ایلکای
«در هفتادمین سال زندگیام، در برابر شما اربابان دین و دنیا زانو زدهام و درحالیکه کتاب مقدس را در آغوش میفشارم اعلام میکنم که ادعایم بر چرخش زمین بهگرد خورشید، از مستی بوده و سراسر اشتباه و دروغ است...!»
این چند خط قلب مرا مچاله میکند، با خود فکر میکنم چه غم بزرگی، چطور سکته نکرد؟!
اینها سخنان نجاتدهندهی گالیله در صحن دادگاه کلیسا بود. چه خونها که ریخته نشد. به سرگذشت جوردانو برونو که نگاه میکنم و به زندهزنده سوختنش فکر میکنم با خود تکرار میکنم "مگر چقدر از حقیقت گفتن، اهمیت داشت؟"
هربار که خوانش تاریخ فلسفه را از سر میگیرم و به رنسانس و بعد به خردگرایی میرسم با خود تکرار میکنم: اروپاییهای خوششانس و پیشینیان خردمندشان!
بالای ۵۰۰ سال از جنگ خرد و کلیسا میگذرد و این گذر آهسته و پیوسته، شاید هم اصولیتر از هر طوری اتفاق افتاده است. اما گذر خاورمیانه از دین و امر الهی همانند اروپائیان نیست. خاورمیانه کماکان با انسان بهماهو انسان بیگانگه است.
ما با داشتن یک پا در سنت و یک پا در جهان امروز و رشد تکنولوژی، سخت دچار جرخوردگی معرفتشناختی و اپستمولوژیک شدهایم!
همزمان بهدنبال هویتِ به غارت رفتهی خود هستیم و به تاریخ شکوهمندمان میبالیم، خودخوببینیِ مضاعف داریم و چنگ به صورت امپریالیسم جهانی میزنیم و «غرب بد است، بَد بَد» گویان جگر سوختهی خویش را خنک میکنیم.
البته عجیب نیست، وقتی غرب در آتش مسیحیت و امر و نهی کلیسا میسوخت، داد خرد میزد و یکهتاز به سمت حقیقت میرفت، ما در عالم مُثُل افلاطون گم شدیم و خود را در پیلهی عرفان و دین و دیگریه بزرگتر پیچیدیم و سر تکان دادیم!
ما به دنبال انسان و ماهیت انسانی با دو پا فرورفته در زمین نبودیم و نیستیم، ما دردمند هویت بر باد رفتهایهستیم که باز نخواهد گشت. این خیلی جدیست و ما هیچگاه خود انسان را نفهمیدیم، این خیلی غمانگیز است!
«تصادف امر سابجکتیو»
آنچه دکارت به عنوان سابجکتیویسم مینامید، شک به ذهنیات و عینیاتی بود که ما آنها را حقیقت محض میپنداریم در حالی که ممکن است ما را به خطا بیندازند.
اما رنج بزرگیست وقتی ناتوان از به اشتراک گذاشتنشان هستیم. یعنی زیستن، از دریچهی خویشتن خویش! چیزی که شاید به جملهی «ما به ذات، موجوداتی تنها هستیم.» ختم شده و کمتر به رسمیت شناخته شده است.
در واقع باید گفت انسان در قالب خویش از حیث درونتنیدگی و پیچیدگی درونی موجودی منحصر به فرد است. انگار در توپهای بزرگ به قطر قدمان گیر کردهایم و در مواجهه با دیگری که شبیه خود ماست(نوع انسان)، در تقلا هستیم تا هستی و فهم خود را از محیط ارائه دهیم.
وقتی قطعهی موسیقی را با دیگری همزمان میشنویم، آنچه درونمان عبور میکند مثل طعمها، بو و حسهایی که تداعی میشوند و یا از همه مهمتر فضاسازی که رخ میدهد، نه تنها بطور کامل و دقیق نمیشود توصیفشان کرد بلکه حتی امکان اینکه بشود حتی برای لحظهای بجای دیگری آن کوالیا (کیفیت) درونی را تجربه و حس کرد، وجود ندارد.
ما تنها بخشهای گزیدهای از یکدیگر را، آن هم تحت تاثیر محیط اینجایی و پیشفرضهای درونی خود از دیگری حس میکنیم؛ بنابراین گزارهی «درکت میکنم» مهمل است! چرا که به هیچ عنوان امکان دسترسی به ذهن دیگری و فهمیدن آنچه که او تجربه میکند، وجود ندارد.
ما هیچگاه دیگری را درک نمیکنیم، بلکه چیزها را طوری میفهمیم که در پازل ذهنیات ما از قبل چیده شدهاند. در واقع ما تنها تجربه خودمان از چیزها را درک میکنیم. و تنها تجربیات دورنیِ پیشینِ خودمان را به دیگری نسبت میدهیم.
واقعیت اینست که ما کانشسنسهای (خودآگاهی) منحصر به وجودِ خود هستیم. هیچ انسان دیگری از پدر و مادر شما درست با همان سلولها، نشانهها، خصوصیات و از همه مهمتر با همان وضعیت درونی و بیرونی، به این دنیا پا نخواهد گذاشت.
درست است که کائنات برای وجود ما ارزشی قائل نیست و نخواهد بود، اما از حیث داشتن دریچهی شخصی به این جهان کاملا تکرار نشدنی هستیم.
به نظر میرسد آنچه بر انسان پیش از اجتماعی شدن میگذشته، تجربهی امور سابجکتیوی بوده که با زبان گشودن و ایما و اشاره تلاشی بوده برای پیدا کردن راهی که بشود ذهن خود را به اشتراک گذاشت یا اینکه راهی پیدا کند برای ورود دیگری به ذهناش! به همین جهت میل به اجتماعی شدن و زندگی گروهی در کنار فاکتور بقا تلاشی برای کندو کاوِ درونِ یکدیگر نیز بوده است.
رسیدن به فهم مشترک از چیزها، مفاهیم و ساختن اخلاقیات انسانی از نمونه نتایج این تلاش است.
اما نبوغ او جایی تجلی پیدا کرده که به امور، رخت بینالاذهانی شدن تن کرد و ذهنیات را هرچند دشوار شاید در مواقعی به عینیات یا تصویر عینی رساند. این یک تصادف سابجکتیویستیست مثل وقتی که انسانها برای اولین بار با مفاهیمی چون درد و احساسات آشنا شدند و شروع به توصیفش کردند. یعنی برای اولین بار امور کیفیِ درونی را در قالب زبان آوردند.
آنچه دکارت ذیل امور سابجکتیو و آبجکتیو به آن شک میکند کاملا منطقیست اما در قدم بعد، عدم توانایی ما در انتقال کامل درون یا نمایان کردن دریچهی ذهن و چشم، صحه بر جبر درونیمان میگذارد که باعث میشود برای همیشه محتویات درونمان دفن شوند!
و این یعنی اینکه انسان، در درون خود از حیث وجودی تنهاست و منفک از تمام هستیِ بیرون از خود، و هیچگاه این تنهایی با هر نوعی از ارتباط انسانی از بین نخواهد رفت.
این منفیانگاری «تنهایی وجودی» نیست، بل پذیرفتن دنیایی منحصفر به خود فرد است که تنها یک شخص در آن حضور دارد و او خود ما هستیم!
ما حتی با زاییدن دیگری به درونش رسوخ نخواهیم کرد!
نظرات