حسن خادم

میانه ی روز بود و در هوای نیمه ابری و نسبتاً خنک قدم زنان داخل بازار گل و گیاهی شدم . بی هیچ انگیزه ای و فقط برای وقت کشی گشتی زدم  و دقایقی بعد در آستانه خروج از آن محیط بودم که ناگهان چشمم به مرد نسبتاً سالمندی افتاد که خیره مرا می نگریست .‌ سرم را زیر انداختم تا از مقابلش عبور کنم اما جاذبه چهره و حالتش طوری بود که وادارم کرد یکبار دیگر نگاهش کنم . آرام دستش را بالا آورد و همزمان سرش را هم تکانی داد و از من خواست نزدیکش شوم.  با تعجب و لحظه ای مکث جلو رفتم. سلامی کردم و برابرش ایستادم.

ـ ببخشید امری بود ؟

و همانطور که با تبسمی پر جاذبه نگاهم می کرد پاسخ سلامم را داد و از من خواست کنارش روی نیمکت بنشینم .

ـ اگه عجله ای ندارید خوشحال میشم کمی در خدمتتون باشم .

ـ خواهش می کنم، خیرکار خاصی ندارم ، در خدمتم .

و نزدیکش روی نیمکت نشستم.

ـ لطف کردید . یه وقت کسی منتظرتون نباشه ؟

ـ نخیر. بیکار بودم قدم می زدم. در خدمتم .

ـ گفتم شاید خانوم مشغول خرید گل وگلدونه منتظر ایشونید..خُب پس آزادید. این بازار گل گاهی خیلی شلوغ میشه، گاهی هم مثل امروز یه کمی خلوت تره...شما همیشه اینجا میایید ؟

ـ اگه بگم اولین باره میام اینجا باور می کنید، خیلی اتفّاقی شد .

ـ پس قسمت بوده با هم آشنا بشیم .

ـ ممکنه .

ـ  من اغلب میام اینجا. امروز حدوداً دو ساعتیه که اینجا نشستم.

بعد در سکوت نگاهم کرد و پرسید :

ـ حالا که تنها اومدید جسارتاً می تونم بپرسم شما ازدواج کردید؟

ـ بله .

ـ حتما بچه هم دارید؟

ـ خیرهنوز نه .

ـ امیدوارم اگه صاحب فرزند شدید، بزرگ که شد قدر شمارو بدونه. بچه ها نمی فهمند والدین چقدر براشون زحمت می کشند... جداً ببخشید که مزاحمتون شدم .

ـ نه خواهش می کنم. کاری ندارم داشتم قدم می زدم حالا کمی هم  در خدمت شما هستم .

ـ خواهش می کنم .

ـ وقتی صِدام کردید فکر کردم با من کاری دارید اما گویا حوصله تون سررفته. البته خوبه آدم هم صحبتی داشته باشه .

ـ اتّفاقاً کاری دارم برای همین صداتون کردم !

ـ بفرمایید در خدمتم.

پرسید : جایی کار می کنید؟

ـ والله تا همین یه  ماه پیش جایی مشغول بودم اما در حال حاضر بیکارم. چطور مگه ؟

ـ می خواستم ببینم در چه وضعی هستید یه وقت مزاحمتون نباشم .

ـ نه مزاحمتی نیست ، هر چی هست امیدوارم بتونم کمکی کنم .

همان موقع یک دوره گردی که چای می فروخت نزدیک شد .

ـ چای ، چای داغ و تازه بدم .

ـ اگه اهل چایی هستید میشه دوتا چایی بگیرید؟

ـ بله، البته به شرطی که خودم حساب کنم .

ـ شرمنده می کنید، اما اشکالی نداره.

با اشاره ي دست چای فروش نزدیک شد و دولیوان چای با نبات گرفتم . پولش را پرداختم و فروشنده رفت. مرد غریبه به من گفت :

ـ بی زحمت نبات رو از چای من بردارید. شیرین نمی خورم ، لطف می کنید دستتون درد نکنه .

چوب نبات  را گرفتم و در حالی که از او عذر خواهی می کردم، آن را از لیوان چایش  بیرون کشیدم و داخل سطل زباله ای در نزدیکی ام انداختم : ببخشید، بفرمایید.

ـ ممنونم .

ـ پر رنگ نیست ؟

ـ نه خوبه .

و شروع کردم به همزدن چای و نبات . او بلافاصله لیوان چای را برداشت و لبش را با آن تر کرد.

ـ ممنونم که تقاضامو قبول کردید و نشستید کنارم .

-خواهش می کنم ، کاری نکردم که... نشستیم با هم حرف می زنیم ...

کمی بدون حرف میان ما گذشت و من مقداری از چایم را خوردم و بعد پرسیدم : ببخشید می تونم بپرسم کارتون در چه رابطه ایه؟

برگشت و با چشمان روشن و پر جاذبه اش نگاهی به من انداخت و گفت :

ـ می خوام ازتون خواهش کنم یه امانتی رو به کسی برسونید .

ـ ببخشید که جسارت می کنم امانتی چی هست بعد به کی باید تحویل بدم ؟

کمی از چایش را خورد . من هم لیوان خالی چای را داخل سطل زباله انداختم و باز کنارش نشستم . مرد ناشناس که صورت صافی داشت و انگار دیگر قصد نداشت تبسمی بر لب آورد لیوان چایش را از فاصله میان ما برداشت و در سمت راست خودش قرار داد و بعد دست در جیب کتش کرد و پاکت در بسته ای را بیرون آورد و آن را به دستم داد .

ـ این نامه برای پسرمه . لطفاً به من  بگید اگه براتون سخته از شخص دیگه ای خواهش کنم این کارو برام انجام بده .

ـ این چه حرفیه، به روی چشم . حتما انجام میدم اما اینکه کار ساده ایه ، حتی با پیک هم می تونید به پسرتون برسونید .

ـ بله ، راههای دیگه ای هم هست اما دوست دارم مستقیم خودش تحویل بگیره. یه روزی پیغامم یک هفته پیش نگهبانی محل سکونتش مونده بود. نمی خوام اینطور بشه. این پاکت باید حداکثر تا فردا شب دستش برسه. احساس می کنم اگه دیرتر بشه شاید دیگه فایده ای نداشته باشه. ضمناً اگه می خواهید زحمتشو بکشید فقط دست خودش بدید .

ـ اگه ندیدمش چی ؟

ـ می بینیش، اکثراً خونه ست. چون قراره دست خودش بدید  فقط می ترسم کمی معطل بشید، ممکنه اذیت بشید .

ـ نه، فکرشو نکنید. بالاخره انجامش میدم .

ـ شرمندم می کنید، خدا خیرتون بده!

همانطور که داشت حرف می زد، متوجه شدم روی پاکت هیچ آدرسی نوشته نشده .

ـ ببخشید... آدرسو فراموش کردید بنویسید .

ـ نخیر فراموش نکردم !

بعد دست در جیب بغل کتش کرد و پاکت دیگری بیرون آورد و آن را هم به دستم داد و گفت :

لطفاً این پاکت رو باز کنید .

پاکت سنگینی بود و وقتی آن را گشودم چشمم به تعداد قابل توجهی تراول افتاد . یکدفعه حس عجیبی به من دست داد . متعجب و کنجکاو از حالت و رفتارش گفتم :

ـ ببخشید این تو پوله، آدرس نیست .

ـ چرا آدرسم هست، خوب نگاه کنید .

دستم را جلو بردم و با تبسمی بر لب گفتم :اگه ممکنه خودتون آدرسو در بیارید .

گفت : نه ، اون پاکت مال شماست !

یکدفعه تو دلم جرقه ای زد. این همه پول ، یعنی چی؟ با این که حرفش را درست شنیدم اما از روی ناباوری گفتم :

ـ ببخشید متوجه نشدم ، چی فرمودید ؟

ـ عرض کردم آدرس داخل پاکته اونم دستمزد کاریه که قراره برام انجام بدید .

ـ لطف دارید شما، این کار برام زحمتی نداره میرم تحویلش میدم اما نمی تونم این پولو قبول کنم. خیلی پوله و اصلا نمی دونم معنای این کارتون چیه ؟

ـ اگه قبول نکنید مجبورم از شخص دیگه ای خواهش کنم این کارو برام انجام بده .

ـ من با کمال میل انجام میدم اما این پولو نمی تونم قبول کنم ... می دونید حقیقتش اینه که برام هضم نمیشه. دارم به خودم میگم یعنی چی؟ این پول زیادیه.

ـ چرا فکر نمی کنید این یه هدیه ای از طرف خداست ؟ خداوند اگه بخواد به کسی روزی برسونه بی حساب میده ، تازه این خیلی هم بی حساب نیست قراره در عوضش یه کاری برام انجام بدید.

ـ من فقط به یه شرط انجام میدم که این پولو بردارید .

ـ می تونم ازتون یه خواهشی کنم ؟

ـ این چه حرفیه ، خواهش می کنم، بفرمایید .

ـ ازتون خواهش می کنم این پولو از من قبول کنید ، فکر کنید یه هدیه از طرف یه دوسته . خواهش کردم ازتون قبول کنید، به خاطر من!

و در حالی که با چشمانی پر آب نگاهم می کرد تکرار کرد :

- بعنوان یک دوست ازتون می خوام اینو ازم قبول کنید. هیچ قابل شمارو نداره .

-اما این پول زیادیه !

-من از شما خواهش کردم .

-والله چی بگم .

-هیچی نمی خواد بگید فقط این نامه رو زودتر بهش برسونید. یه کمی نگرانم. هر چی زودتر برسه دستش بهتره، اسمش کیومرثه. حتما می بینیش. من امیدوارم که تا فردا شب دستش برسه...شاید بعد از اون دیگه فایده ای نداشته باشه.

ـ متوجه ام. ببخشید می تونم بپرسم کجا ساکن هستید ، چون می خوام نتیجشو خدمتتون اطلاع بدم .

ـ ‌خونه ی من همین بغله اوناهاش از اینجا هم معلومه ، همون ساختمون سفیده ، من طبقه ی سوم می شینم.

ـ بله پیداست . ببخشید می تونم اسمتونو بدونم .

ـ خواهش می کنم . من اسمم فرهاده .

ـ آقا فرهاد! از آشنایی تون خیلی خوشحال شدم. منم چاکر شما اسمم رضاست... ولی آقا فرهاد من واقعاً از روی شما دارم خجالت می کشم . به خدا  نمی دونم چی بگم. من این کارو با جون و دل براتون انجام میدم نیازی هم به این پول نیست .

ـ گفتم این یه هدیه از طرف یه دوسته. پس بگذارید جیبتون دیگه هم صحبتشو نکنید! آدرس داخل پاکته .

ـ شرمنده، خدا خیرتون بده، عاقبت بخیر بشید. خیلی لطف کردید. ممنونم از شما ... من همین الان راه می افتم .

ـ تشکر می کنم ازتون .

بعد دستش را گرفتم تا آن را ببوسم که مانع شد و اصلا این حرکت را نپسندید .

ـ زودتر برید. از این که تقاضامو پذیرفتید سپاسگزارم .

اما اجازه داد موقع رفتن صورتش را ببوسم . با احترام سر فرود آوردم و از پیشش رفتم . حتی یکبارم به عقب بر نگشتم  نگاهی دیگر به او بیاندازم. گیج و حیران و چنان سبکبال و پر نشاط بودم که نمی توانم وصف کنم  .وقتی از بازار گل  بیرون زدم در جای خلوتی پاکت پول را از جیبم در آوردم . ابتدا تکه کاغذی که آدرس رویش نوشته شده بود را خواندم . آدرس حوالی سرچشمه بود . بعد تراولها  را بیرون کشیدم و شروع کردم به شمردنشان. بیست تراول پنجاه هزار تومانی بود. دقیقا یک میلیون تومان! زبانم بند آمده بود. این همه پول تقریبا بی حساب و کتاب به دستم رسیده بود. باورم نمی شد. چیزی مثل رویایی خوش و دلچسب بود. از ذوق و خوشحالی گیج شده بودم و نمی دانستم کدام سمت بروم. جایی نشستم  تا این اتفّاق خوش را هضم کنم . اما مگر می شد ، معنای آن چه بود؟  حیران و متعجب از ترس این که مبادا خیال کرده باشم گاهی پولها را لمس می کردم : خدای من ، این همه پول ! نکنه واقعا  هدیه ای از طرف خودت باشه!؟

و دیگر معطل نکردم. پاکت پول را ته جیبم فرو کردم و آدرس را به دست گرفتم و با یک تاکسی خودم را به سرچشمه رساندم . نشانی خیلی سر راست بود و ساختمانی که پسرش آنجا اقامت داشت همان ابتدای کوچه ی پهنی بود. داخل شدم و نگهبان از پشت سکویی گفت :بفرمایید با کی کار دارید ؟

سلامی کردم و مقابلش ایستادم: ببخشید با آقا کیومرث کار دارم.

ـ بله ، اما ایشون نیستند ، همین یه ساعت پیش رفتند بیرون . شما دوستشون هستید؟

ـ هی تقریبا . من یه امانتی آوردم براش .

ـ بدید من بهشون میدم .

ـ ممنونم اما پدرشون سفارش کردند حتما دست خودشون بدم . نمی دونید کی برمیگردند ؟

ـ والله معلوم نمیکنه. اکثراً خونه ست . بگم الان بر میگرده شاید تا غروبم بر نگشت اون وقت من شرمندتون میشم. معطل میشید.

ـ اشکالی نداره ، صبر می کنم برگردند .

ـ هرجور صلاح می دونید . بفرمایید اونجا بشینید تا بیان .

ـ ممنونم. میرم بیرون یه کاری انجام بدم برمی گردم .

ـ عیبی نداره ، اگه اومد من میگم شما اومدید اینجا. اسمتونو می فرمایید؟

ـ اسمم رضائه  اما شما بگید یه نفر از طرف پدرتون یه امانتی می خواست تحویلتون بده. من  زود بر می گردم .

ـ عیبی نداره، هر جور راحتید، من حتما پیغام میدم .

ـ زحمت می کشید .

از ساختمان بیرون آمدم. جایی کاری نداشتم اما فضای داخل ساختمان کمی دلگیر بود.‌ نبش کوچه و خیابان دقایقی منتظر ماندم اما کسی را ندیدم داخل ساختمان شود. این پول هنگفت حال پر نشاط و عجیبی به من داده بود. رفتم بالا  و پایین خیابان سرچشمه گشتی زدم و باز رفتم به آن آدرس. نگهبان گفت هنوز نیومده .

اصلا احساس خستگی نمی کردم ، به غیر از آن روز تا فردا شب هم فرصت داشتم و از این بابت خیالم راحت بود. اما کم کم انتظارم طولانی می شد و هوا کمی که تاریک شد نگهبان هم کنجکاو شد و با تعجب گفت سابقه نداشته اینقدر بیرون بمونن .

گفتم : حالا مطمئن هستید بیرونه ، یه وقت نکنه خونه باشن من بیخودی اینجا معطلم؟

ـ نه خودم دیدم رفتند بیرون ولی ندیدم برگردند.

ـ شاید یه لحظه اینجا نبودید یا کاری براتون پیش اومده، ایشون اومده و رفته منزلش.

ـ فکر نمی کنم. شما منو هم به شک انداختید. بهتره برم یه سری بزنم. بفرمایید شما هم می تونید بیایید.

از او تشکر کردم و به اتفّاق سوار آسانسور شدیم. خانه اش طبقه چهارم بود. نگهبان مقابل واحد ۸  توقف کرد و زنگ در را بصدا در آورد. بی معطلی دوباره زنگ را زد. صدایی آمد اما از واحد بغلی بود . دوباره زنگ را زد و گفت:

ـ عرض کردم خدمتتون ، من اومدنشونو دیگه ندیدم.

از او تشکر کردم و به اتفّاق آمدیم پایین . داخل سرسرا روی صندلی نشستم و منتظر ماندم . دیگر شب شده بود و انتظارم خیلی طولانی شد. دلم خوش بود که فردا هم فرصت دارم. بلند شدم و به نگهبان گفتم :

ـ من حتما فردا میام، بی زحمت بهشون پیغام بدید یه وقت جایی نرند .

ـ میگم بهشون. من اینجا هستم اما چون شما می خواهید نامتونو دست خودشون بدید ، کار دیگه ای از دستم ساخته نیست .

-عیبی نداره ، فردا میام خدمتتون .

-ببخشید خیلی معطل شدید .

-این چه حرفیه، شما ببخشید که مزاحمتون شدم .

وقتی منزل رسیدم اواسط شب بود. زنم از اتفاق امروز بیشتر از من تعجب کرد و گفت:

ـ می دونی امروز که از خونه رفتی بیرون به خودم می گفتم این که هنوز کار پیدا نکرده، کرایه ی این ماه رو از کجا بیاریم بدیم، خیلی عجیبه آخه کی میاد یه همچین پولی رو مفت و مسلم به کسی بده اونم برای یه همچین کاری، رضا به نظرم خیلی مشکوکه، توره خدا مواظب باش!

ـ اما من خیالم راحته ، خدا رسونده باورکن. خودش می گفت چرا فکر نمی کنی یه هدیه از طرف خداست !؟

ـ ولم کن بابا ، درسته که اگه خدا بخواد هر چیزی ممکنه ولی با این که به این حرفم اعتقاد دارم باورمم نمیشه، میگم نکنه کلکی تو کار باشه. از همین می ترسم. پس چرا پسره برنگشت خونه ، یه کم نگرانم. چرا خودش نامه رو نبرده بهش بده  یعنی دیگه کسی نبوده یه کاره جلوی تورو بگیره این کارو براش انجام بدی، خدای نکرده یه وقت پول دزدی نباشه.

ـ این چه حرفیه هر چی می خواهی فکر و خیال کن. اما اگه قیافشو می دیدی از این حرفا نمی زدی.  آدم خیلی با شخصیتی بود. سرو وضع درست و حسابی داشت ، خود منم موندم یعنی چی؟

ـ همینو بگو .

ـ تا این پاکتو دست پسرش نرسونم و خبرو بهش ندم دست به این پول نمی زنم .

ـ آره فکر خوبیه .

ـ می دونی خیلی ازش خوشم اومد که برگشت گفت فکر کن یه هدیه از طرف یه دوسته ، اینو که گفت یه حالی شدم!

ـ خدا پدرشو بیامرزه، اما رضا خیلی پوله. یه میلیون تومنه . چی بگم والله، به قول اون آقا اصلا فکر کنیم اینم یه هدیه از طرف خداست!

ـ آره به خدا ، اولش گفت اگه خدا بخواد به کسی چیزی بده بی حساب میده ، فکر کن یه هدیه از طرف خداست .

ـ قربون بزرگی خدا برم!

و سپیده صبح بود که زنم از صدای زمزمه ها و ناله هایم  بیدار شد .

ـ چی شده رضا ؟

ـ حالم خوب نیست. بدنم داغه .

زنم کف دستش را روی پیشانیم گذاشت و با تعجب گفت :

ـ وای چقدر داغی! چه تبی  داری . می خواهی پاشوره ات کنم؟

ـ آره ، هر کاری می تونی بکن ، من باید برم دنبال اون کار. زود باش !

تا ظهر هر کاری کرد تبم پایین نیآمد اما یک ساعت از ظهر گشته کمی گرمای بدنم فروکش کرد و  کم کم به خواب رفتم . حوالی سه بعد از ظهر بود که سراسیمه از خواب بیدار شدم .

ـ حالت الحمدلله بهتره .

ـ آره یه کمی بهترم. من باید برم .

ـ حالا تا شب وقت داری .

ـ می دونم اما خیالم راحت نیست  باید زودتر امانتی رو تحویل بدم.  به اون آقا قول دادم ، این همه پول داده بهم ...

ـ پس یه چایی بخور برو .

دقایقی بعد همین که حاضر شدم ایستاده چایم را سر کشیدم  و براه افتادم . نیم ساعت بعد تاکسی در سرچشمه به اشاره ی من سر همان کوچه  نگه داشت و سپس شتاب زده به سمت ساختمان مسکونی مورد نظر براه افتادم . نگهبان ساختمان جلوی در ورودی ایستاده بود .  سلامی کردم و سراغ آقای کیومرث را گرفتم . نگهبان تعارفم کرد داخل شوم و پیش از آن که پشت پیشخوان برود گفت : دیشب آقا کیومرث اصلاً منزل نیومدند. شما چرا صبح تشریف نیاوردید؟

ـ خُب الان اومدم . صبح اصلا حالم خوب نبود، تب داشتم . الآنم  هنوز کسالت دارم ، شما بهشون گفتید من اومده بودم؟

ـ بله گفتم. اما ایشون صبح اومدند، بعدشم وسایلشونو بار زدند رفتند . تا ظهرم اینجا بودند. سه چهارتا هم کارگر با خودش آورده بود . خودمم تعجب کردم چطور یه دفعه . برای همین گفتم کاشکی صبح می اومدید .

ـ کجا رفتند ؟

ـ نمی دونم . حرفی نزدند . گفتم بهشون . چیزی نگفت فقط موقع رفتن یه امانتی داد و گفت اگه این آقا اومد این  نامه رو بدید بهشون که تحویل پدرم بده ... اجازه بدید .

و نگهبان  کمی خم شد و از میان پوشه ای پاکتی را بیرون کشاند و به دستم  داد و گفت :

ـ این تحویل شما که بدید به پدرشون ، ببخشید.  سه چهار ساعت تموم اینجا بودند. از بد شانسی شما اینطور شد . اتفّاقا  تو فکرتونم بودم اما نیومدید .

نامه را گرفتم و بی حال و غمگین آن را در جیبم گذاشتم و گفتم  :پس هیچ نشونی ، آدرسی از خودشون نگذاشتند؟

ـ نه ، صاحب خونشم شهرستانه . کِی تصفیه کرده خبر ندارم.‌ پسر کم حرفی بود  اتفّاقا بهش گفتم کجا تشریف می برید ، ببخشید گفت یه جهنم دره ی دیگه ، مگه فرقی هم می کنه ؟

با نگهبان خدا حافظی کردم و افسرده و بلاتکلیف راهی خانه  شدم . زنم همین که حال و وضعم را دید نگران شد.  خسته و ناراحت و با بدنی پر حرارت در جایم نشستم و برایش توضیح دادم چه اتفّاقی افتاده. او  متعجب ماند و گفت :

ـ چه بد شد ، بد شانسی همین امروزم تب کردی . پس حالا می خواهی چی کار کنی؟

ـ نمی دونم. حالم اصلا خوب نیست. مهلت رسوندن این نامه تا امشب بوده . چی کار کنم نمی دونم .

ـ این چه حرفیه می زنی مگه تقصیر تو بوده؟

ـ چه فرقی می کنه مهم اینه که نتونستم انجامش بدم. بگی نگی تقصیر منم بوده، اگه تب نمی کردم، نامه می رسید دست پسرش. حالم گرفته شد لیلا.

ـ من نمی فهمم برای چی گفته فقط تا امشب وقت داری؟

ـ شاید خبر داشته قراره پسرش از اون جا بلند شه، دلیل دیگه ای نداره، حالا که دیگه اونم رفته آخرشم نتونستم امانتی اون بنده خدا رو برسونم به پسرش . میگما یه وقت به اون پول دست نزنی ببینم چطور میشه .

ـ نه ، خیالت راحت باشه . اوناها اون جاست، تو اون قوطی کنار قرآنه. حالا استراحت کن حالت بهتر شد برو پیشش نامه ی پسرشم بهش بده عذر خواهی کن بگو این جوری شد. تو که مقصر نبودی. پیش اومده دیگه... هر چی خدا بخواد... تو هم انگار هنوز تب داری .

ـ آره هنوز کسالتم بر طرف نشده. یه کم استراحت می کنم اگه بهتر نشدم بریم درمونگاه .

ـ باشه ، ولی من چقدر رو این پول حساب کرده بودم .

دو روز تمام در جا بودم تا این که کم کم رفع کسالت شد. روز سوم با اندوهی فراوان راهی منزل آقا فرهاد شدم . داخل جیب‌های کتم سه تا پاکت بود . دو تا نامه  و یک پاکت پر از تراول پنجاه هزار تومانی. این دو سه روز خیلی کنجکاو و تحریک شده بودیم ببینیم تو نامه چی برای پسرش نوشته بوده ، یا اون پسره، کیومرث چی برای پدرش نوشته بوده، اما این هوس رو در خودمون کشتیم و شیطونو لعنت کردیم .

به مقصد که رسیدم اول رفتم بازار گل، همان جایی که چند روز پیش ملاقاتش کردم. اما آنجا نبود ، گشتی هم داخلش زدم و بعد به سمت خانه اش براه افتادم. بین راه به خودم گفتم نکنه آدرس اشتباه داده، اما برای چی، حتما خونش همون جاست ، چه دلیلی داره دروغ گفته باشه ؟

ساختمانی که  نشانم داده بود در ضلع جنوبی بازار گل و گیاه قرار داشت اما من در چند قدمی درب خانه اش متوقف شدم. با آن صورت نسبتاْ لاغر و رنگ پریده اش داشت نگاهم می کرد. چیزی هم چون شُوکی قوی به بدنم وارد شد. در اوج ناباوری جلوتر رفتم و مقابل اعلامیه فوتش بی حرکت ایستادم.‌ آب به دهانم خشکید و ناباورانه نگاهش می کردم . هنوز باور نداشتم . بلافاصله زنگ طبقه سوم را زدم  اما کسی جواب نداد. زنگ طبقه ی اول را زدم و خانومی پاسخم را داد :

ـ بفرمایید .

ـ سلام. ببخشید این آقا فرهاد کی فوت کردند ؟

ـ دیروزصبح. ببخشید الان میام خدمتتون .

زنی که خودش را در چادرش پوشانده بود در را باز کرد و سلامی داد و  از من رو گرفت و گفت:

ـ شما از بستگانشون هستید؟

ـ نخیر یکی از دوستانشون هستم .

ـ ایشون متاسفانه فوت کردند. خدا بیامرزدشون. ما که نمی دونستیم. دیروز صبح دخترشون اومده بودند به دیدنش که دیدیم صدای جیغش بلند شد. ما هم ترسیدیم تا این که فهمیدیم پدرش به رحمت خدا رفته. احتمالاْ نصفه شب فوت کرده بوده...

ـ عجیبه من چند روز پیش دیدمشون حالشون  کاملاً خوب بود .

ـ بله. والله چه عرض کنم. حتماْ تو خواب سکته کرده.

ـ ممکنه خودکشی کرده باشه؟

ـ نه، اصلاْ. مرد با خدایی بود. خودکشی گناه داره ، احتمالاْ سکته کرده. دخترش که به من همینو گفت. خدا بیامرزدش اما خُب  مرد بی آزاری بود، ما که ازش بدی ندیدیم، مشکلش چی بوده خدا می دونه فقط اینو می دونم یه مدتی با پسرش قهر بود. دعواشون شده بود. نمی دونم والله چی بگم . خدا بیامرزدش. استغفرالله توبه، خدا منو ببخشه، پشت سرش حرف زدم.

ـ قصد بدی که نداشتید...

ـ بالاخره غیبت گناه داره...توره خدا از من نشنیده بگیرید.

ـ خیالتون راحت باشه.

ـ خدا پدرتونو بیامرزه.

ـ خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه...اما حیف شد، آخه من یه امانتی براش داشتم .

ـ امانتی چی؟

ـ از طرف پسرشه .

-ای وای بنده خدا ، خبر نداره؟

ـ فکر نمی کنم، درست نمی دونم .

ـ دخترش حتما میادش. وسایل پدرش هنوز اینجاست حالا کی میاد دیگه خبر ندارم .

ـ ببخشید من می تونم امانتی شونو از لای در بندازم تو خونش؟

ـ منم می تونم تحویلش بدم .

ـ اگه اشکالی نداره بندازم تو خونش هر وقت دخترش اومد خودش بر داره .

ـ بله بهتره . بفرمایید. طبقه سومه. رو درش یه اعلامیه چسبوندن ، معلومه ، بفرمایید .

ـ با اجازه ، ببخشید .

از پله ها رفتم بالا و بار دیگر به چشمهای با نفوذ آقا فرهاد خیره شدم و با اندکی مکث نامه ها را از شکاف در به داخل آپارتمانش انداختم ... آن وقت همان جا ایستادم و انگار که حرفم را می شنید آرام خطاب به او گفتم .

ـ استفاده از این پول دیگه برای من لطفی نداره، اما می دونم دلخور میشید اگه این پولو پس بدم. ‌من اینو بر می دارم. به قول خودتون این یه هدیه از طرف یه دوسته. شایدم از طرف خداست. امیدوارم روحتون در آرامش باشه هر چند که نفهمیدم این چی بود، چی شد، شما از کجا پیداتون شد؟ منو ببخشید که نتونستم امانتی شمارو به دست پسرتون برسونم .‌ فقط خدا می دونه چقدر ناراحتم .

صدای زن همسایه بلند شد .

ـ اگه از لای در نمیره تو من تحویل دخترش میدم .

-ممنونم . انجام شد .

اشکم را پاک کردم و رفتم پایین و از آن زن تشکر کردم و سپس با بی حوصلگی تمام در حالی که بغض کرده بودم رفتم روی نیمکتی نشستم وخوب به اطرافم نگاه کردم . ماتم برده بود و داشتم به این فکر می کردم چرا آن روز که اصلا قصد نداشتم وارد بازار گل شوم رفتم آنجا ؟ چرا این مرد آنجا نشسته بود و چرا چشم من به چشم او برخورد و چرا او از من خواست این کار را انجام دهم ؟ چرا این پول هنگفت را بی حساب به من داد و چرا به خواسته اش نرسید  و چرا چراغ زندگیش خاموش شد؟ اما انگار فقط یک چیز واضح بود و آن این که آن روز من باید تب شدید می کردم تا این پاکت به دست پسرش نمی رسید. و این معنا آنقدر روشن بود که لرزش تنم را کاملا احساس کردم.‌ آیا این پول نمی توانست  بدست ما برسد بدون آن که چنین اتفّاق و ماجرایی وسط بیاید؟  اما به نظرم چیزی این میان هست زیرا بدون آن که اراده کرده باشم او مرا کنارش نشاند و تقاضایش را گفت. هر چه هست  آن روز به بهانه تب و بیماری مرا متوقف کرد که به موقع آنجا نباشم و کاری کرد که نه نامه او را پسرش بخواند و نه یادداشت پسرش را این مرد!  نمی دانم ماجرا چیست اما هر چه هست  مرا وادار کرده  اینجا روی این نیمکت بنشینم و به چیزی بیاندیشم که رازش هرگز فاش نخواهد شد  و همین الآن داشتم به این فکر می کردم که انگار امروزم تقریباً مثل روزهای دیگر است  تنها با این تفاوت که نمی توانم آن را خوب شرح دهم .

هفتم فروردین ۱۴۰۱