ایلکای

این احساس که همه‌چیز سر جای خودشه رو خیلی وقته از دست داده‌ام. حقیقت بدیهی اینه که بزرگسالی قرار نیست آروم آروم به وجود بیاد. یک روز یهو به خودت میای و می‌بینی دیگه همه‌چیز دست خودته. با همه‌ی محدودیت‌های بچگی، این که تکلیفت با وظایف و اهداف کاملا مشخص بود، دوران شگفت‌انگیزی است. از یک جایی به بعد همه چیز پر می‌شه از تردید و شک. از پرسشگری مداوم همه‌چیز. خصوصا انتخاب‌ها. دیگه باید برای انجام دادن چیزها بیشتر انرژی بذاری و کسی قرار نیست خیلی مثل بچه‌ها بهت فرصت اشتباه بده. علاوه بر این، باید بخشی از وقتت رو صرف این کنی که اصلا این چیز شایسته‌ی انجام دادن هست یا نه؟ چقدر باید به چیزهایی که جبر هستند تن بدم؟ از کجا منطقی به نظر می‌رسه ریسک کنم و مسیر رو عوض کنم؟

چیزی که اخیرا، خصوصا بعد از ژینا، به ذهنم میاد، اینه که اون سیاهی‌ها از صدقه سر نخواستن زندگی نیست؛ بلکه اتفاقا به خاطر خواستن زندگیه. به خاطر بیش از حد خواستنش! اونقدر که هیچ چیز کمتری آدم رو راضی نکنه. اون قدر که اگر هزارتا کار کرده و نکرده داشته باشی، باز هم هیچ حس خوبی نداری. چون اونقدر که باید راضیت نمی‌کنه و درنتیجه‌ی این نارضایتی، شلنگ عن رو برمیداری و می‌گیری روی همه‌ی دستاوردهات، روی همه‌ی چیزی که هستی یا خواهی بود. چون همیشه یک من برتری قراره وجود داشته باشه، من برتری که امکان نداره بهش برسی. چون هرموقع بهش برسی بازهم یک من برتر دیگه‌ای برای تعریف کردن وجود داره. کاش یادم بمونه اون من برتر غایی، خداست؛ که وجود نداره.

توی بالکن نشسته‌ام. نه بالکن خودم، بالکن عزیزانی که تازه ازدواج کرده‌اند. بالکنشان مشرف به اتوبان است؛ کدام اتوبان؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم نمیتونم تمرکزی روی رفت و آمد ماشین‌ها داشته باشم. صدای آهنگ از داخل می‌آید. سندی می‌خواند. ما سوختوم، ما برشتوم. هرچه می‌شود به خودم همین را می‌گویم. من سوختوم. من برشتوم. ولی شاید در اعماق ذهنم خسته‌ام از این سوختن‌ها. خسته‌ام از این برشتن‌ها. شاید روزی به موقع به گاز برسم و زیر خودم را کم کنم تا دیگر نسوزم، تا دیگر برشته نشوم. فعلا که هم سوخته‌ام هم برشته‌ام. خام بودم. الان سوخته‌ام.

خالی یعنی همین حالا. همین حالایی که آخرشب شده و لباس‌هایم را درآورده‌ام و تن لخت نیمه‌جانم را روی تخت پرتاب کرده‌ام. با لباس‌ها، همه‌ی نقاب‌ها را هم جدا کرده‌ام. خالی یعنی همین لحظه که باد بهاری از لابلای پنجره به منافذ پوستم نفوذ می‌کند و تن زمختم را نوازش می‌کند. همین لحظه که چند ثانیه پیش از آن است که به خواب بروم. خالی یعنی همین که فردا صبح، موقعی که دستم را داخل لباس‌هایم می‌کنم تا زیر و رویشان کنم، نمی‌توانم دستم را وارد حلقم کنم و حالم را زیر و رو کنم. خالی یعنی همین که فردا هم باید تمام این حجاب‌ها را بر چهره بگذارم. حتی شاید بیشتر. اصلا چه اهمیتی دارد که خالی است یا پر؟ چه اهمیتی دارد که من کدامم؟ چه اهمیتی دارد که بعدتر کدامم؟ همین مهم است که خالی است. همین مهم است که خالی‌ام. همین مهم است که خالی می‌مانم.

باز هم روز به پایان می‌رسد. باز هم من به صحنه‌ی تکرارشونده‌ام می‌رسم. تک‌موتیف تکراری روزگارم. هیچ چیزی پیش از آن را به خاطر نمی‌آورم. هیچ چیزی بعد از آن را در دریچه‌ی ذهنم نمی‌گذارم. وقت‌هایی که در این لحظه فرو می‌روم، هیچ چیزی به جز آن چیزی که همان لحظه هست برایم وجود ندارد. نه چیزی قبل از آن و نه چیزی بعد از آن.

در عمق سیاهی اتاقم غرق می‌شوم. پنجره را باز می‌کنم تا کمی نور مهتاب از پنجره روی تن کم‌جانم بیفتد. به محض عبور روشنایی مهتاب از لای توری پارچه‌ای، گربه‌ام از دور خیز می‌گیرد و به پشت پنجره می‌آید. شب شده و همه خوابیده‌اند. حتی گربه‌های خیابان، حتی سنگ‌های نمای خانه‌ها. اینجا فقط من هستم! روبه‌روی دریچه‌ای که انگار نوری به عمق مغز استخوان‌هایم می‌تاباند. لحظه‌ای که نمی‌دانم چیست ولی می‌دانم که تکرار می‌شود، می‌دانم که مرا در آغوش می‌گیرد و سانت به سانت سلول‌های تنم را آرام آرام نوازش می‌کند.

باد می‌وزد؟

نه! شاید صرفا جریان عادی هوا است که دارد پوستم را لمس می‌کند و گاهی چنگ می‌اندازد. این یک شعاع کوچکی است از پرتوی روشنی در اوج آسمان به عمق وجود تیره‌ام. شعاعی که قلب فسرده‌ام را گرم می‌کند. البته که تمام می‌شود. مثل همه‌ی آن چیزهایی که تمام شدند. مثل همه‌ی آن‌ها و آن چیزهایی که گذرا در من رخنه کردند و آمدند و پس از اندکی تعلل رفتند. مثل تمام گذرها، این هم می‌گذرد، و این هم تکرار می‌شود. مثل همه‌ی آن‌ها.