«ونوس ترابی»

 

از سلول یکی مانده به آخر می‌آمد. ناله‌ای که بیشتر شبیه شعری زیرلب بود. یا عطری که نت اول و آخرش می‌ماسید به این دیوار سیمانی و تا خود صبح نمی‌رفت. صبح؟ کدام صبح؟ از کجا بدانم کی صبح است و کی شب؟ مهتابی‌ها همیشه روشن است آن بیرون.

صدایش امشب زخمی‌تر است.

او زودتر از من خِرکش شده به این دخمه‌های ردیف یا منم که سالها اینجا لای ترک‌های مویرگی کف جرزمرده دست و پا می‌زنم و روی این دیوار خط عمودی می‌کشم؟ سکوت صدا دارد. سوت تیز. از این گوش رد می‌شود، پرده گوش دیگر را جر می‌دهد (اگر بازجو پیش‌دستی در این مورد نکرده باشد) و کمانه می‌کند به در آهنی که تنها روزنه نور، تنها سوراخ ارتباط، تنها خورشید و تنها خدای گند گرفته است. سربازی هم هست که سوراخ خدا را انگشت می‌کند! می‌کشد اینور و آنور برای خرده فرمایش‌هایش. شاید هم نان و کف دست برنجی جلویت بندازد و موقع برداشتن یا گذاشتن سینی غذا، دماغش را دو دستی بچسبد تا یادت بیاورد بوی لاش‌مرده گرفته‌ای. قوت برنج و نانی به خیکت بسته‌ باشند...چهل و سه شب مدام. یحتمل قد همان جنازه هم باد کرده‌ای!

در انفرادی می‌شود دراز نشست زد. می‌شود شنا رفت. می‌شود پرید بالا و پایین یا به امتداد دیوار زانو خمیده تکیه داد و ننشست.

شعر محض!

پتوی سیاه سربازی را روی زمین سرد نم‌کشیده بیندازم و رویش ورزش کنم؟ چطور است روی تخت آهنی که نفس کشیدن هم پیچ و قافیه‌اش را به گه‌خوری می‌اندازد، شکم آب کنم؟ اصلن شکم آب کنم که چه بشود؟

کاش صدایش بیاید. حتی صدای درد کشیدنش. حتی ناله مریضی‌اش...تمام شعرهایی که می‌دانستم و نمی‌دانستم را بلند بلند خوانده‌ام. کاش بگوید سلام یارو! بپرسد آیا در تمام حجره‌ها، کسی گوشه دیوار مچاله شده که نالیدن یادش نرفته باشد؟ امروز یک نوبت بازجویی صبح و دو نوبت ساعت ۳. شاید هم صبح، همان شب بود و آن ۳ روی مچ سرباز، نصفه‌شب حتی. نمی‌دانم به کدام ماه می‌خوابم و با کدام خورشید بیدار می‌شوم. آن روزهای اول که نان و چای و قند می‌آوردند، می‌پرسیدم مگر صبح است؟ پس صبح شما هم تخمی! می‌خواستم از زبان سربازشان حرف بکشم. نیش باز می‌کرد اما زود پک و پوزش را هم می‌آورد.

-آره! تو فک کن صبحه!

این خود شکنجه اگر نیست پس چه اسمش را می‌گذاری؟ قربان نفست بروم. هن و هن می‌کردی. داشتند نعش‌ات را می‌بردند درمانگاه. انگشتهای شست پایت را با چکش له کرده بودند. این‌بار ته فریادت، صدای یک زن آمد. مادرت بود. قسم می‌خورم فهمیدم مادرت بود. آنقدر الف در دهانت ظریف شکست که من برای آن کلاهی که این لاشی‌های جلاد باید بالاتر روی سرشان بگذارند هم غصه خوردم. رد خون از شست آش و لاش روی سرامیک درمانگاه مانده بود. از کجا فهمیدم؟ آن‌روز... آن شب... به چرت و پرت افتاده بودم. از همان نان و چای، شروع کردم الفبا را از آخر به اول خواندن. نور که نباشد، کلمات در حفره چشمت می‌شوند طلای آویزان از گوش‌هایی با لاله‌های کوچک. همچین می‌بلعی‌شان. همچین نگاهشان می‌کنی. همچین جلوی چشمت تکان می‌خورند که دیوانه می‌شوی. این تشبیه تر و تمیزش بود. به من که باشد با این هذیان‌ گویی در بیداری، به مگس جمع شده روی کثافت می‌مانند. می‌گفتم لام میم نون واو...بعد شروع می‌کردم از واو به لام و هی برو عقب. آخر می‌دیدمشان در آن تاریکی، می‌دانی؟

بعد سربازشان در را باز کرد و پرسید آیا سهمیه جو روزانه‌ام زیاد شده؟!

سؤال خوبی بود. ولی باید زودتر می‌پرسید. یعنی درست زمانی که سینی نان و چای و قند را می‌آورد و خودش فی‌الفور قند را در چای می‌انداخت. اوایل حالیم نمی‌شد چرا. گذشت تا بفهمم برای آنکه قند را یکباره در گلویم پرت نکنم و قورت ندهم و خودم را نفله نکنم، آن مکعب زشت مانده و بتنی را می‌انداخت در چای جوشیده. می‌گویم بتنی، چون هرچه می‌ایستاد، قند وامانده آب نمی‌شد. حالا یا چایشان آب زیپو بود و جوشیده یا قندشان دندان ماموت! هرچه بود، نان و چای می‌دادند که زیر اخیه تحمل دردم بیشتر شود و زود از حال نروم.

می‌خواستم رد خون را زبان بکشم پشت سرت. می‌خواستم، با همان پلک پاره شده که روی چشمم ولو شده بود و برای دیدنت، مجبور شدم با ساعدم پوست و گوشت را باهم بالا نگه دارم، سایه‌ات را یکجا قورت بدهم و فریاد بزنم های بی‌شرف‌ها! انگشت له شده‌اش را اینطور روی زمین می‌کشید. انصاف نداشته‌تان را گاییدم! این پوست ورق شده من را بیندازید گِل پاهاش.

آمدم بگویم ولی با دندان‌هایم تسویه حساب شخصی داشتند. باید مقر می‌آمدم از کجا پول گرفته‌ام بیایم در خیابان و با پنجه بکس بزنم درست روی ستون فقرات مأموری که آن دختر بیچاره‌ را زیر باتون و لگد گرفته بود. چه انتظارهایی دارند! من یا باید با ساعد، پوست پلکم را نگه دارم تا بتوانم سایه و قد و بالای تورا ببینم یا با دست دیگرم جلوی آن مشت که به دهانم می‌کوبد را بگیرم. که البته توفیری هم ندارد. دندان شکسته، زبان را هم جر می‌دهد. لب هم که ورق کاغذی کاهی بیشتر نیست. همچین فوتش هم کنی، جر می‌خورد تا خود چانه! حالا با این دهان و دندان و زبان به گا رفته چه باید لو داد؟ کدام حساب را برایشان رو کنم؟ بانک سوییس یا اموال خودم و فک و فامیلم در کانادا؟

فکر می‌کنند دارم تکه می‌اندازم بهشان! یکیشان سراغ مادر و خواهرم را می‌گیرد که شبی چند برایشان جاکشی می‌کنم. می‌گویم بابا جان!‌ اشتباه گرفته‌اید! من که بسیجی جماعت نیستم مادرم را...نه اینطور دیگر نمی‌گویم. اینها خودشان دشمن زن و زنانگی‌ند! باید می‌گفتم من آنی نیستم که از ثوابی عقد ضربتی ...نه این را هم نمی‌گویم. کیفور می‌شوند. بگذار مادرها و خواهرهایمان را در دهان چندش‌آورشان این‌طرف و آن‌طرف کنند. همین زن‌ها مگر نیستند که دارند کل هیکلشان را به کثافت می‌کشند؟ ولی باید فحشی می‌دادم. دادم. با همان دهان آش و لاش. این را گفتم برای شست‌های تو. برای از هوش رفتنت وقتی یک هفته است، نه می‌گویی اعلامیه‌ها را کجا چاپ و منتشر می‌کردید نه رفقایت را می‌فروشی. این را اگر نمی‌گفتم بی‌شرف عالم بودم. چکش آورده‌اند! مچ دستم را یکیشان گرفت و سفت نگه داشت.

من که حرفم را زده بودم. این هم عاقبتش.

از تو چه پنهان، من تخم تو را نداشتم. به التماس افتادم. ترس از درد از خود درد بیشتر است. گفتم ول کنید، ول کنید تا بگویم تنخواه از کجاست. دلارها از کجا می‌آید!

ول کردند. ضبط صوتشان روشن شد. تمام صورتم خون خالی بود. چشم راستم تار و بعد تاریک شد. رحم کردند بروم درمانگاه. تا فردا صبح.

کاش آنجا باشی! کاش همانجا خوابیده باشی تا قربان روی ماهت بروم. کاش بیهوش باشی هنوز. تو از حال می‌روی، من جای مادرت صورت می‌کنم. جای مادرت یقه پاره می‌کنم. کفن به تن می‌روم توی خیابان. می‌گویم جایی بودم که عشق از زخم و چکش و خون و بیهوشی به گوشم تلقین شد. شهادت می‌دهم که می‌شود عاشق ابروی پاره یک مرد جوان هفده ساله شد، وقتی چکش می‌آورند و تو حتی از تصور درد هم مثانه شل می‌کنی. ولی او که ۱۷ سال بیشتر ندارد، بیلاخشان می‌دهد و از حال می‌رود. اینجا کشتارگاه آدم‌هاست. بوی گوشت مانده می‌آید. بخار خون روی شیشه‌های مات عرق می‌کند.

من ۳۰ را رد کرده‌ام ولی تو ۱۷ ساله‌ای و ۳۰ ساله‌تر از من حتی!

من را در خیابان گرفته‌اند با پنجه بکس، تو را در خانه تیمی و مشغول چاپ بنر و اعلامیه و ساختن کوکتل ملوتوف و انبار کردن ترقه‌های اکلیل سرنج.

سر من را به جدول کوبیدند و گیج و بی‌قافیه آوردند در کشتارگاهشان. تو لاغر بودی و بی‌جان و رفقایت را از دیوار فراری دادی تا خودت بمانی. ماندی و گیج نبودی. ماندی و ناخن دستهات را کشیدند. بیهوش شدی اما دهانت باز نشد. چطور نمی‌شود عاشقت شد؟ چطور نمی‌شود صورتت را دید و سلول سلول برایت نمرد؟

برق که به بیضه‌هایت وصل کردند، در میان فریاد فقط مادرت را صدا زدی. من شنیدم. همه حجره‌نشین‌ها هم شنیدند.

گفتی من ده جان دیگر هم دارم.

کوتاه بیا! بگذار بدنت جان بگیرد. بیا با هم در این درمانگاه بخوابیم. تو بیهوش باشی و من با همین چشم گوشت هم‌آورده نگاهت کنم. دنده‌هایت را سوهان بکشم تا دستشان را جرواجر کند. پوست خودم را در بیاورم بکنم تن تو. پوست همه این حجره‌نشین‌ها را هم دانه دانه قرض بگیرم برای تو.

دارند نعش‌کشم می‌کنند به درمانگاهشان.

کاش آنجا باشی. آخر جای دیگری نباید باشی. خودم دیدم آن چکش را چطور کوبیدند روی انگشتت. دیدم که حتی فرصت آخ هم نداشتی و همانجا از حال رفتی. دیدم که چطور بدنت می‌لرزید. گفتم نکند دارد جان می‌کند. نکند دارم می‌بینم و هنوز زنده‌ام.

در درمانگاهشان فقط منم و یک سرباز حال ندار. بدون بی‌حسی بخیه می‌زنند اینجا. فقط کوک می‌زنند تا خون بند بیاید بشود باز رفت زیر اخیه.

پرسیدم کجاست؟ مگر نیاوردندش همین خراب‌شده؟

برده بودندت جایی دیگر. اگر دیگر نبینمت چه؟ خب آن چشم دیگرم هم کور شود! کاش رها شوی. کاش دلیل ندیدن این باشد. اما مگر می‌شود؟ این کفتارها از لاشه و جنازه هم نمی‌گذرند.

یک روز دیگر. شاید هم یک شب دیگر.

فکر کنم آن بیرون دارد برف می‌بارد. روی نقاب کلاه سرباز کمی مانده بود. نه دهانم باز می‌شود نه چشم چپم. خوب است آینه نداریم در انفرادی. اینجا باید خودت را تصور کنی. در همان تاریکی. در همان تاریک‌خانه حفره‌های چشمی.

نمی‌دانم بیهوش بوده‌ام که صدایت را از دیشب تا به حال نشنیده‌ام یا هنوز جایی دورتر از این دخمه‌هایی. شاید هم دخمه‌ای شبیه همینجا. نکند سر به نیستت کرده باشند؟

اعتصاب غذای خشک کرده‌ام. کشان کشان بردندم پای اخیه. یک سیلی کافی بود. بخیه‌هایم پاره شد. چطور می‌شود آدم اینقدر خون داشته باشد؟ هی بیاید و هی تمام نشود؟ همان دهان جر خورده را به زور باز می‌کنند و یک کف دست برنج مانده، از همانها که مزه کاه خشک می‌دهد، را فرو می‌کنند. یکی را فرو می‌کشم تا بیفتد در نای. همانجا خفه شوم و خلاص. با چند سرفه بالا می‌آید.

آدم جدیدی آورده‌اند. پا می‌گذارد روی کمرم و با همان پوتین فشار می‌دهد. بعد پاشنه پوتین را روی کمرم می‌چرخاند. بازپرس ساکتی‌ست. آن قبلی کدام جهنمی رفته؟ دارد پوست تن چه کسی را ورق می‌کند؟

جای پاشنه‌اش می‌سوزد اما از چکش بهتر است. به فکر تواَم عزیز کوچکم! به فکر تو! تو پدر و معشوق و بچه منی! کجایی حالا؟

طاقباز می‌خوابانَدَم. با همان پاشنه می‌کوبد لای پایم. این دیگر قابل تحمل نیست. نمی‌توانم جلوی زبانم را بگیرم. گرد می‌شوم. تمام رگ‌های سرم سیخ‌های داغ می‌شوند و در جمجمه و مغزم فرو می‌روند. یک گلوله داغ سربی زیر نافم مدام می‌چرخد. برای سوختن، هیزم می‌خواهد. استخوان پایم می‌ترکد. نم خون دارد اما گُر می‌گیرد.

من فدای تن و بدن کوچک تو! من با این ریش و پشم اینطور مچاله شدم، تو فقط ۱۷ ساله‌ای!

بالای ۲۵ ساعت است، خون می‌شاشم. بیضه راستم باد کرده و حتی نمی‌توانم تکان بخورم. دست دکتر به زانویم رسید، فریاد کشیدم. بازجو رد می‌شود و نگاهم می‌کند. مگر با لباس شخصی، کسی پوتین به پا می‌کند؟ با همین پوتین می‌رود میان مردم یا همینجا درمی‌آورد و می‌گذارد در باکس پرسنلی‌اش و بعد همان کفش‌های بی بند اداره‌ای را می‌پوشد؟ کسی چه می‌داند؟

-رفیقت که جویای حالش بودی...

همان سرباز حال ندار دیروز است که هنوز روی تخت کنار گنجه داروها خوابیده. رنگ به صورت ندارد و لبهاش سفید سفید است.

با هر تکان، سیخی در بیضه‌هایم فرو می‌کنند. اشک می‌آید گوشه چشمم. از درد است به جان عزیزت! عجز هم هست ولی این درد واقعی‌ بود!

-خو...خو..بگو...

آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد.

-جان مادرت نگو من گفتم. همینجوریش نسخ سیگارم. بندازنم زندون، مُردم!

درد این را داشته باش و درد تو را. همسن و سال خودت است. نسخ سیگار. تنها دردش همین است. چطور قربان روی ماهت نروم آخر؟

-نمی‌گم...می‌بینی که واسه نگفتن دارم آش و لاش می‌شم!

-درمونگاه کشکه! بردنش «حموم نمره»!

عرق سرد می‌کنم. ته نافم تیر می‌کشد. از ورم بیضه و ترس حمام و نمره‌اش! حتی نمی‌دانم کجاست.

دکتر می‌آید و بدون اهمیت دادن به مقاومتم، پاهایم را باز می‌کند. کمپرس یخ می‌گذارد روی ورم. فریاد می‌کشم. حتی وزن آن کیسه، روده‌ام را گره می‌زند. دو سرنگ در سرمم خالی می‌کند.

می‌رود.

-شماهام تنتون می‌خاره‌ها! از تخم رفتی که!

هنوز دارم جان بالا آمده‌ام از درد را جمع و جور می‌کنم بریزم ته حلق.

-بگو...حموم نمره کجاس؟

دردم دارد آرام می‌گیرد و فقط نبضی پر سوزش روی کشاله‌های رانم خودش را به پوست می‌کوبد.

-خیلی پرتی حاجی! حموم نمره جا نیس، فعله! یعنی شافت! یعنی انبار داری. والسلام! بچه خوشگل بود...دیدیش که. هنوز صورتش مو هم نداشت. با اون ابروهای ورداشته و لبای سرخ...اوف این نمی‌تونه سالم برگرده!

سرفه می‌کند. بوی گندش اتاق را برمی‌دارد. «بچه خوشگل» که می‌گوید، می‌بینم چقدر راست می‌گوید. خودش شبیه شکمبه گوسفند قربانی‌ست.

دیگر جانی ندارم که حتی قربانت برود. چه کار کنم؟ کجا بزنم به در و دیوار؟ به که التماس کنم؟ تنها پلکم سنگین است.

سنگین. سنگین...به جان همین سین و نون، تصدقت. کاش مرا برده بودند جای تو. من یغر نچسب بدگل وحشی و غول بیابانی را.

-معامله هم نیستا...باتون شافت می‌کنن...

صدای سکوت می‌آید. سرم سوت می‌کشد با خطی ممتد.

-بعدش می‌کشنش بالا. یعنی هفته بعد به احتمال زیاد.

کاش خفه شود.

-آخه این بچه خوشگل جاش توی مهمونیه نه خیابون.

چرا خفقان نمی‌گیرد؟

-من می‌گم تو هم همکاری کن و همه‌چیو بگو...خایه برات نمونده بابا!

پس خفه نمی‌شوی نه؟

سِرُم را از دستم در می‌آورم. درد بیضه‌ها محو شده است. می‌روم سمتش.

-هوی یابو...کجا؟

می‌آید داد بزند، سیم سرم را می‌پیچم دور گلویش. هنوز درست حسابی سرپا نیستم و چشم و چارم هم نمی‌بیند. اما بوی کثافتش را حس می‌کنم. دست و پا می‌زند. پایش می‌خورد به میز کنارش.

تا دکترشان برسد، کار را تمام کرده‌ام. یک بی‌شرف جانی کمتر!  

جانش از سوراخش می‌زند بیرون. این را برای تو کردم، عزیزم. پسرم. پدرم. عشقم! این را برای تو اینطور نفله کردم. وقتی به تو گفت بچه خوشگل، همانجا قبر خودش را کند. باید می‌فهمید آنکه ناخنش را از گوشت جدا می‌کنند، دیگر چیزی برای ترسیدن ندارد.

آرام گرفت. رد سیم سرم روی گردنش کبود شد.

مگر کجای تن تو را سالم گذاشته‌اند، عزیزم؟ کجای تنت مانده که کبود نیست؟

دارم به تو فکر می‌کنم. وقتی تمام حجره‌نشین‌ها فریاد می‌زنند. وقتی دوباره با لگد به زخمم می‌کوبند، به تو فکر نکنم قافیه را باخته‌ام. وقتی سه روز از سقف آویزانم می‌کنند، و خون از مویرگهای چشمم بیرون می‌زند و از دماغ و گوشم بر زمین می‌چکد، به تن نحیف تو فکر می‌کنم.

اما سخت است که گوشم دیگر صدایی نمی‌شنود. حتی اگر ناله کنی.

تنها سوت سکوت است که دوباره کمانه می‌کند در این چهاردیواری و می‌خورد به آن چوب شق و رق و ایستاده و چهارپایه‌ای که هیچ گناهی ندارد جز نایستادن و جا خالی دادن و یک‌وری افتادن.

 

*حجره در فرهنگ زبانی استبداد و زندانْ محور، به سلول‌های انفرادی گفته می‌شود.