حسن خادم
ماشین اُپل سفیدرنگی میدان ورودی شهر را دور زد و از کنار صف مسافران عازم تهران گذشت. و بار دیگر چرخی زد و این بار آهستهتر از کنارشان عبور کرد و سپس توقف نمود. چهار پنج مسافر خود را به آن ماشین رساندند.
ـ تهران میرید؟
ـ چهل تومن تهران.
ـ نه. فقط یه نفر. اجازه بدید اون آقا زودتر گفت... آقا شما.
ومردی که سبیل سیاه و موهای خاکستری و چشمان روشنی داشت و پیراهنش در باد تکان می خورد دو سه مسافر جلویش را کناری زد و گفت:
ـ تهران میرید؟
ـ بفرمایید.
مرد مسافر که چهارشانه بود در عقب ماشین را باز کرد.
ـ تشریف بیارید جلو.
مسافر تنها در عقب را بست و جلو نشست و سلامی داد و از مرد راننده تشکر کرد. سایر مسافرین هنوز امیدوار بودند سوار شوند اما مرد راننده به خواهش و تقاضای آنها اعتنایی نکرد و آرام براه افتاد و کم کم سرعت گرفت.
ـ چه خبره اینجا..! شیشه رو کامل بکشید پایین، راحت باشید. ببخشید گفتم بیایید جلو، چون من مسافرکش نیستم، میخوام حوصلم سر نره، برای همین سوارتون کردم.
ـ دست شما درد نکنه.
ـ خواهش میکنم. حقیقتش ازتون خوشم اومد. میدونی بعضیها به دل آدم میشینن. به خودم گفتم این آقا از همه مناسبتره برای همسفری.
ـ سلامت باشید، خوبی از خودتونه.
ـ خواهش میکنم... سیصدکیلومتر راه کمی نیست. وقتی یه همراه و یه همزبون داشته باشم، بهتر رانندگی میکنم.
ـ بله همینطوره، انشاءالله بنده قابل این حرفا باشم.
ـ نگید این حرفو. انتخاب من حرف نداره.
ـ شما لطف دارید.
دقایقی بعد راننده دو باره به حرف آمد و خطاب به مرد مسافر همراهش گفت:
ـ آدم هر چی رو میخواد انتخاب کنه باید به دلش بشینه، میخواد زن باشه، میخواد خونه باشه، میخواد رفیق باشه یا خرید یه دست کت و شلوار، فرقی نمیکنه.
ـ بله همینطوره که می فرمایید.
ـ اما حیف که دیر به هم رسیدیم.
ـ چطور مگه؟
ماشین از پای صخرههای بلند عبور و جاده سیاه و پرپیچ و خم را طی میکرد. راننده ماشین که مردی حدوداً پنجاه ساله بود، صورت صاف و بیچروک خود را به سوی مرد مسافر گرداند و گفت:
ـ شاید دوستان خوبی برای هم میشدیم.
ـ بله، حالاشم دیر نشده.
ـ دیگه گذشته، اما چه هوای خوبیه، یه کمی هم سرد شد این طور نیست، من هوای ابری رو زیاد نمیپسندم، شما چطور؟
مرد مسافر شیشه را داد بالا و گفت : درست می فرمایید، هوای ابری دلگیره. هوای آفتابی بهتره. تو این منطقه هوا یه دفعه بهم میریزه.
ـ همینطوره، ببینم ناراحت نمیشید ازتون سئوالی کنم؟
ـ نه چه اشکالی داره، بفرمایید.
ـ منزلتون تهرانه؟
ـ خیر. برادرم بیمارستان بستریه، میرم عیادتش.
ـ امیدوارم زودتر خوب شه.
ـ خیلی ممنون، سلامت باشید.
ـ بعدش برمیگردید؟
ـ بله دیگه. یکی دو روزی میمونم خواستم یه هفتهای مرخصی بگیرم، اداره موافقت نکرد.
ـ خدا کنه قدر بدونه، کاری به برادرتون ندارم اما بعضیها خیلی نمک نشناسند.
ـ همینطوره که میفرمایید. چه میشه کرد باید با همه ساخت.
ـ برای چی بیمارستان خوابیده؟
ـ آپاندیسشو عمل کرده.
ـ خُب پس دیگه خطری تهدیدش نمیکنه.
ـ نه الحمدالله.
ـ حتماً خیلی دوستش دارید که این همه راه برای عیادتش میرید.
ـ چاره چیه. برادره، نرم میگن دیدی یه سر نیومد دیدنت. برادر بزرگترمه. به گردنم حق داره.
ـ که اینطور. پس معلوم میشه آدم قدرشناسی هستید.
ـ خواهش میکنم. وظیفهاس.
ـ چقدر خوبه آدم یه دلخوشی تو زندگیش داشته باشه.
ـ بله، بدون دلخوشی نمیشه زندگی کرد.
ـ می خوام باهات خودمونی باشم تا راحت تر حرف بزنیم، ببینم از وضعی که داری راضی هستی؟
ـ راضی نباشیم چی کار کنیم؟
ـ این چه حرفیه، برای چی وقتی از زندگیمون راضی نیستیم باید باج بدیم!
ـ خُب چاره چیه، باید ساخت.
ـ اما من با این زندگی نمیتونم کنار بیام. میدونی چیه حقیقتش اینه که من هیچ دلخوشی ندارم. دیگه بیحوصله شدم. یکی از دلایلی که شما رو هم سوار کردم همین بود.
ـ شما لطف دارید.
ـ واقعاً میگم. شما رو سوار نکردم که ازتون کرایه بگیرم. خواستم باهام همراه باشی.
ـ سلامت باشید.
راننده راه داد تا ماشین پشت سرش از او سبقت بگیرد.
ـ نمیدونم این همه عجله برای چیه؟
ـ آدما عجولند، حالا پنج دقیقه دیرتر برسی چی میشه؟
ـ اگه میفهمیدند که جونشونو به خطر نمیانداختند. آخه بگو احمق تو که نمیدونی پشت این پیچ ماشینی از مقابل داره میاد یا نه، اینجا جای سبقت گرفتنه؟
ـ واقعآً. جای خطرناکی سبقت گرفت.
راننده که خیلی خودمانی با او حرف می زد، پرسید:
ـ راستی بگو ببینم وقتی بیحوصله یا ناامید میشی چی کار میکنی، میبخشی این سئوالو میپرسم؟
ـ نه خواهش میکنم، راحت باشید. حرف میزنیم سرمون گرم میشه... فرمودید؟
ـ گفتم وقتی ناامید میشی چی کار میکنی؟
مرد مسافر تبسمی کرد و همانطور که به جلویش نگاه میکرد، گفت:
ـ والله چی بگم. زندگی پستی و بلندی زیاد داره...
ـ ببخشید از این حرفا تو کلم پُره، فقط بگو هر وقت ناامید میشی چی کار میکنی؟
ـ خُب زیاد پیش نیومده. سعی میکنم ناامید نشم. تلاش میکنم. توکل میکنم به خدا، خدا خودش کمک میکنه.
مرد راننده کمی به هم ریخت و گفت: بازم شعار دادی، سئوالمو پاسخ ندادی. توکل به خدا یعنی چی؟
ـ خُب وقتی راه به جایی نبرم میسپارم به خدا تا خودش مشکلو برطرف کنه.
ـ خُب حالا اگه توکل کردی و نتیجه نگرفتی چی؟
ـ مگه میشه؟
ـ آره میشه. من گاهی توکل کردمو نتیجهای نگرفتم.
ـ خدا خودش راهگشاست.
ـ اما من هر کاری بگی کردم. خودم فکر میکنم دیگه به آخر خط رسیدم.
ـ خدا نکنه، نگید این حرفو. توکل کنید به خدا!
ـ توره همون خدایی که میپرستی دیگه این حرفو پیش من تکرار نکن!
ـ ببخشید!
ـ شما که نمیدونی من چی کشیدم، نمیخوام توضیح بدم. یه کلام من از همه چی خسته شدم. کارم از ناامیدی گذشته. حالا میتونید تو یه جمله بگید من چه حالی دارم؟
ـ والله چی بگم؟
ـ اونی که احساس میکنی بگو.
ـ حقیقتش نمیدونم چی بگم خدا خودش کمک کنه.
ـ خدا خودش منو به این روز انداخته بعد تو میگی خدا کمکت کنه!؟
مرد مسافر که کم کم تبسم از روی چهرهاش محو میشد نگاهی به راننده انداخت و آرام گفت:
ـ امیدوارم مشکلتون حل بشه. ناامیدی خیلی بده.
ـ وقتی از مرحله ناامیدی میگذری، مثل اینه که آب از سرت گذشته.
ـ ببخشید من نمیدونم مشکلتون چیه اما همیشه یه راهی پیدا میشه.
ـ آفرین درست گفتی، همیشه یه راهی هست که جلوی پای آدم گذاشته میشه.
ـ اگه کاری از دست بنده برمیاد، در خدمتم.
راننده نگاهی به مرد مسافر انداخت و گفت:
ـ شما لطف داری. حالا دیدی انتخابم درست بوده، برای همینم سوارت کردم.
ـ خوبی از خودتونه.
ـ واقعاً میگم، من اهل تعارف نیستم. احساسم هیچ وقت اشتباه نمیکنه. من تو زندگی فقط مقابل مادرم کم آوردم. وقتی گفت باید با دخترخالت ازدواج کنی دیگه نتونستم حرفی بزنم، بعدش همون شد بلای جونم و منو بدبخت کرد حالا هم که از زندگی بیزار شدم، پاک امیدمو از دست دادم...
ـ چقدر بده زن تو زندگی با مردش همراه نباشه. حالا خیلی هم ناامید نشید.
ـ کار من از این حرفا گذشته، خیلی با خودم کلنجار رفتم. شب و روز هر چی راه و بیراه بود طی کردم، دیگه فایدهای نداره، فقط یه راه برام مونده.
ـ خیره انشاءالله
ـ تصمیم گرفتم بیخیال این زندگی بشم.
ـ نباید تسلیم مشکلات بشید.
یکدفعه کامیونی غرشکنان از کنار ماشین آنها عبور کرد و راننده که به مقابلش خیره مانده بود نگاهی به جاده سیاه و پرپیچی که میان صخرهها بالا میرفت انداخت و زیرلب چیزی گفت. مرد مسافر ساکت مانده بود. ماشین سربالایی را طی می کرد.
ـ بیتعارف میگم اگه کمکی از دست بنده ساختهاس، دریغ نمیکنم.
آن وقت راننده و مسافر نگاهی به هم انداختند.
ـ ممنونم. شاید باورت نشه که شما همون کسی هستی که میتونی کمکم کنی.
مرد مسافر یکبار دیگر اما با تعجب به مرد راننده نگاهی انداخت.
ـ خواهش میکنم هر کمکی که از دستم بربیاد درخدمتم.
ـ وقتی به قیافه تک تک مسافرا خیره شدم تو چهره شما یه نوری دیدم، مثل یه امیدواری بود، یه آرامش، فکر کردم شما میتونی تو این راه با من همراه بشی.
ـ شما لطف دارید. من قابل این حرفا نیستم.
ـ جدی میگم. تو این راهی که در پیش دارم بهترین همراهی و به من ثابت خواهی کرد که اشتباه نکردم.
مرد مسافر حرفی نزد و در فکر فرو رفت و راننده کمی بعد دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ خاطرت هست من دوبار از کنار مسافرا گذشتم، نمیدونم متوجه شدی یا نه؟
ـ بله، دیدم رفتید جلوتر دور زدید اومدید...
ـ خواستم تورو سوار کنم، آخه دیدم همون کسی هستی که دنبالشم.
ـ شما لطف دارید.
بعد مرد راننده همانطور که در جاده پیش میرفت گفت:
ـ حالا با آسودگی تموم میتونم بهت بگم قصدم خودکشیه و ازت میخوام منو کمک کنی!
مرد مسافر با تعجب نگاهش کرد و با حیرت گفت:
ـ نه توره خدا، از این فکر بیائید بیرون، تصمیم خوبی نیست.
ـ تنها راه پیش پای من همینه که گفتم... ببین روضه خونی نکن. اصلاً حوصلهشو ندارم. دوست ندارم تو این راه تنها باشم برای همین سوارت کردم.
مرد مسافر که متوجه حرف راننده نشده بود با عذرخواهی خواست حرفش را روشنتر بیان کند.
ـ دوست دارم یکی همرام باشه.
ـ خُب بنده در خدمت شما هستم تا تهران با هم هستیم، دیگه چه کمکی می تونم بکنم؟
ـ منظور من رفتن به تهران نیست!
ـ چطور، متوجه نمیشم؟
ـ فکر کنم منظورمو واضح گفتم. قصد دارم خودمو بکشم و تو هم باید منو همراهی کنی!
مرد مسافر متعجب و حیران مانده بود چه بگوید. آب دهانش را قورت داد و یکدفعه نگرانی در سینهاش به تلاطم افتاد.
ـ ببخشید، منظورتون اینه که به این کار تشویقتون کنم و تو این کار کمکتون کنم. اما خودکشی گناه داره، خواهشاً اینو از من نخواهید ناراحت میشم.
ـ من نیازی به تشویقت ندارم. گفتم که دوست دارم منو همراهی کنی.
ـ همراهی؟ متوجه منظورتون نمیشم.
ـ یه جایی رو درنظر گرفتم برای تصمیمی که گرفتم.
ـ ببخشید منو قاطی این کار نکنید. گفتم اگه کمکی در توانم باشه حرفی ندارم اما شما تصمیم به خودکشی گرفتید به خودتون مربوطه. منو قاطی این موضوع نکنید. اصلاً نگه دارید من پیاده شم، کرایهتونم هر چقدر باشه تقدیم میکنم.
ـ مگه من از تو کرایه خواستم. من قصد خودکشی دارم و تو هم باید منو همراهی کنی.
ـ یعنی چی کار کنم شاهد باشم که خودکشی کنید؟ من چه کار دارم به کار شما، نگهدارید میخوام پیاده بشم!
راننده بر سرعتش افزود و کمی برافروخته شد.
ـ خواهش کردم نگهدارید!
و دو سه اسکناس بالای داشبورد کنار جعبه سیگار و فندک راننده گذاشت و ادامه داد:
ـ اینم کرایهتون نگه دارید. از همون اولش فکر کردم یه منظوری دارید!
ـ ببین چی میگم. پولتو بردار. من یه تصمیمی گرفتم تا آخرشم میرم. خوش ندارم این مسیر رو تنها طی کنم... الان میرم همون جایی که منظورمه. جای خوبیه!
ـ آقا نگهدارید من پیاده شم وگرنه از ماشین خودمو میندازم پایین.
ـ تا من نخوام نمیتونی پیاده شی. باید تا آخرش با من باشی!
ـ یعنی چی. نگهدارید ببینم!
مرد مسافر ابتدا سعی کرد در ماشین را باز کند، اما نتوانست و سپس بیمعطلی یقهی راننده را گرفت و خیلی زود مثل اینکه شوکی به او وارد شد، به سرعت دستش را کنار کشید زیرا باورش نمیشد که راننده کلت سیاهی را به سمت او نشانه رفته بود.
ـ دستتو بکش کنار سرجات بشین!
مرد مسافر با رنگی پریده و وحشتزده مانده بود چه کند. بار دیگر سعی کرد در ماشین را باز کند و بیاعتنا به سرعت ماشین و خطرات آن بیرون بپرد اما در قفل بود.
ـ گفتم سرجات بشین، آروم باش. اون در قفله. هنوز منو نشناختی. امروز تا آخر راه با من هستی. همین که گفتم!
راننده با یک دست فرمان را گرفته بود و با دست چپش اسلحه را به سوی مرد مسافر نشانه رفته بود.
ـ اگه عصبانیم کنی، شلیک میکنم. فهمیدی یا نه، آروم سرجات بشین و هر چی گفتم بهش عمل کن!
و بلافاصله ماشین به جادهای خاکی پیچید. مرد مسافر که انگار در کابوس هراسناکی گرفتار شده بود، با چهرهای بیرنگ و متعجب و حیران پیاپی نفسهای عمیقی میکشید و به دنبال راهی برای خلاصی از آن وضع بود.
ـ کجا میرید؟
ـ جای دوری نمیریم. الان میبرمت یه جای دنج. هر وقت رسیدیم خودت تأیید میکنی که بهترین جا برای خود کشیه!
ـ از شما خواهش میکنم بگذارید من پیاده شم. من نمیخوام تو خودکشی شما نقشی داشته باشم. توره خدا منو گرفتار نکنید. من زن و بچه دارم.
ـ منم زن و بچه دارم.
ـ خُب چرا میخواهید خودکشی کنید؟
ـ توضیحش سخته، فقط ساکت سرجات بشین و نگذار کاری برخلاف میلم انجام بدم.
مرد مسافر نگاهی به اسلحه مرد راننده انداخت و کمی بعد با ناامیدی نگاهی به مناظر و چشماندازهای مقابلش انداخت. ماشین چند پیچ خورد و جاده اصلی در پشت سرشان ناپدید شد. مرد مسافر ناباورانه و وحشتزده هنوز در فکر خلاصی از آن وضع عجیب بود. کمی بعد راننده در فضای بازی در چندقدمی درهای مخوف توقف نمود و بیمعطلی ماشین را خاموش و ناگهان سکوت مرگباری تا عمق وجودشان نفوذ کرد.
ـ پیاده شید.
و خودش زودتر پیاده شد. مرد مسافر ناچاراً از ماشین خارج شد.
ـ مجبورم کردی روت اسلحه بکشم. حالا جلوتر بیا.
مرد مسافر در ماشین را بست و کمی جلو آمد.
ـ خوبه. همونجا بایست.
و بعد به زمزمه ملایم باد گوش سپرد.
ـ جای دنج و خلوتیه اینطور نیست؟
مرد مسافر حرفی نزد و راننده کمی عصبانی شد.
ـ حرف بزن، یه چیزی میگم پاسخمو بده، شنیدی چی گفتم؟
مرد مسافر سرش را تکان داد: بله جای خلوتیه.
ـ و اینجا هیچ کس مزاحم ما نمیشه.
ـ میتونم یه سئوالی بپرسم.
ـ گوش میکنم.
ـ چرا میخواهید من شاهد خودکشی شما باشم.
ـ من نخواستم شما شاهد خودکشی من باشید.
ـ پس از من چی میخواهید؟
ـ چند بار باید بگم میخوام منو تو این کار همراهی کنی.
ـ چطور، متوجه نمیشم؟
ـ میخوام خودمو بکشم اما دوست ندارم تنها بمیرم، دوست دارم منو تو این کار همراهی کنی، این هزار بار!
مرد مسافرهاج و واج و درحالی که رنگش مثل گچ شده بود با ناباوری آب دهانش را در اضطرابی خوفناک فرو داد و گفت:
ـ چی کار کنم؟
ـ دوست ندارم تنها بمیرم میخوام در کنارم تا آخر باشی!
ـ من، یعنی چی کار کنم؟
ـ هیچی تو هم باید با من خودتو پرت کنی پایین!
یکدفعه ضعفی شدید چنان مرد مسافر را به هم ریخت که ناگهان پاهایش سست شدند و همانجا سرش خم شد و به زیر افتاد و به لرزش دستهایش خیره ماند.
ـ آقا توره خدا، جون هر کسی که دوست دارید، اجازه بدید من برم، خواهش میکنم. به خدا من زن و بچه دارم. به من رحم کنید.
ـ عجب آدم خوار و زبونی هستی. داری گریه میکنی؟
ـ به خدا من اون کسی نیستم که فکر میکنید. شما میخواهید خودکشی کنید من به شما کاری ندارم. من مادر پیر دارم، زن و بچه دارم، خواهش میکنم ازتون.
ـ خفه شو ببینم! خجالت نمیکشی مثل یه زن داری گریه میکنی. شجاع باش. شک ندارم تو همون کسی هستی که فکرشو میکنم. بلند شو بایست ببینم!
مرد مسافر با آن هیکل چهارشانه اش وچشمانی گریان آرام بلند شد و با نگاهی پر از التماس به او چشم دوخت.
ـ میخواهی منو با اسلحه بکشید؟
ـ نه، دوست ندارم زجر بکشی، اگه دیدی اسلحه کشیدم برای این بود که منو عصبانی کردی. خودت بگو چی کار کنیم؟
مرد مسافر انگار خواب میدید و هنوز باور نداشت بیدار است.
ـ چی رو چی کار کنیم؟
ـ داری منو دست میندازی هان، فقط کاری نکن که عصبانی بشم.
مرد مسافر کمی مکث کرد. چند نفس عمیق کشید و از او پرسید:
ـ به خدا نمیدونم منظورتون چیه.
ـ چند بار باید بگم. معلومه خیلی ترسیدی. مرد باید شجاع باشه.
ـ خودتون بگید چی کار باید بکنیم؟
ـ میخوام نظر تورو بدونم.
ـ من نمیدونم چی کار باید بکنیم؟
ـ به نظرت اگه همزمان با هم بپریم پایین چطوره، خوبه؟
مرد مسافر با چشمانی متعجب و رنگی پریده به او خیره ماند. دهانش کلید شد و چانهاش طوری به لرزه افتاد که نگران شد مبادا مرد راننده بار دیگر عصبانی شود. آن وقت دستش را بالا آورد و سعی کرد مانع حرکت چانه و لرزش مداوم آن شود. دندانهایش به هم میخورد و انگار در سرمایی شدید گرفتار شده است.
ـ حرف بزن. نظرت چیه ا گه با هم بپریم پایین؟ زودباش یه چیزی بگو ببینم.
ـ با هم بپریم پایین؟
ـ حرف منو تکرار نکن فقط نظرتو بده، گوشات مگه سنگینه؟
ـ من که نمیخوام خودمو بکشم. به من رحم کن، خواهش میکنم.
ـ درست جواب بده، فقط به سوالم جواب بده.
ـ چی کار کنم. آهان فهمیدم بگذار ببینم.
و در فکر و خیالش غرق شد. درونش چنان متلاطم شد که باور نداشت در این واقعه ی کابوس وار گرفتار شده است. نفس هایش از میان چاله ی سینه اش بیرون می زد و مانده بود چه بگوید.
ـ نترس برو جلوتر یه نگاهی به پایین بنداز، شاید فکرت بهتر به کار بیافته.
مرد مسافر ترسان و لرزان قدمی جلو گذاشت و گفت: میخواهی منو با اسلحه بزنید؟
ـ به شرفم قسم میخورم این کارو نکنم، به شرطی که منو عصبانی نکنی، فهمیدی چی گفتم؟
ـ آره.
ـ پس برو جلوتر، منم میام جلو.
مرد مسافر و راننده چند قدمی با هم فاصله داشتند. هر دو کمی جلو رفتند و بعد به دنبال هم متوقف شدند.
ـ خوب نگاه کن. عجب چشماندازیه! جون میده برای خودکشی. درست میگم یا نه؟
همان وقت بادی آوازخوان از فراز سرشان گذشت و مرد مسافر احساس کرد این لحظات خیالانگیزتر از خوابی است که دیشب دیده بود. در آن رویا نیز شبانه و به تنهایی داشت بر فراز روستایشان پرواز می کرد.
ـ چطوره،هان؟
ـ خیلی گوده!
ـ خُب دره باید گود و عمیق باشه دیگه . یه رودخونه هم اون تهشه. میبینی یا نه؟
ـ آره دارم میبینم.
ـ حالا نظرت چیه؟ چطوره همزمان خودمونو بندازیم پایین. یه کم روش فکر کن ، پیشنهاد بدی نیست.
مرد مسافر با تعجب و ناباوری دوباره نگاهش کرد و گفت:
ـ واقعاً جدی میگید یا شوخی میکنید؟
ـ به رفتارم میخوره شوخی کنم. گفتم فقط به سئوالم جواب بده.
ـ باشه. چشم. صبر کنید ببینم.
و دوباره به دره مخوف و مرگبار چشم دوخت. باد همچنان زیر گوشش آواز میخواند. سپس آرام با خودش زمزمه کرد: پر از سنگ و صخرهاس. اگه خودمو بندازم تیکه تیکه میشم.
ـ چی گفتی با خودت؟
ـ هیچی. آخه اگه خودمونو بندازیم پایین کی میخواد جنازهمونو بیاره بالا؟
ـ تو دیگه کی هستی به این چیزا هم داری فکر میکنی؟ وقتی مُردی دیگه چه فرقی می کنه، هرغلطی میخوان بکنند. هان چی میگی اینطوری بهتر نیست؟
ـ نمیدونم.
ـ نمیدونم نداریم، یه چیزی بگو، درست جواب بده.
ـ والله، درست میگید شما، وقتی خودمونو بندازیم دیگه میمیریم. بالاخره میان پیدامون میکنند، میارنمون بالا... شایدم آب رودخونه ما رو با خودش ببره.
ـ جهنم که برد. وقتی مُردیم هر چی میخواد بشه، چه فرقی برای ما داره. هان درست نمیگم؟
ـ آره، همینطوره... آقای محترم ازتون خواهش میکنم به من رحم کنید. اگه از این تصمیمتون منصرف بشید، یه عمر دعاتون میکنم، هر چی بخواهید بهتون میدم.
ـ چی کار میکنی؟ میخواهی منو فریب بدی؟ میخوای گولم بزنی که تنها خودمو پرت کنم پایین؟ باور کن اگه ناراحت نمیشدم اجازه میدادم بری اما نمیتونم، هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم تنهایی بمیرم. چند شب پیش میخواستم خودمو زن و بچههامو شبونه بکشم تا تنها نباشم اما یه دفعه نظرم عوض شد. به خودم گفتم حیف نکرده با این زن بدترکیب که زندگی رو بهم تلخ کرده بمیرم؟ کم زجرم داده اونجا هم بیاد عذابم بده؟ برای همین منصرف شدم. گفتم باید کسی رو انتخاب کنم که دلم میخواد، کسی که از مصاحبتش لذت ببرم. باور کن حالا که قصد مُردن دارم میفهمم که خیلی سخته تنها مُردن. آدم تو هیچ شرایطی نباید احساس تنهایی کنه. امیدوارم منو درک کنی. قبل از اینکه سوارت کنم کلی تو شهر چرخیدم، خیلیها میخواستند سوار ماشینم بشن، اما خوشم نیومد، فقط تورو پسندیدم. می دونی از این که خیلی خودمونی باهات حرف می زنم لذت می برم. به دلم حسابی نشستی خوشم اومد ازت، این تصمیم من نیست، تصمیم قلبمه، تصمیم سرنوشت و تقدیره. حالا زیاد فکرشو نکن، بپریم پایین دیگه همه چی تموم میشه.
ـ منم باید بپرم؟
ـ پس چی با هم میپریم. شایدم...
ـ شاید چی؟
ـ شایدم شما کمی زودتر از من...
ـ نه، خواهش میکنم. من که به شما ظلمی نکردم.
ـ اصلاً، این چه حرفیه، کِی من این حرفو زدم؟ میدونید فقط برای این که خیالم راحت باشه که حتماً میپری و قصد نداری فریبم بدی.
ـ به خدا نمیخوام فریبت بدم.
و بار دیگر به گریه افتاد: من زن و بچه دارم خواهش میکنم. مادر پیر دارم. اونا منتظربرگشتن منن. برادرمم تو بیمارستان چشم به راهه منه.
ـ ای ترسوی بیچاره. کمی شجاع باش. داری مثل یه زن گریه میکنی. متأسفم برات.
ـ دست خودم نیست، آخه نمیخوام بمیرم.
ـ این همه مُردند مگه میخواستند بمیرند، مگه دوست داشتند بمیرند؟
ـ نه، حتماً عمرشون سر اومده بوده، شایدم اتّفاق و حادثهای باعث شده ...
ـ خب اینم یه حادثه است دیگه، پس چیه؟
ـ حالا حتماً باید بپریم پایین؟
ـ پیشنهاد بهتری داری بگو، فقط حرف بزن.
بعد مرد مسافر نگاهی به ماشین آن مرد انداخت.
ـ بگو هر فکری داری بگو؟
و اشاره کرد به ماشین.
ـ یعنی با ماشین خودمونو بندازیم پایین؟ بهش فکر کرده بودم، اما به یه دلیل پشیمون شدم. اولش میخواستم با همین ماشین برم تو دره، البته دوتایی با هم، اما خوشم نیومد تو یه قفس آهنی بمیرم. برای خودتم بهتره اینطوری نمیری. همین شد که از این فکر منصرف شدم... اما به نظرم...
ـ اما چی؟
ـ این پیشنهادت باعث شد یه فکری هم برای ماشینم بکنم... شما همون جا بایست دوست ندارم بهت شلیک کنم. همونجا باش!
بعد عقب رفت و قوطی سیگار و فندک را از داخل ماشین بیرون کشید و سیگاری آتش زد.
ـ دود میکنی؟
مرد مسافر درحالی که رنگ به چهره نداشت و همچنان میلرزید گفت:
ـ نه. نه. سیگار نمیکشم.
ـ حتی این لحظات آخر؟
ـ نه. خواهش میکنم اجازه بده بشینم. دیگه نمیتونم سرپا بایستم.
ـ صبر کن.
مرد راننده درحالی که باد آواز میخواند، چند پک به سیگارش زد و بعد آن را میان دره انداخت و گفت:
ـ حالا بیا پشت ماشین!
مرد مسافر به ناچار خود را پشت ماشین رساند. راننده دنده را خلاص کرد و خودش هم رفت عقب ماشین و گفت:
ـ هل بده، دو تایی با هم. یا الله. هل بده، هل بده، آهان برو عقب... برو ببینم.
و ماشین سفیدش غژی صدا داد و به عمق دره سقوط کرد!
ـ نگاه کن... اوخ. وای... خرد شد. درب و داغون شد...عجب سقوطی!
و درحالی که مرد مسافر از لبه دره با ناباوری به این صحنه چشم دوخته بود، او ادامه داد:
ـ دیگه به این ماشین احتیاجی نداریم. حالا دیگه نوبت ماست.
مرد مسافر اجازه خواست کمی بنشیند زیرا پاهایش میلرزیدند و ضعف به شدت او را ناتوان ساخته بود.
ـ بشین و به هر چی میخواهی فکر کن.
مرد مسافر در دلش آرزو میکرد عدهای با سقوط ماشین به دره، خود را به آنجا برسانند و او نجات پیدا کند. انگار رهایی از دستش مثل یک خیال و سراب بود. حتی نفهمید چه وقت لرزش چانه و به هم خوردن دندانهایش تمام شده بود. چند بار دندانهایش را بهم زد تا صدایش را بشنود اما داشت فکر میکرد. به زنش میاندیشید و به فرزندانش. چهره مادر پیرش از ذهنش گذشت و دست آخر، برادرش را روی تخت بیمارستان مجسم نمود. بعد احساس کرد بزودی پدرش را که سالها پیش از دست داده بود، ملاقات خواهد کرد. حتماْ روح او بیشتر از این انتظار نخواهد کشید. مرد راننده قدمی به سمت پرتگاه برداشت تا برای آخرین بار نگاهی به ماشینش بیندازد اما نگاه مرد مسافر به تکه سنگی افتاد که از چشم آن مرد پنهان بود. او به دنبال فرصتی بود تا آن را بردارد و به سمتش حملهور شود. چه وقت این فرصت دست میداد؟ سرش را به اطراف چرخاند و به ثانیههایی میاندیشید که چقدر گرانبها بودند. سپس چشم بست و سرش را پایین گرفت. باد همچنان زوزه میکشید اما هیچکس نیامد. انگار این جاده خاکی را روزگاری درست کرده بودند تا او داخلش شود و اینگونه عمرش به پایان رسد. آیا این جاده برای او معنای دیگری داشت؟ همین طور فکر و خیال میکرد و احساس کرد آخرین جمله و فرمان مرد اسلحه بدست، حکم مرگ او را خواهد داشت. انگار فرستاده آسمان و تقدیر است و هرچه هست در این شکل و صحنه عجیب در برابرش تجلی کرده است. و به سمت مرد راننده نگاهی انداخت.
ـ بلند شو، حالا دیگه وقتشه.
مرد مسافر نگاهی به جاده خاکی و صخرههای پشت سرش انداخت. بعد به آسمان چشم دوخت و به ابرهایی که تازه آمده بودند و به راهی میرفتند و به آفتاب که از گوشهای ناپیدا همچنان میتابید. به هر زحمتی بود بلند شد درحالی که با لبه مرگبار پرتگاه و سقوط به دره فقط سه قدم فاصله داشت.
ـ بلند شو. بلند شو. دیگه نمیخوام حتی یه لحظه تو این دنیا باشم.
مرد مسافر بلند شد درحالی که تعادل درستی نداشت. مرد راننده یک قدم عقب رفت و بیحرکت به او خیره ماند.
ـ این لحظات آخر دوست دارم بدونم اسمت چیه.
ـ مگه فرقی هم میکنه؟
ـ نمیخواد. راست میگی، همین که منو همراهی میکنی، کافیه. حالا برو جلو. دو قدم کافیه.
ـ التماست میکنم.
ـ ساکت. هر چی میگم گوش کن وگرنه با خِفت میمیری. دوست دارم مثل خودم آزاد و رها بمیری وگرنه سوارت می کردم تو ماشین تا داخل اون قفس آهنی جون بدی. ازت خوشم اومده دوست دارم مثل خودم بمیری. فکرشو بکن، زیباترین خودکشی به نام ما رقم میخوره.
ـ حال تهوع دارم. حالم داره بهم میخوره.
ـ به اونجا نمیرسه. برو جلو معطل نکن.
ـ دیگه کجا برم؟
ـ جلوتر. نترس برو. خوبه. همونجا بایست. حالا یه نفس عمیق بِکش... بِکش. برای این که احساس خوبی بهت دست بده، چشماتم میتونی ببندی. باور کن من دو سه ثانیه بعد از تو بهت ملحق میشم قول شرف بهت میدم.
ـ خدایا نه، رحم کن.
ـ بپر. معطل نکن. بپر. شجاع باش!
ـ نه، خدایا کمکم کن. وای. ای وای. خدایا آه...
مرد راننده خیز برداشت تا او را به پایین بیندازد که ناگهان مرد مسافر پایش لغزید و هراسان و وحشت زده فریادی مرگبار سر داد و بی آن که دست مرد راننده با او برخورد کند، به دره سقوط کرد. صدایش در هوای کوهستان طنین افکند و در میان زوزه ی غریبانه باد گم شد.
ـ آفرین! حالا شد. تو هم برو پایین.
بعد اسلحهاش را به سوی دره پرتاب کرد و خودش جای مرد مسافر ایستاد و نفس عمیقی کشید. دوبار و سه بار. سپس بیاعتنا به آواز باد که این بار همراه نسیم خنکی آمده بود، دستهایش را گشود و بدون هیچ لرزش و وحشتی خود را به دره انداخت.
*
مرد همین که چشم گشود، پرستار شتابان دکتر را فرا خواند.
ـ خُب الحمدالله بهوش اومد... منو نگاه کن، خوبه حالت چطوره، صدامو میشنوی؟
ـ آره، شما کی هستید، من کجا هستم؟
ـ شما تو بیمارستان هستید.
ـ چی شده، تو بیمارستان چی کار میکنم؟
ـ متأسفانه ماشینتون تو دره سقوط کرد.
ـ ماشینم تو دره سقوط کرد؟
ـ یادتون نمیاد؟
ـ نه. یادم نمیاد. مگه من ماشین دارم؟
ـ سه روز پیش. حدودای ظهر. تو یه جاده فرعی، از جاده منحرف شدید افتادید تو دره. یادتون اومد؟
ـ اصلاً یادم نمیاد.
ـ خوب فکر کنید، کمکم یادتون میاد. یه نفری هم همراهتون بود.
ـ یه نفر همراهم بود. کی بوده، الان کجاست؟
ـ یه مَرد بوده، کسی اونو نمیشناسه، شاید دوستتون باشه. یا غریبهای که بین راه سوار کردید.
ـ غریبه، یادم نمیاد، نه، اون الان کجاست، میتونم ببینمش؟
ـ متأسفانه اون آقا فوت کردند، شما هم شانس آوردید زنده موندید، اصلاً فکر نمیکردیم بهوش بیایید. خدا خیلی بهتون رحم کرد. الحمدالله نجات پیدا کردید.
بعد چند قدم دورتر از تخت بیمار، دکتر خطاب به پرستار گفت:
ـ دچار PTA شده، بعیده به این زودیها حافظهاش برگرده، ممکنه دو سه سالی به همین وضع بمونه. شایدم بیشتر. ولی فردا صبح یه عمل دیگه داره. به خانوادشم اطلاع بدید دیگه نگران نباشند. اما ممکنه دست چپش کاملاً فلج بشه، خُب، پرونده بعدی رو بدید به من.
۸/۷/۱۳۹۸
نظرات