مرتضی سلطانی

هیچوقت پیرمرد را اینطور ندیده بودم: با این سیمایِ حسرت خوار و اندوه زده. صبح تا من را دید، حتی پیش از آنکه صبحانه اش را بدهم، گفت:« منو ببر باغ. منو ببر باغ خودم.» میدانستم ده،پانزده سال پیش این باغ را خریده و در اوایل دوران بازنشستگی اش از کارِ معلمی، همیشه ساعتهای زیادی از روز، آنجا سرش را با درخت و سبزه و آب مشغول میکرده. حتی وقتی حاصل زحمت و دسترنج او و درخت ها به بار می نشسته، دلخوشی اش این بوده که با سخاوتمندی میوه های باغ را با دوست و آشنا و غریبه و محتاج، شریک شود.

در این میان همسرش آمد و برایم گفت که پیرمرد از دیشب تابحال یک بند بهانه میگیرد برود باغ، دلش یکباره هوایِ باغ و بودن در آنجا را کرده. و البته حرفش را اینطور ختم کرد که:« حالا دلش واسه ما تنگ نمیشه ها، واسه باغش میشه!» اما میدانم که زن با آنکه به زبان نیاورد، از همه عمیقتر درک میکند که رنجِ دو سال تمام در بستر بودن، حتی از دردِ بیماری نیز سخت تر است و گاه چطور جان آدمی را به لب میرساند. 

پیرمرد که همیشه ولعی سیری ناپذیر برای خوردن داشت، حتی غذا هم نخورد. به طرزِ اعصاب خردکنی دائم تکرار میکرد که ببرمش باغ. یادم آمد آدمی - مخصوصا در اینجور مواقع - از این موهبت غریب را هم دارد که بتواند در ذهنش هم زندگی کند! گرچه بیماری ذهن پیرمرد و قدرت تجسمش را نیز فرسوده کرده و خاطراتش را نیز با غبار ضخیمی پوشانده بود؛ اما نه آنقدر که قادر به هیچ تجسمی نباشد. این بود که گفتم« بابا جان نمیشه تکونت بدیم، خون گریه کنی هم فایده نداره. ولی حالا یه کار میکنم: من واست میگم تو هم انگار کن رفتیم باغ. باشه؟ یعنی مثلا انگار همین صبح رفتیم باغ. مثلا رفتیما.»

تقریبا حرفم را خوب نفهمیده بود، اما به امتحانش می ارزید.. برایش توصیف کردم:« ولی عجب کِیفی داد امروز رفتیم باغ بابا جان. یادته که، صبح دو به دو باهم رفتیم باغ.» پیرمرد با حواس پرتی و یکجور شوقِ مبهم گفت: «اِه! رفتیم باغ؟» سریع جواب دادم: «آره دیگه» ولی مثل برق از فکرم گذشت که انگار ماجرایی که قرار است تکسینی برای پیرمرد باشد میتواند جلوه ای از سواستفاده بخاطر حواس پرتی او هم پیدا کند، ولی دیدم دستکم به اندکی دلخوشی پیرمرد می ارزد، اقلا زیباتر از چسبیدن به یکجور واقع بینی عبوس و بی ارزش است.

گفتم:« من نشوندمت زیر سایه ی درحت کنارِ ایوونِ باغ و تا یه آبی از جوب به دست و روت بزنی رفتم توت و گیلاس نوبری چیدم تا بشوریم و بخوریم...» حرفم را قطع کرد که: «آره توت موزی چیدی. منم ریحون چیدم.» پیدا بود دارد سر شوق می آید. گفتم: «آره بابا عجب ریحون های خوبی ام شده. بعدم رفتم از اون توت پنبه ای ها هم چیدم که گفتی ببرم خونه. خلاصه تا شما قوری پا جوب بشوری و چایی آتیشی رو عَلَم کنی منم رفتم از تو ماشین نون و مخلفات اوردم که نون و پنیر و ریحون بخوریم.»

پیرمرد که انگار جانی گرفته بود ناگهان درآمد که: «منم رفتم گوسفندا رو ببرم.» گفتم: «نه بابا جون اون دوره ی بچگی ته که میگفتی گوسفند داشتید..» به طرزی دلنشین و حتی خنده دار گفت: « باشه پس من میرم واره (آبگیر) رو وا کنم تا این دو اینچ آبی که داریم بره تو کَرتویِ باقالی.» گفتم: «باشه بابا جان برو تا من سفره رو بچینم یه پیاله چایی هم واست بریزم... خلاصه شما هم تا آبُ فرستادی تو کرتو باقالی و عجب حالی بده این نون و پنیر و ریحون تازه و مغزِ گردو» پیرمرد گفت: «ریحون نباید زیاد آب بخوره. همه بادمجون و فلفلای باغو من کاشتم.»

من هم تائید کنان: «آره بابا جون دیدم.» و بعد مثلا زیر سایه درخت روی پتو دراز کشیدیم و .... حتی زمان در نقل این روایتِ ما بی معنا شده بود: تکه ای از نقلِ ناشتاییِ همین صبح،  با نقل چیزی از زمان حال می آمیخت و گاهی هم با خاطره ای دور از پیرمرد، انگار که ما در تمامی زمانها جاری بودیم! حتی کار به آنجا کشید که پیرمرد دو پسربچه را که داشتند زردآلو می دزدیدند نهیب زد که لااقل بخورند نه اینکه شاخه های این درختِ "زبون بسته" را هم بشکنند که به قول پیرمرد: «مایه همش کُپ بشه». خلاصه آنکه باغی ساخته بودیم که بی اعتنا به فصل و زمان که درختانش میتوانستند هم انار پائیز داشته باشند و هم زردآلوی تابستان ، هم گوجه سبزِ نوبر بهار و هم خرمالوی آخر پائیز، حتی از نهرهای این باغ زیبای ما در عوض آب، انگار میکنی ریسه ای از چراغ های روشن روان بود، که خورشید و آب ساخته بودند. و از لای شاخه های جنبان در دستِ نسیمِ درختها، حتی صلات ظهر هم ستاره چشمک میزند!

و در تمامی آن یکی دو ساعتی که طی شد پیرمرد حتی یک لحظه در بستر بیماری نبود! اسمش را چه میشد گذاشت: داستانی شفاهی، رویا، هر چه که بود، ما آنرا با هم ساخته بودیم، انگار که نویسنده با شخصیت اصلی و مخاطب داستانش با هم آنرا ساخته باشند.  از این با ارزشتر و زیباتر اما این بود که پیرمرد را برای اندک زمانی هم که بود از آن خُلقِ تنگ و حال تلخ بیرون کشید.