفتم «لطفا اگر خواستید کنسل کنید بدید به من. چون من یک کار ضروری دارم. هر چقدرم بخواین بهتون پول میدم.»

گفت «همین اطراف باش ببینم چی میشه.»

رفتم رو صندلی نشستم. از رو صندلی بهش نگاه کردم. چقدر بزرگ بود. احساس حقارت و کوچکی میکردم. شاید حق داشت به من میگفت کوچولو. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ زد. بعد از تلفن رو کرد به من و گفت «آقا کوچولو بد شانسی. من باید برم.»

دهنم خشک شده بود. دوباره بهم ریختم. گفتم «ببینید اگر سفرتون ضروری نیست بعدا برید پول خوبی میدم هزینه کامل سفر بعدی و هر چی خواستین بهتون میدم این سفر برای من ضروریه.»

گفت «نه باید برم.»

گفتم «خواهش میکنم هر چی بخوای بهت میدم.»

یک دفعه رفت تو فکر. گفت «بیا اینجا پیشم بشین.»

رفتم رو صندلی کناریش نشستم. دست و پام میلرزید. خیلی بزرگ بود. برای چند لحظه تمام موضوعات رو فراموش کردم. عطر بدنش رو احساس میکردم. احساس حقارت رو به طور کامل داشتم. سرم به سینش هم نمیرسید. سرمو کاملا خم کرده بودم که شاید صورتش رو ببینم. عجب عظمتی داشت. احساس پسر بچه¬ای در کنار مادرش رو داشتم.

تو همین حال و هوا بودم که گفت «یک راه وجود داره.»

سریع «گفتم چی؟ بگو هر چی باشه قبوله.»

«یک راهی وجود داره البته در دسر داره باید هزینش رو هم بدی.»

«مشکلی نداره بگو.»

دهنش رو اورد نزدیک گوشم و گفت: «هر دو با یک بلیط بریم!»

«منظورت چیه؟ این که نمیشه دمه گیت چک میکنن. این راه حلت بود؟»

«نه اگر تو نقش بچه من رو بازی کنی که زیر ۶ سال داره هر دومون میتونیم با یک بلیط بریم.»

سرم داغ شده بود داشتم میلرزیدم.

«چی میگی خانوم؟

«هیچی نمیگم.»

پر رو تر میشه.

«هر جور راحتی خودت گفتی که حتما باید بری. به هر حال من اینجا نشستم اگر نظرت عوض شد بهم بگو.»

با عصبانیت از صندلی بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم. این زن تیکه احمق میخواد من و تحقیر کنه. عوضی. فلان فلان شده. البته واقعا احساس حقارتم میکردم. تو این فکرها بودم که یاد رییسم افتادم. اون لحظه¬ای که میگفت این حرفه اخره. اگر اخراج میشدم دوباره باید خونه نشین میشدم و همون مصیبتهای سابق. خیلی شرایط سختی بود. دست و پام میلرزید. دوست نداشتم تصمیم بگیرم.

ولی در نظر گرفتن سختیهای گذشته من رو به سمت اون خانوم سوق میداد. رفتم و پیشش نشستم. یک نگاهی بهم کرد و نیش خندی زد.

«آخر کوچولو موچولو وقتی بزرگترت یک چیزی میگه گوش کن.»

از این حرفش عصبانی شدم میخواستم بلند شم برم ولی تحمل کردم.

گفتم «راه حلت چیه؟»

گفت کلا کار ساده‌ایِ چون تو خیلی ریزه میزه ای، من هم گنده. هرکی ببینه باورش میشه تو پسر کوچولوی منی.»

عرق از سر و روم میریخت.

«باید یک لباس بچگونه بپوشی و اگر لحظه های آخر هم بدو بدو بریم کسی دیگه چک نمیکنه مشکل حل میشه.»

سرم داشت گیج میرفت، این چه شرایط مزخرفی بود که من توش گیر کردم؟

«در ضمن باید پول بلیط رو هم به من بدی.»

اصلا نمیتونستم تمرکز کنم.

«بگو آره یا نه؟ نمیتونم که تا فردا منتظر یک بچه کوچولو بمونم که!»

حالم داشت بهم میخورد. چرا باید تو این شرایط باشم. اصلا باورم نمیشد. ولی با در نظر گرفتن شرایط راهی به جز قبول کردن نداشتم. سرم رو به نشانه موافقت تکون داد.

«این جور قبول نیست. باید بلند بگی باشه مامانی.»

«چی؟»

«مامانی!»

احساس داغی میکردم. چقدر پررو.

«اگر نگی من قبول نمیکنم چون ممکنه بهمون شک کنند و برای من دردسر درست میشه.»

«باشه مامانی.»

لبخندی زد و گفت «عزیزم.»

دستم و گرفت و گفت «بلند شو باید سریع از مغازه داخل فرودگاه چند تا لباس مناسب برات بگیرم.»

یک حالت منگی بهم دست داده بود. دستم توی دستش مثل دست یک نوزاد تو دست مامانش بود. تا خواستم بلند شم خودش منو کشید و خود به خود از صندلی بلند شدم. احساس حقارت تو وجودم موج میزد. میخواستم مقاومت کنم ولی نمیشد. ایستاده عظمتش بیشتر معلوم بود. شاید تا کمرش بودم یا یک ذره بالاتر هر چی بود صورتش رو اصلا نمیتونستم ببینم. به هر سمتی که میرفت من هم دنبالش کشیده میشدم.

رسیدیم به یک مغازه کوچیک لباس برای بچه ها. به مغازه دار سلام کرد و گفت «برای بچه ام لباس میخوام.» اونم یک نگاهی به من کرد و چند تا لباس پیشنهاد داد. همش رنگ و وارنگ با عکس شخصیتهای کارتونی. یکیش رو انتخاب کرد اونم از همه ضایع تر، یک تیشرت صورتی بی آستین با یک شلوارک. عکس میکی موز هم روش بود.

گفتم «من این رو عمرا نمیپوشم.»

گفت «تو این رو میپوشی، وگرنه هیچی به هیچی.از این به بعد هم یک بار دیگه مخالفت کنی، دیگه عمرا ببرمت.»

گفتم «باشه.»

گفت «نه این جوری فایده نداره. تو هر دو دقیقه یک دردسر درست میکنی. باید یک گرویی چیزی بدی به من.»

گفتم «نه دیگه چیزی نمیگم هر چی تو بگی.»

گفت «فایده نداره، هرچقدر پول داری رو الان باید بدی من وقتی رسیدیم کیش بهت بدم.»

گفتم «یعنی چی؟»

«دیدی باز مخالفت کردی اصلا ولش کن تو همینجا بمون من میرم.»

«نه باشه بیا.»

هر چی داشتم و نداشتم رو بهش دادم. لباس رو خرید و دوباره دستم و گرفت و رفتیم. باید لباست رو یک جا عوض کنیم. میخواستم مخالفت کنم یادم افتاد به پولها، آخه عوض کنیم یعنی چی.

گفتم «خب من میرم دستشویی عوض میکنم.»

«آره دستشویی فکر خوبیه، با هم میریم دستشویی زنانه که مشکلی پیش نیاد.»

باز داغ کرد. خدایا این چی میگه، از خودم یک ذره مقاومت نشون دادم ولی همینجوری منو میکشید و میبرد.

رسیدیم دستشویی زنانه رفتیم تو. از شانس بد ما دو سه نفری هم بودند. یک سری آرایش میکردند یا لباسشون رو درست میکردند. تو همین حال و هوا یک دفعه شروع کرد به در آوردن کتم.

گفتم «صبر کن میرم تو دستشویی خودم عوض میکنم.»

مگه میشنید. هر چی میخواستم مخالفت کنم نمیشد. روم نمیشد هم شدید این کار و کنم یک زنه هم اونجا بود هی میگفت «عزیزم حرف مامان رو گوش کن.» این رو که شنیدم احساس بدی بهم دست داد. دکمه های پیرهنم رو هم باز کرد و درش اورد. حالا جلوی اون همه زن و بدتر از همه جلوی این غول رام نشدنی بدون پیرهن بودم. بعد کمر بندم رو باز کرد و شروع کرد به دراوردن شلوار.

شروع کردم به دست و پا زدن که یک دفعه یک سیلی محکم زد تو گوشم. دنیا دور سرم دور میزد. از شدت درد شروع به گریه کردم. هر جور خواست جلوی گریم رو بگیرم نمیشد. داشتم از خجالت آب میشدم. شلوارم رو هم از پام در اورد. من هنوز گریه میکردم. از طرفی درد ضربش خیلی زیاد بود و از طرف دیگه از اینکه این قدر تحقیر شده بودم و جلوی اون داشتم گریه میکرد. میخواستم آب شم برم تو زمین. حالا مصیبت بیشتر هم شده بود. با یک شرت خالی جلوی اون و کلی زنه دیگه هم وایساده بودم.

«تقصیره خودت بود کوچولوی مامان. وقتی مامان داره کارش رو میکنه مزاحمت درست نکن و فقط بگو چشم مامانی. من خیلی کوچولوم رو دوست دارم.»

خوب نشنیدم. چیزی نگفتم.

«دوباره تنبیه میخوای؟»

«چشم مامانی.»

«عزیزم.»

یک دفعه من و کشید به سمت خودش و چسبوند به خودش. صورتم کاملا چسبیده بود به شکمش. و احساس میکردم به جزیی از اون تبدیل شده بودم. چند دقیقه همین جور منو تو بغلش گرفته بود. احساس ناچیزی میکردم.

«عجب دست و پا و بدن لاغر و کوچولویی داری. اصلا به مامانی نرفتی.»

این حرفها بیشتر داغونم میکرد.

«خوب عزیزم بیا لباست رو بپوش که کار داریم باید بریم.»

لباس رو که پوشیدم یک لبخند ملیحی زد.

«چه قدر خوشگل شدی. چرا اینقدر مقاومت میکردی. اگه میدونستی تو این لباس چقدر فرنوش هیچ وقت مخالفت نمیکردی. دوست دارم گازت بگیرم.» یک دفعه کلش و اورد نزدیک صورتم و بوسم کرد. از خجالت سرخ شده بودم. حس عجیبی بود.

«دوست داری خودت و ببینی؟ بیا بغل مامانی…»

دستش و زد زیر بغلم و از زمین بلندم کرد. انگار داشتم پرواز میکردم. سعی کردم مقاومت کنم، مگه میشد. تو هوا دست و پا زدم ولی فایده نداشت.

«مامانی میخواد تمرین کنه با کوچولوش که جلوی گیت لو نره.»

رفت جلوی آینه ایستاد. تقریبا من یک جزیی از اون بودم. انگار در ساختار بدنش تغییر چندانی دیده نمیشد اگر من بهش اضافه میشدم. در همین وضعیت رفتیم از دستشویی بیرون و به سمت صندلی ها. مامانی میزاریم زمین راه برم. نه عزیزم. تو بغل مامان جات امن تره. اگه خواستی میتونی یک خورده هم استراحت کنی.رفتیم رو صندلی نشستیم. منو گذاشت رو پاش. وقتی رو پاش نشسته بودم سرم تا سینش بود.منو چسبونده بود به خودش. دیگه کاملا داشت باورم میشد که یک بچه ۵ سالم. برای اینکه تست کنیم وضعیت خوبه یا نه، یک سر بریم پیش اون پرستار بچه ببینیم چی میشه. بغلم کرد و رفتیم طرفش.

«ببخشید خانم، من چند لحظه کار دارم. میتونید بچم رو نگه دارید تا بیام.»

«بله بله. بیا عزیزم.»

دستش رو دراز کرد که بغلم کنه.

«بیا عزیزم. بیا بغل خاله.»

داشتم حقارت را در نهایت اون حس میکردم. زدم زیر گریه و گردنش رو محکم دو دستی گرفتم تا منو به اون پرستار بچه نده. خندش گرفته بود.

«ششششششش عزیزم، مامان اینجاست. باشه بیا با هم بریم.»

خلاصه رد شدیم و رفتیم. خیلی خوبه، همه کوچولوی من رو قبول کردند. بلند گوی سالن اعلام کرد، پرواز کیش با شماره … آخرین اعلام. چند دقیقه دیگه وایمیسیم بعدش میریم. چند دقیقه بعد بدو بدو رفتیم. طرف گیت خانوما.

«خانوم دیر شده پرواز داره میره. سریع ما رو رد کنید.»

یک بازرسی سریع و کوچیک از اون.

«باید بچتون هم بازرسی بشه.»

دستشو دراز کرد که منو بغل کنه و چک کنه. باز هم گریم در اومد وگردنشو محکم گرفتم. ولی این بار فایده نداشت و باید بازرسی بدنی میشدم. بغلم کرد و یک بازرسی سریع.

«چند سالشه؟»

«۵ سال و ۱ ماه، به خاطر همین یک بلیط گرفتم.»

«بهش نمیخوره ۵ سالش باشه.»

خشکمون زد.

«۳ ساله بیشتر میاد بهش.»

زد زیر خنده «اره کوچولوی من غذا که نمیخوره تا مثل مامان بزرگ بشه.»

سریع رد شدیم و به طرف هواپیما رفتیم. در طول مسافرت هم رو پاش نشسته بودم. تو فرودگاه کیش که رسیدیم بعد از حدود ۳ ساعت من و گذاشت زمین تا رو پام وایستم. خم شد و بوسم کرد. من و چسبوند به خودش وگفت «خیلی عالی بود، واقعا عاشقت شدم. دوست دارم برای همیشه مال من باشی. اینقدر کوچولو بودنت رو دوست دارم که نگو. امیدوارم بازم ببینمت و بغلت کنم.»

بعد ولم کرد خداحافظی کرد و رفت. من هم چند دقیقه رفتنش رو داشتم نگاه میکردم و در باره سرگذشت اون روز فکر میکرد. باید لباسم رو عوض میکردم و به ادامه زندگیم میپرداختم. جای بوسش هنوز داغ بود.

@dastan_shabzadegan