حسن خادم

چند روزی می شد که فکر و خیال اردلان رهایم نمی کرد. شبها نیز تا ساعتی خواب را از سرم می راند. نگرانش شدم.‌ نکند برایش اتفّاقی افتاده باشد و عجیب آن که در همین  ایام نامه ای از جانب او به دستم رسید! پیغام داده بود:  ژیار گویا قصد جانت را کرده  بهتر است متواری شوی. پس نگرانی ام بی دلیل نبود. خیالم از بابت اردلان آسوده شد اما من به جای این که خودم را گم و گور کنم بر خلاف میلم عازم مریوان شدم،  به همان شهری که ژیار ساکن بود و گویا برای بریدن نفسم نقشه در سر می پروراند.

نیمه شب اتوبوس وارد مریوان شد و یک راست به مسافرخانه زریوار رفتم تا آفتاب طلوع کند. حوالی ظهر خودم را به قهوه خانه کوماسی پاتوق همیشگی مان رساندم و از آنجا بوسیله ی پیکی اردلان را پیش از تاریکی نزد خود فراخواندم . وقتی با من روبرو شد حیران مانده بود. همدیگر را به آغوش گرفتیم و با هم به گپ و خوش و بش نشستیم و یاد ایام گذشته کردیم . در میانه ی دیدارمان از من خواست هرچه زودتر این شهر را ترک کنم  و هرچه اصرار می کرد من بی خیال ترش می شدم .شب که شد عازم خانه اش شدیم و ساعاتی را در خیالمان خاطراتمان را کاویدیم  اما هر جایی می رفتیم نگرانی اردلان رهایم نمی کرد و همین که نیمه شب فرا رسید به او گفتم :

-   به ژیار بدهکار نیستم. نه حقی از او پیش منه و نه خیانتی در حقش کرده ام .

-   از وقتی تارا خانه نشین پدرش شده خون جلوی چشماشو گرفته، قسم خورده انتقامشو بگیره ... از این شهر برو!

-   اگه بودن من اینجا آزارت میده نشانی من مسافرخانه زریواره ، پیغام بده ژیار بیاد اون جا ببینم خون کدوم خیانت جلوی چشماشو گرفته؟

اردلان از حرفم  طوری پکر شد که دلم خراش برداشت . گفتم قصد و منظوری برای آزردنت نداشتم . به کارت برس.  روزها تو قهوه خانه خلیل یا دیوجان می پلکم غروبم تو پاتوق همیشگی مون منو پیدا می کنی. این خبرم برسون به گوش ژیار تا دیدارمون کجا قسمت بشه. اگه نگران تارا نمی شدم با حرفم که از دشنه و خنجر تیزتره طوری  خوار و ذلیلش می کردم تا اینطور دور بر نداره،  من نیامدم اینجا خون بریزم یا خونم هدر بره  فقط آمده ام از حقم دفاع کنم . سپاسگزارم که منو با خبر کردی، حق دوستی رو عمل کردی اما نمی خوام از این کدورت پیش آمده گزندی به تو برسه ‌. نگران همینم.

در بستر خواب تارا در خیالم نشست و قلبم از درد تیر کشید. او مرا چنان ویران و نابود کرد که راهی جز طلاق  برایم باقی نماند . عاشقش بودم و من عاجز و سرشکسته و پیش از آن که رسوایی این جدایی آبرویی برایمان نگذارد این شهر را به قصد همدان ترک کردم. فقط اردلان دوست قدیمی ام از جا و مکانم اطلاع داشت . از این که ژیار قصد جانم را کند واهمه دارد و من بی خیال از این تهدید مرگباری که به سویم روانه شده، در بستر آرمیده بودم . هیچ کسی از علت جدایی ما آگاهی نداشت و به همین دلیل رگ غیرت ژیار برادرش جنبیده و گویا خیال کشتنم را در سر می پروراند آن هم به قصد انتقام و سیاه بختی تارا!

آفتاب نزده عازم قهوه خانه خلیل شدم . لقمه ای نان و چای فرو دادم تا خورشید طلوع کند . آن وقت روانه ی شهر شدم . گشتی در بازار زدم و هنگامی که خستگی فشار آورد عازم قهوه خانه دیوجان شدم . بی اشتها بودم اما سایه ی تارا و ژیان همه جا پهن می شد و اردلان دراین میانه سرگردان مانده بود. غروب که شد خودم را به کوماسی همانجا واقع در ضلع جنوبی بلوار که پاتوقمان بود رساندم و پس از دیداری پر از حرف و حدیث و خاطرات از همانجا عازم مسافرخانه زریوار شدم .  شب که سرم را بر بستر گذاشتم دیگر می دانستم ژیار و تارا از حضور من در مریوان با خبر شده اند . یاد ایام وشبهایی  که با تارا گذرانده بودم دردمندانه قلبم را چنگ می زد . گویا حادثه ای در پیش بود و من آماده ی روبرو شدن با آن بودم. اردلان از این که دعوتش را برای رفتن به منزلش نپذیرفته بودم حسابی پکر و دلخور شده بودم اما شبانگاه بوسیدمش و او را در آغوش گرفتم که به دل نگیرد زیرا که این رفتار به صلاح بود. نمی خواستم آماج حمله و تیر به ناحق ژیار قرار گیرد .

و شب هنگام پیکی به مسافر خانه آمد و خبر داد ژیار فردا دم غروب در قهوه خانه ی کوماسی انتظارم را خواهد کشید. در کلام و پیامی که رسیده بود  مرا تهدید کرده بود که تا قبل از طلوع ماه کار انتقام یکسره شود .

فردا بعد از طلوع آفتاب تا زمان چرت بعد از ظهر در وطنم مریوان حسابی گشت زدم و ساعتی نیز پاهایم را که بی میل بودند بسوی گورستان کشاندم و بر سر مزار  والدین  و ماهور همشیره ام  یادشان را در خاطرم زنده کردم و فاتحه ای برایشان خواندم و بی اعتنا به آن چه که در پیش بود تنها از خدا خواستم بی آن که تارا آسیبی ببیند چشمان ژیار به حقیقت روشن شود. همه ی روز در خیالات تلخ و زهرآگین سپری شد و من ساعتی قبل از قرارمان در پاتوق همیشگی حاضر شدم. اردلان انتظارم را می کشید. مرا در آغوش گرفت و کمی دلش باز شد. هنوز آزرده بود اما سخنی نگفت. ژیار بیرحم بود و او نگران جانم. بی خیالش بودم.  بارزان صاحب قهوه خانه زیر گوشم توصیه کرد روی هم را ببوسیم تا کدورت برطرف شود. از همه جا و همه چیز بی خبر بود. سری تکان دادم تا بکارش سرگرم شود. اردلان حاضر بود جانش را قربانی این دوستی دیرینه سازد اما من از او خواستم آنجا را ترک کند. با بغض دست بر شانه ام گذاشت و چشم در چشمم دوخت که بی خیال این یکی شوم که جان دادن در راه دوستی مان بسی ناقابل است. آنگاه نشستیم به انتظار درحالی که خورشید بی خبر از حادثه ای که در پیش بود کم کم غروب می کرد .

دقایقی بعد و در حالی که اذان از گوشه ای در آن حوالی خاموش می شد ناگهان در قهوه خانه بهم خورد و تارا در جامه ای سیاه حیران و هراسان وارد شد.  کمتر کسی آن هم این وقت شب زن به قهوه خانه دیده بود. من و اردلان متعجب از حضور او از جا برخواستیم . اردلان نگاهی به من و نگاهی به تارا انداخت. دیدن چشمان زیبای او مرگ دوباره ی من بود. سر به زیر داشتم و نمی دانستم به چه قصدی آمده تنها حدسم این بود که هشدار دهد تا دیر نشده از خیر این دیدار و برخورد خطر آفرین بگذرم و به دیار خود باز گردم که یکدفعه به اسم مرا خواند . گفت :

-  همینو می خواستی سیوان ، بیا !

و همین که چاقوی خون آلودی را نشانمان داد و آن را برزمین انداخت ، گفت:

-  آمدی اینجا که منو رسوا کنی !؟

نگاهش کردم. چشمانش سرخ هم چون خون  و قطره اشکی بر گونه اش خشکیده بود.  یکپارچه خشم و نفرت بود اما نخواسته بود خونم به ناحق ریخته شود. قبل از غروب آفتاب برابر ژیار خشمگین قرار گرفته بود و او را به مدارا و رها کردن انتقام خوانده بود اما او دعوتش را رد کرد و آن وقت تارا دشنه از زیر جامه اش بیرون کشاند که اول باید مرا بکشی بعد بر سر قرار حاضر شوی اما وقتی ژیار او را پس زد آن وقت بود که تارا راز پنهانش را فاش ساخت تا برادرش با آسودگی خونش را بریزد اما ژیار در آستانه این انتقام و آن رسوایی ناامیدانه  دست به دشنه ی تارا برد و آن را میان پنجه ی خود فشرد .

روی دشنه ای که بر زمین و در برابر چشمانمان قرارداشت، خون ژیار نقش زده بود.

۱۷/۳/۱۴۰۱