نگارمن
درست توی بحبوحهی جنگ ایران و عراق بود که برادر من مشمول سربازی شد.
مامان و بابام هر دری رو زدن تا بتونن واسش معافی بگیرن. بابام هیچ پارتی و آشنایی توی سیستم نداشت و یکی از حرفاشم همیشه به بچههاش این بود که گذشت اون دوران، اگه کمیته بگیرتتون من هیچ … رو نمیشناسم تا درتون بیارم پس مواظب باشین! در مورد شرایط برادرم اوضاع خیلیام بدتر بود، چون جنگ و دفاع مقدس خط قرمز هر قاضی صاحب امضایی توی نظاموظیفه بود.
بابام بالاخره تصمیم میگیره تیر آخر رو هم بزنه و تمارض کنه و مریضی و از کارافتادهگی رو ضمیمهی این پروندهی چند کیلویی بذاره تا شاید به این بهانه برای سرباز، قرار کفالت صادر بشه و جام شهادت رو از دست اخوی من بگیره.
از اون طرف پدربزرگ مادری، از جمله جوانانی بود که در سن هیجده سالهگی، رضاشاه با گروهی منتخب برای تحصیل به آلمان فرستاده بود. با خلق و خوی جدی و منضبط که بعد از عمری خدمت صادقانه در مناصب مدیریتی و ساختوساز راهآهن کشور، مو لای درز درستکاری و صداقتاش نمیرفت و ترس از نظام و تیرباران به بهانهی خدمت به مملکت و وفاداری به رژیم پهلوی، چاشنی بقیهی محافظهکاریهای زندگیش شده بود.
پدر من علاقهی زیادی به برانگیختن حساسیتهای پدرزن داشت و شب که میشد میگفت خب آقای مهندس لطفا اون بارونی نیمدار کهنهتونو بیارین من بپوشم با یکی از شلواراتون که به امید قدکشیدن هنوز کوتاهش نکردین که من پایینشو چندتا تا بزنم و عصا هم میگرفت دستش و عینک تهاستکانی که یه شیشهاش سیاه بود با شبکلاه بافتنی راهراه و میگفت خب آقا حالا شما نظر بدین! مثلا شما مامور نظاموظیفه! منو با این قیافه ببینین به پسرم معافی میدین؟! و بابابزرگ از اونجایی که چایخوردناش هم مطابق قوانینی مکتوب بود با عصبانیت جواب میداد آقا شما اول بگین میخوایین چه نقشی رو بازی کنین؟ فقیر؟ مریض؟ بیکار؟ نابینا؟ بابام هم میگفت همشو آقا همشو با هم دارم! و پدربزرگ خوشخیال من میگفت نمیشه آقاااا راه درست رو برین، دروغ نگین بهشون با این همه درد که نمیشه زنده موند! باورپذیر نیست! واسهمون گرفتاری درست نکنین، سر ما رو هم بر باد میدین، بذارین بره سربازی! که رفت.
روحات شاد بابابزرگ، چهلسال از اون روزا گذشت و مردم هر روز دارن با همین دردا زندهگی میکنن، هم بیکارن، هم بیپولان هم مریضان هم نابینان هم بچهشونو کشتن هم کفیل و وکیل و وزیر دلسوز ندارن و هم هیچی ندارن… نتیجهی نصیحتهای خودت بود ما راه درست رو رفتیم با بقیه هم کاری نداشتیم ولی بقیه با ما خیلی کار داشتن! شماها که تحصیلکردههای مملکت بودین، شماها که نون زحمت رو قاتق خاک وطن کردین و خورده بودین، شماها که دغدغهتون ایران بود، سربلندی ایرانی بود چرا نگفتین پرسشگر باشین چرا نگفتین مملکت رو کاربلد متعهد میسازه نه ایدئولوژی. چرا از ترس رفتین توی هر رفراندومی از دورهای و میاندورهای شرکت کردین که این مهر لعنتی توی شناسنامههاتون بخوره که مبادا روزی پاسخگو باشین. چرا آهسته رفتین آهسته اومدین و جای اینکه حرفاتونو بلندبلند به نسل بعد بزنین یواشکی دوتا صندلی گذاشتین ته باغ با دوستاتون از دردِ وطن گفتین!
از همون ترسیدنها، از همون محافظهکاریها، دیگران حاشیهای امن ساختن برای بازیهای حیاطخلوتشون و تحمیل هزینهای سنگین برای نسلهای بعد.
وطن، ملک یک نسل و دو نسل نیست. وطن مادری نامیراست که در بطن خود میزاید و در سرزمیناش میپروراند، خوشا آن روز که بیگانهای در خاکاش نباشد.
روزای سختی گذشت شراب جان!
ما را به سختجانی خود گمان نبود...
مرسی نگار من عزیز ، زمان جنگ روزی که برای سربازی به پادگان رفتم ،رو دیوار نوشته بود چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
ممنون، این مطلبی رو که اینجا گفته شده لپ مساله و مشکلات مردم ایران است، کمتر کسانی هستند که بخواهند از خود مایه بذارند.
پدر و مادر من هم از این امر مستثنا نبودند، نه تنها زمان جنگ و سربازی رفتن من بلکه مخالف تظاهرات کردن. هضم این مساله برای من خیلی ساده تر میبود اگر از نظر عقیدتی به این سیستم موافق و هم عقیده بودند. خیر، متنفر هم بودند ولی میگفتند، " وقتی همه که رفند تظاهرات، تو هم برو ".
ممنون نگارمن عزیز؛ به نکته خوبی اشاره کردید
ما ایرانی ها را هیچکس خوب نمی شناسد حتی خود ما مطالعات عمیقی در باره خود نداریم. منظور دقیق ام اینه که رشته ایران شناسی خیلی قدیمی است اما موضوع ایرانی شناسی تقریبا جدیده و فقط در همین 50 سال اخیر جدا به اش توجه شده. در همین ایرون دات کام تعدادی نوشته دارم تحت عنوان " علل عقب ماندگی ما " فرصت کردید نگاهی بندازید.
یاد گزارشی از یک مامور سفارت آمریکا در دهه 1960 افتادم که به واشنگتن فرستاده شده بود. در گزارش تصریح شده که ایرانی ها را وقتی در طول روز و در دفاتر کارشون ملاقات میکنم از همه سیاست های رسمی دولت حمایت میکنند اما همین آدم ها شب هنگام در ملاقات های خصوصی رستوران و هتل تبدیل به مخالفان جدی دولت میشوند.... به عبارت دیگر اکثر ایرانی ها عقیده دارند : هر که در شد... تو دالون باش......... هرکی ...ر شد تو پالون باش.
با سپاس از نگار من عزیز.
یکی از همکلاسیان دوران دبیرستان من در ایران موند و نهایتا سر از جبهه جنگ درآورد. در دهه نود که بالاخره خودشو به آمریکا رسوند از خاطرات جنگ تعریف میکرد که برای من خیلی جالب بود. از جمله, وقتی که اسراییلی ها به مرکز اتمی عراق در "اوسیراک" حمله کردن و اونو کاملا از بین بردن, خبرش در جبهه پیچید و بیشتر سربازان ایران عصبانی شده بودن که اسرائیل به چه حقی به این مرکز حمله کرده و اونو از بین برده. حالا بماند که اگر صدام به بمب اتمی دست پیدا میکرد, اولین مقصد بمب اتمی صدام شهر های ایران بود, و ... این اسراییلی ها بودن که بدلایل استراتژیکی داشتن موشک و قطعات هواپیما به خمینی و رژیمش میدادن.
ما ایرانیها فرهنگ متفاوتی داریم و فقط پس از سالها زندگی در محیط غرب و از خارج به داخل نگاه کردن, به ویژگی های اون پی میبریم.
حملی اسرائیل به عراق از صدقه سری ایران نبود، کاما اینکه ایران هم از این کار سود برد.
ولی حمله نظامی به یک کشور دیگر بدون اعلام جنگ خلاف قانون است، همانطور که عراق به ایران یا کویت همه نظامی کرد. عمل کرد یکی است.
در زمان خدمتم، (۱۳۶۰-۶۲) برای یک مدت کوتاه، ۱۶ کیلومتر (البته میگفتند ۱۶ کیلومتر و من خودم کیلومتر نذاشته بودم) در خاک عراق بودیم. یادم که سربازها، همگیموم، از این خاطر خیلی دلخور بودیم و میگفتیم حالا فرق ما با عراقیها چیه؟
منظور از این حرفها اینهست که، بعضیها به یک مسله بر اساس منفعت خودشون و بعضیها بر اساس اصول اخلاقی شون (principals) قضاوت میکنند
مرسی از همتون که خوندین و مرسی از نظریات ارزشمندتون
در عکس بالا نفر سوم پدربزرگم هستن که متاسفانه همه عکسها و اسلایدهاشونو خودشون بعد از انقلاب از بین بردن، بعدها تعداد معدودی عکس در کتابنوشتههای متفرقه چاپ شد که ما به اورژینال هیچکدام دسترسی نداریم. با انباشتی از خاطرات بسیار جالب، عمری رو گذروندن و بعضا در جمعهای خیلی خصوصی ساعتها قصه داشتن. در زمان حیاتشون خیلیها ازشون خواستن که خاطرات خودشونو بنویسن. ولی محافظهکاری و ترس از جامعهی قدیم و جدید مانع شد.
تعریف میکردن زمانی که ملکه فوزیه به همراه مادرشون از کشتی در جنوب پیاده شدن، ملکه نازلی لباس یاسیرنگ حریری به تن داشتن با کلاه و تزئینات فصل و یک رج مروارید صورتی بحرین که وزش باد جنوب زیباییاش را صدچندان کرده بود در همان روز ملکه مادر که همراه پدربزرگم به پیشواز آمده بود در گرما و رطوبت اون منطقه کت مینک سفید به تن کرده بود با زمردی که سنجاق شده بود به یقهاش. با قطار سلطنتی فوزیه و ملکه نازلی رو به تهران آوردن و در ایستگاه محمدرضاشاه به استقبال آمده بود. و در همان قدم اول اوقات ملکهی مصر از دیدن این حجم فاصلهی طبقاتی فرهنگی تلخ شد، اما کار از کار گذشته بود. کاش همه چیز مکتوب میشد تا بعدها تاریخ دستکاری نمیشد!
ما راوی متعهد و امانتدار نداشتیم و نداریم! همیشه بنا به ملاحظات سیاسی برداشتی دیگر به جامعه تزریق شد.
معمولا رسم نیست کسی بیشتر از یک کامنت در هر پستی بزاره..... ناپرهیزی میکنم. حرف حرفو میاره
برای ما ایرانی ها چه اونائی داخل کشور زندگی میکنند و یا اونائی که به درجات مختلف یعنی نسل های اول تا انم در خارج بوده اند و احتمالا همسر خارجی هم دارند درک این نکته خیلی سخته که چطور میشود با کسی در زمینه هائی اختلاف جدی داشت اما در برخی حوزه ها که نفع دو طرف در آن است با حفظ اختلافات ؛ همکاری هم کرد. به عبارت دیگر ما ایرانی هابه Total war و یا جنگ تمام عیار معتقدیم و .... شعار.... قهر قهر تا روز قیامت. اغلب زوج های ایرانی مطلقه دیگر هیچ رابطه ائی با همسر سابقشون ندارند......
اخیرا روسیه و اوکراین با وجود جنگ بی رحمانه ائی که در جریان است.. بر سر صادرات غلات از بندر اودسا به توافق رسیده اند و یا چین و آمریکا با وجود اختلافات زیادی که دارند در خیلی از زمینه های اقتصادی و مالی با هم همکاری میکنند.......... مغز ایرانی اینو درک نمیکنه......... ما وقتی با کسی اختلاف داریم تا ابددر لیست سیاه قرارش میدهیم. خارج بریم ؛ داخل بمونیم........... کره مریخ بریم... زیر آب های یخ زده قطب جنوب بریم.... اون مختصات منفی ایرانی بودن را حفظ میکنیم.
خیلی هم خوشحال میشم جناب مرادی عزیز از خوندن کامنتهای پربارتون، مشق میکنم. مرسی