شاهین بهرامی

اولین بار یک صبح زود سرد زمستانی بود که آن یک جفت چشم زیبا را دید.

وقتی در خیابان راه می‌رفت تا به سرکار برود، کبوتری از روی زمین برخاست و به سمت پنجره‌‌ای در طبقه‌ی اول ساختمانی پرواز کرد و همانجا روی لبه‌ی باریک آهنی نشست.

بُرنا همانطور که مسیر پرنده را دنبال می‌کرد ناگهان پشت پنجره چشمهایش با چشمهای بسیار زیبا و گیرای دختری جوان تلاقی کرد.

برای لحظاتی انگار پاهایش سست شدن و قدم از قدم نمی‌توانست بردارد.

به هر زحمتی بود نگاهش را از آن صورت دلربا دزدید و به راهش ادامه داد.

از آن روز به بعد بُرنا فقط به شوق دیدن دوباره‌ی آن چشم‌ها از خواب برمی‌خاست و انگار بخت یار او بود و هر روز آن دختر زیبا را که در پشت پنجره نشسته بود می‌‌دید.

گاهی هم آن دختر به او لبخند می‌زد و این ضربان قلب بُرنا را تا بی‌نهایت هیجان عاشقی بالا می‌برد.

تا این که بلاخره یک روز بُرنا دلش را به دریا زد و نامه‌ی کوتاهی به این مضمون نوشت:

سلام به چشمهایی که نمیدونم زندگی رو ازم گرفتن یا بهم زندگی دادن! اما هر چی هست فقط میدونم دیگه بدون دیدن این صورت زیبا و این چشمها نمی‌تونم زندگی کنم.

شاید توقع زیادی باشه ولی این برام رویایی میشه اگه شما رو از نزدیک ببینم

شمایی که هنوز اسمت رو هم نمیدونم...

جمعه ساعت ۶ عصر جلوی در اصلی پارک ساعی.

ارادتمند شما بُرنا

صبح روز بعد بُرنا نامه رو چند تا زد و در جیبش گذاشت و به سمت خیابان آرزوهایش رفت.

عجیب به دلش افتاده بود که امروز دختر آرزوهایش در پشت پنجره نیست و نامه در جیبش باقی خواهد ماند. اما وقتی آن چشم‌ها را در پُشت پنجره دید، خداروشکر کرد که حسش اشتباه بوده. پاهایش قوت گرفت و با عزمی جزم به سمت پنجره که مثل همیشه باز بود رفت و از قامت بلند و کشیده‌ی خود سود جُست و با یک پرتاب دقیق نامه رو به داخل پنجره انداخت و بدون نگاه کردن به پشت سرش، دوان دوان به راهش ادامه داد.

از همان لحظه‌ی پرتاب کاغد تا ساعت قرار، دلِ بُرنای جوان‌! یک لحظه آرام و قرار نداشت.

بلاخره زمان موعد از راه رسید و بُرنا حداقل یکساعت زودتر با شاخه گلُ رز سرخ زیبایی، سر قرار عاشقی حاضر شد.

بُرنا بارها به ساعتش نگاه کرد و چه فکرها که از سرش نگذشت و شاید صدها بار آن مسیر را قدم زد تا ناگهان یکبار که برگشت، آنچه را در مقابلش می‌دید اصلا و ابدا باور نمی‌کرد.

تا آن لحظه که از خدا عمر گرفته بود هیچوقت این طور شوکه نشده بود. بطور جدی احساس خفگی می‌کرد و انگار هوا راه ورود و خروج به دهانش را گُم کرده بود.

صورتش از حیث نرسیدن اکسیژن به رنگ قرمز و کبود می‌زد.

به هیچ عنوان باورش نمی‌شد صاحب آن چشم‌های رویایی، روی ویلچر نشسته باشد.

ولی واقعیت این بار با طعمی تلخ‌تر از زهر، سیلی محکمی به صورت بُرنا زده بود و دختر آرزوهایش درست روبه‌رویش روی ویلچر نشسته بود و خانمی پشت ویلچر ایستاده و او را جا‌به‌جا می‌کرد.

بُرنا واقعا مستأصل شده و فکرش کار نمی‌کرد، بی اراده یک قدم به جلو و به سمت دختر برداشت، اما ناگهان به عقب برگشت تا آنجا را ترک کند، هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایی او را به خودش آورد.

- آقا بُرنا، حداقل اون گُل رو بده و بعد برو...

بُرنا با خجالت تمام به سمت صدا برگشت و در حالی که پاهایش از روی زمین بلند نمی‌شد با همان حالتی که کفش هایش روی زمین کشیده می‌شد به سمت دختر رفت و گُل را به سمت او گرفت اما ناگهان دختر با یک حرکت سریع و برق آسا از جای برخاست و روی پاهایش کاملا صاف و استوار در مقابل بُرنا ایستاد.

این بار دیگر کم مانده بود تا چشم‌های بُرنا از شدت تعجب از حدقه خارج شود، ناخودآگاه چند قدم به عقب رفت و دید که دختر راه می‌رود و می‌چرخد و کاملا سالم به نظر می‌رسد.

دختر اما مستقیم در چشمان بُرنا خیره و با صدای آرام اما محکمی گفت:

- بله آقا برنا همونطوری که ملاحظه می‌کنی من کاملا سالم هستم و هیچ عیب و ایرادی ندارم. این ویلچر هم برای خواهر بزرگترم هست که الان توی خونه‌اس. خواهری که روزگاری مثل من، مثل شما کاملا سالم بود ولی در اثر یک تصادف برای همیشه به این ویلچر زنجیر شد. خواهری که در زمان سلامتیش با مردی مثل شما ازدواج کرد و روزگارشون تا قبل از تصادف خواهرم خوب بود، اما بعد از فلج و قطع نخاع شدن خواهرم، همسرش اونو خیلی راحت ول کرد و رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد.

به همین راحتی و حالا من اگه مردی سر راهم قرار بگیره، همونطور که دیدی با همین ویلچر امتحانش میکنم و میخوام بدونم اگه یه روزی منم مثل خواهرم ویلچر نشین شدم یا هر بلای دیگه‌ای سرم اومد، اون مرد در کنار من میمونه یا مثل شوهر خواهرم خیلی آسون و بدون هیچ عذاب وجدانی میذاره میره و پشت...

بُرنا اما دیگر چیزی نمی‌شنید، او در تمام عمرش این چنین خجالت زده و شرمگین نشده بود.

او برای آخرین بار به آن چشم‌ها نگریست و برای همیشه رفت.