به یادِ مادربزرگم؛ گلدانهایم را نوازش می‌‌کنم، به گلها سلام کرده و با ایشان حال و احوال پرسی‌ به گویشِ قدیمی‌ شمیرانی می‌‌کنم، باید مراقبِ گل چمچه‌ای باشم، خاکش باید همیشه خیس باشد، تازگیها درفش‌گیاهِ من به خواب رفته و بهار بیدارش خواهم کرد.
 
به یادِ مادربزرگم؛ سه جور شمعدانی دارم، آنها سالهاست که از اولین نسلِشان ـــ قلمه و پیوند خورده و حافظِ اسرارِ من هستند، گربه‌هایم می‌‌دانند که در محدوده‌ی شمعدانی‌ها ـــ لم دادن ممنوع است، بولداگ‌هایم می‌‌دانند که در آن اطراف جایی‌ برای بازی کردن وجود ندارد.
 
به یادِ مادربزرگم؛ گلِ یاس نیز سالهاست که دارم، آخر آغوشَش بوی خوشِ یاس می‌‌داد، عادت داشت چند گلِ یاس را همیشه در درونِ لباسهایش یک جوری جاسازی کند، هر وقت از جایی‌ رد می‌‌شد ـــ بوی یاس در همه جا می‌‌پیچید، صدایم می‌‌کرد، نگاهم می‌‌کرد، مرا بوسیده و یاس افشانَم می‌‌کرد.
 
به یادِ مادربزرگم؛ سالهاست که باغبانی کرده و اینجور بغضِ ندیدنش را می‌‌ترکانم، شوخی‌ نیست، چهل سال است که او را ندیدم، صدایش هنوز در گوشِ من است، نصیحت‌هایش همیشه به کارم می‌‌آید، باید مادر بزرگِ من ـــ خانم جان را می‌‌دیدی، بلند قد و چشم اَبرو مشکی‌ اصیل، از همانی که نقاشانِ دربارِ قاجاری همیشه تصویرشان را نگارگری می‌‌کردند، هیچ وقت بد اخلاق نبود، سختگیر بود، اخمو نبود، جدی بود، او یک مبارزِ واقعی‌ ـــ یک فعالِ جنبشِ زنان در ایران از ابتدا بود.
 
وقتی‌ موهایش را در ایوان شانه می‌‌کرد ـــ از دور او را تماشا می‌‌کردم، لبخندهایش آرامم می‌‌کرد، با بودنِ او در کنارم ـــ از هیچی‌ نمی‌ترسیدم، یک وقت‌هایی‌ که از شیطنتِ زیاد به زمین خورده و زخمی می‌‌شدم ـــ زود به دنبالم نمی‌‌آمد، یواشکی نگاهم می‌‌کرد تا خودم بلند شوم، چند لحظه بعد لباس‌هایم را مرتب می‌‌کرد، با شوخی‌ و مهربانی به من همیشه درس می‌‌داد، گریه کردن اشکال ندارد، حتی اگر مرد هم باشی‌، فقط کسی‌ نبیند، از این زمین خوردن‌ها خیلی‌ در زندگی‌ خواهی‌ داشت، اشکالی ندارد، منتظر نباش کسی‌ بلندت کند، رو پای خودت بلند شو و محکم راه برو، چقدر حق داشت مادربزرگم، در تمامِ این سالهای تبعید ـــ حرفهایش بارها برایم ثابت شدند، دلش می‌خواست که درس بخوانم، آن هم در همان ایرانِ خودمان؛ کسی‌ شده و برای بقیه مفید باشم، دلش می‌‌خواست که به عشقم رسیده و با خاتون عروسی‌ کنم، اگر در ایران بودیم ـــ حتما این ازدواج سر گرفته و من حالا در باغ منزلِ منظریه ـــ چه خانواده‌ای تشکیل داده بودم.
 
وقتی‌ که دخترم بد خوابی‌ کرده و نمی‌‌خوابد ـــ او را نزدیک گلدانها برده و از مادربزرگم برایش حرف می‌‌زنم، از او ـــ از کارهای خوبی‌ که برای بقیه انجام می‌داد ـــ حتی بی‌ آنکه کسی‌ بداند، لباسِ نوی عید برای همه، جایزه تشویقی برای بچه‌های یتیم، برای زنهای بیوه و بی‌ کس ـــ پاکتِ غذا و برای دخترانشان جهیزیه، قهر کرده‌ها را آشتی می‌‌داد، جدا شده‌ها را دوستی‌ می‌‌داد، منصور پسرِ خدمتکارش عاشقِ دخترِ فخرالملوک خانم شده بود، دو هفته‌ی تمام رفت به خانه‌ی این زنِ لجباز تا اجازه‌ی عقد را بگیرد، از گریه و مجلس عزا خوشش نمی‌‌آمد، در مهمانی‌ها و عروسی‌‌ها اول بود، شاهزاده خانم همیشه اول پیشِ پای همه بلند می‌‌شد، به من همیشه یاد می‌‌داد که دستِ خانمها را گرفته و ببوسم، با صدای بلند با کسی‌ حرف نزنم، با سالخورده‌ها بیشتر مهربان و صبور باشم.
 
به گلدانِ یاس که نزدیک می‌‌شوم ـــ اشکم در می‌‌آید، لیلا دخترم دیگر چشمانش را بسته و به روی شانه‌ام خوابیده است، کاش دخترم را می‌‌دیدی، این را به مادر بزرگم می‌‌گویم، کاش می‌‌دیدی چه خوب و چه سلامت است، موهایش مثلِ موهای تو؛ زیبا و درخشان است، لجبازی‌هایش شبیه حضرت والا است، کاش لیلای من را بغل می‌‌کردی، حرفهای خانُمانه زده و درد دل می‌‌کردی.
 
کاش دلتنگی هایم پایانی می‌‌داشت، کاش بوی خوشِ گذشته به یکبار از سرم رفته و یادِ قدیم اینجور آزارم نمی‌داد، کاش این زمستانِ ممتد پایانی داشته و بهارمان تا ابد امتداد داشت، کاش این خلوتِ غم انگیز از جلدِ خاکستری اَش درآمده و این همه تنهایی در پیشِ رو نداشت، کاش دلشوره‌های آتیه؛ اینقدر حالم را بد نمی‌‌کردند، این نبودن‌ها تا این حد اسیرم نکرده و مرا سرگردان در این غربت رها نمی‌‌کردند.
 
به یادِ مادر بزرگم... چهل سال بدونِ او چقدر سخت گذشت.