نگارمن

همه که توی مسجد ادای احترام کردن مردم گفتن ما خانم‌بزرگ رو می‌خواییم پیاده ببریم تا گورستان بالای تپه، هر چی‌ام صاحب عزاها گفتن بابا شدنی نیست راه زیاده، اهالی گفتن باید تموم خیابونا بچرخونیمش تا چشم‌اش دنبال چیزی نباشه، بزرگتر هم حقی داره‌هاااا به گردن شهر!

بازار و اصناف و اداری‌جات همیشه بیکار شهر هم کرکره‌ها رو پایین کشیدن و آمبولانس‌ام دنبال جمعیت محض احتیاط که اگه یکی غش کرد حداقل یه پَشَنگِ آبی بپاشه به صورت‌اش.

به گورستان که رسیدیم دیدم بجای بیل و کلنگ، بولدوزر آوردن و گفتم لابد دسته‌جمعی می‌خوان برن اون پایین و دارن گودبرداری می‌کنن ولی دیدم نه! راننده‌ی بولدوزره هم‌شهری بوده گفته منم یه سر برم تشییع!

دعاها رو خوندن و بین این همه گریه‌کن نوبت رسید به تلقین توی قبر. تنها پسرش و نوه‌ها که این‌کاره نبودن. یکی از محارم خانم‌بزرگ که شغل دولتی مهمی هم داشت از تهران اومده بود و با یه پای شکسته توی گچ پیش‌قدم شد که بره اون تو. به کمرش طناب بستن و سروته فرستادن‌اش پایین و حالا توی اون حالت زیر گوش متوفی چی گفتن و چی شنیدن الله و اعلم ولی وقتی کشیدنش بالا عین چغندر پخته قرمز شده بود و چشماش از حدقه زده بود بیرون.

مراسم بجا اومد و چندنفر گفتن ما امشبو اینجا هستیم که متوفی از سوال‌جوابای نکیر و منکر هراس نکنه! یکی گفت حالا چه کاری ازتون برمیآد؟ گفتن همین بیرون پشتِ در که نشستیم خیالش راحته ما هستیم. بقیه‌ی شهر دعوت شدن برای صرف نهار به خونه. توی همه‌ی اتاقا سفره‌های سفید پهن شد و تنگ‌های دوغ رو که با کاکوتی تازه طبع‌شو گرم کرده بودن گذاشتن سر و ته سفره و سبزی‌خوردنای سبز و خرم باغچه‌های پشتی رو هم چیدن. دیس‌های گل‌سرخی پر شد از زرشک‌پلو با مرغ و باقالی‌پلو با بره و خورشت فسنجون با گردوهای باغ محبوب خانم‌بزرگ. زن و مرد نهاراشونو خوردن و نمازاشونم خوندن و چای، قلیون بعدشم دودی دادن و رفتن استراحت تا برای نماز مغرب و عشا و شام غریبان که قبراق برگردن. خودمونی‌ها که خودشون هفتاد هشتاد نفری بودن دربدر توی این دوتا خونه در حال رفت‌وآمد بودن و این صابونو به تن‌شون مالیده بودن که تا خون در بدن دارن باید پونزده روزِ تموم آداب مرگ‌ومیر شهرستانی بودن‌شونو بجا بیارن!

بابای خدابیامرزم شب رفت توی تختش بخوابه دید یکی اونجا خوابیده و خودشو لای لحاف بسته‌بندی کرده. صداش زد دید یه خانمی با بیگودی اون زیره گفت من عروس خاله‌زاده‌ی خانم‌بزرگم از گرگان رسیدم خسته بودم یه راست اومدم خوابیدم!

هر شب که می‌شد بزرگان قوم تصمیم می‌گرفتن برای فردا لیست نهار و شام رو به آشپزایی بدن که از تکیه‌ی آقابزرگ آورده بودن و توی خونه‌پشتی که خالی بود ولی یه راه زیرزمینی به این‌ور داشت بساط‌شونو چیده بودن و چند ساعته هزار نفر رو پذیرایی می‌کردن. هیچ غریبه‌ای هم اجازه نداشت پاشو اونجا بذاره و عطر برنج دم‌کرده‌شون روی هیزمای صنوبر تا پنج‌ محله می‌رفت. از فردا صبح نطق‌های پیش از دستور خانوما شروع شد که هر کی از راه می‌رسید شب قبلش خواب خانم‌بزرگ بیچاره رو دیده بود و بنا به تمایلات خواب‌گزار اراده بر این می‌شد که خانم‌بزرگ هوس چی کرده بوده حتما اونو هم بپزین!

یکی از اتاقای گوش‌واره‌ی ساختمون اندرونی، انبار آذوقه‌ی خشک بود به اسم اتاق دسته‌کلید و بین همه چی شیشه‌های بزرگ دهن‌گشاد با درای چوب‌پنبه‌ای توش پر از خلال پوستای پرتقال نارنجی و لپ‌گلی چشمک می‌زدن. خلال‌هایی که تموم زمستون با دقت از پوست سفیدش جدا می‌شدن و بعد هم با قیچی سینگر تبدیل می‌شدن به رشته‌های باریک و بلند و یک‌دست و می‌رفتن روی پارچه‌های مل‌مل سفید ولو می‌شدن تا موقع خشک‌شدن‌شون. در این حین‌وبین در اتاق باز مونده بود و یکی از مسافرا که ظاهرن علاقه‌ی زیادی به شیرین‌پلو داشته رفته بود و این شیشه‌ها رو دیده بود و شب خواب می‌بینه خانم‌جان هوس شیرین‌پلو کرده! هفت نشده به گوش بقیه می‌رسه و خارج از رسم عزاداری شب هفت یه شیرین‌پلوی مفصلی هم می‌دن به مهمونا و بر اساس این سنت‌شکنی تا سالها بازمونده‌ها پاسخ‌گوی شیرین‌پلوی شب هفت بودن تا اینکه بابام خواب‌دیدن رو ممنوع اعلام کرد و گفت از این به بعد هر کی خواب مرده‌ی خودشو ببینه.

پدرم از دنیا رفت و دو سه سالی از فوتش گذشته بود که یه خانومی از شاهرود زنگ زد به خواهرم که دیشب خواب باباتو دیدم اومده بود خونه‌مون شاد و سرحال! تو خواب می‌دونستم هیچ‌وقت روزه نمی‌گیره ولی بهش اصرار کردم افطار بمون پیش ما. اونم گفت اگه یه خورشت بادمجون درست کنی می‌مونم. منم درست کردم. دختر نمی‌دونی چه خورشتی هم شد! خواهرم به شوخی می‌گه ای‌بابا  بازم زحمتای بابام افتاد گردن شما باعث خجالت. بهش می‌گه چه حرفایی می‌زنی، کاری نکردم واسش یه خورشت بادمجون پختم دیگه! نموند، خورده نخورده رفت! حالا اگه صلاح می‌دونی یه خورشت‌بادمجونی واسه بابات خیرات کن :)