حسن خادم
وقتی زنگ آپارتمان به صدا درآمد، زن پارچ خالی آب را روی میز سرراهش گذاشت و به سمت آیفون آویزان به دیوار رفت وگوشی را برداشت.
ـ بله.
ـ منزل آقای رحیمی؟
ـ بله بفرمایید. شما؟
ـ سلام عرض کردم .
ـ سلام بفرمایید.
ـ من شهبازی هستم از دوستانشون.
ـ می بخشید الآن تشریف ندارند، کاری داشتند رفتند بیرون.
ـ به من گفتند خونه منتظرت هستم. امروز ساعت ده با هم قرار داشتیم...
ـ راستش یه کاری براشون پیش اومد رفتند، چیزی به من نگفتند، حالا اشکالی نداره شما بفرمایید الان برمیگردند.
ـ نه مزاحم نمیشم، همین جا منتظر میمونم تا برگردند.
ـ این چه حرفیه بفرمایید، دم در خوب نیست. تشریف بیارید طبقه دوم واحد چهار.
ـ ممنونم آدرسو دارم، کی برمیگردند؟
ـ خیلی زود، من درو زدم بفرمایید. تعارف نکنید. الان برمیگردند.
وقتی آقای شهبازی وارد طبقه دوم شد، زن که دامنی سیاه و پیراهنی صورتی به تن داشت، جلوی درب آپارتمان با تبسمی دلنشین به استقبالش آمده بود:
ـ بفرمایید، خیلی خوش آمدید.
ـ ببخشید مزاحم شدم.
ـ نه این چه حرفیه، خیلی خوش آمدید. بفرمایید.
آقای شهبازی داخل شد و زن در را بست و او را به سمت مبلمان مخصوص مهمان هدایت کرد.
ـ خیلی خوش آمدید.
آرایش، صورت زن را دوچندان زیباتر کرده بود. به همراه تبسمی، موجی به موهایش داد و گفت: نمیخواست بیرون بره، یه دفعه کار براش پیش اومد. خیلی خوش آمدید. راحت باشید.
بوی عطر زن در سالن پخش شده بود. تازه وارد پیش از آنکه بنشیند، گفت:
ـ مزاحم شدم، می بخشید.
ـ ای وای این حرفو نزنید. شما مُراحمید. راحت باشید. من همین الان بهش زنگ میزنم.
به طرف آشپزخانه رفت. اما بین راه با شنیدن صدای مرد مهمان به سمتش برگشت.
ـ بگذارید کارشونو انجام بدند، عجلهای ندارم.
ـ اشکالی نداره، یه چیزی هم باید بخره یه دفعه یادم افتاد. باید بهش زنگ بزنم. ببخشید.
و جلوتر آمد و پرسید:
ـ چایی میل دارید یا شربت؟ هر جفتش آماده است، خواهشاً تعارف نکنید.
ـ خواهش میکنم خودتونو اذیت نکنید. فرقی نمیکنه.
ـ بسیار خُب... فکر میکنم شربت بیشتر بچسبه.
ـ دست شما درد نکنه.
ـ خواهش میکنم.
و بار دیگر به سمت آشپزخانه رفت. مرد که روی مبل راحتی نشسته بود، نگاهی به او انداخت و سپس با چشم گردشی در اطراف سالن کرد. از همانجا که نشسته بود، صدای زن را به خوبی میشنید.
ـ ماشاالله همسرم اینقدر دوست و رفیق داره که من سعادت آشنایی با بعضیهاشونو هنوز پیدا نکردم، از جمله شما.
ـ خواهش میکنم. بنده سعادت نداشتم.
ـ تهران تشریف دارید؟
ـ خیر از آستارا اومدم.
ـ به به! آستارا چه جای خوبی هم هست. ساکن اونجا هستید؟
ـ بله. یه کلبهی درویشی داریم، منزل خودتونه.
ـ خواهش میکنم. ممنون حتماً مزاحم میشیم.
و خنده کوتاهی کرد.
ـ هر وقت اومدید ما در خدمتیم.
ـ سلامت باشید... الآن یادم اومد اتفاقاً دیشب گفت فردا با کسی دیدار دارم اما از زمانش حرفی نزد. راستش یه مشکلی برای خواهرش پیش اومده که مجبور شد بره خونش. حتماً یادش رفته با شما قرار داشته وگرنه نمی رفت.
ـ بگذارید به کارش برسه. عجلهای ندارم.
ـ نه، فقط میخوام بگم تشریف آوردید.
کمی بعد زن با یک سینی گرد و طلایی که روی آن یک لیوان شربت باریک و خوشنقش قرار داشت، مقابلش خم شد.
ـ بفرمایید.
آقای شهبازی لیوان شربت را برداشت و تشکر کرد.
ـ خواهش میکنم، خیلی خوش آمدید.
وقتی زن به سمت آشپزخانه میرفت، هنوز بوی عطرش در اطراف مرد موج میخورد. زن سینی را روی میز گذاشت و قبل از آن که وارد اتاقی شود با صدای مرد به سویش برگشت.
ـ بله.
ـ ببخشید، ممکنه موبایلمو بزنید به برق، شارژش تموم شده.
زن به سمت مرد آمد.
ـ بله خواهش میکنم. وای چقدرم بده شارژ موبایل تموم بشه، خصوصاً که آدم کار فوری هم داشته باشه... ببینم از این سوزنیها که نیست؟
ـ نخیر. سیمش باهاشه.
ـ خُب پس.
و مرد موبایل و سیم شارژ را به طرف زن گرفت.
ـ فکر کنم سیم شارژر ما هم بهش بخوره. فقط موبایلو لطف کنید.
ـ خیلی ببخشیدا.
و مرد سیم شارژ را آزاد کرد و آن را در جیبش گذاشت.
ـ خواهش می کنم.
بعد زن موبایل را به سیم شارژی که پای میز تلفن قرار داشت وصل کرد و آن را کنار گوشی گذاشت و گفت:
ـ راحت باشید.
ـ میبخشید بنده رو که دست خالی اومدم.
ـ وای این چه حرفیه، توره خدا نگید. اینجا خونه خودتونه.
ـ ممنون. انشاءالله اومدید آستارا از خجالتتون درمیام.
ـ شما لطف دارید.
و بعد آقای شهبازی نگاهی به ساعت دیواری انداخت. فقط یک ربع از زمان ملاقاتش با آقای رحیمی گذشته بود. سپس قاشق لیوان شربت را به دست گرفت و مایع داخل آن را به هم زد. سه قطعه یخ با حرکت دست او چرخی خوردند. زن به سمت اتاقی رفت.
ـ میبخشید الان میام خدمتتون.
ـ راحت باشید.
و زن داخل اتاق شد و بلافاصله گوشی موبایلش را برداشت و شماره همسرش را گرفت و روی کاناپهای صورتی نشست. سرش را گرداند و از میان شکاف در مرد را دید. او مشغول نوشیدن شربتش بود.
ـ الو تورج کجایی؟
ـ پیش سپیده هستم، گفتم که.
ـ مگه با دوستت قرار نداشتی؟
ـ قرار، قرار چی؟
ـ خودت دیشب گفتی فردا قرار دارم. حتماً یادت رفته.
ـ آره درسته اما یادم نرفته، خُب حالا چی شده؟
ـ این آقایی که باهاش قرار داری اومده الان داخل منزل نشسته.
ـ کدوم آقا؟
ـ آقای شهبازی دیگه، گفت ساعت ده قرار بوده همدیگه رو ببینیم.
ـ آقای شهبازی کیه؟ قرار من بعدازظهره، با یه آقایی به اسم مرتضوی اونم تو شرکت محل کارش نه تو خونه.
ـ ای وای پس این کیه؟
ـ چه میدونم. الان کجاست؟
زن سرش را کمی گرداند تا از شکاف در او را ببیند اما مرد نبود و یکدفعه ترس دلش را بهم ریخت.
ـ تورج نیستش!
ـ یعنی چی نیستش؟
رنگ از صورت تورج پرید و از جایش بلند شد. دستش را جلوی بلندگوی موبایل گرفت و آرام خطاب به خواهرش گفت:
ـ خدا لعنتش کنه ، همه کاراش اینجوریه. اول کارشو میکنه بعداً فکر میکنه چه غلطی کرده.
خواهرش پرسید:
ـ حالا چی شده؟
ـ هیچی یه غریبه رو آورده داخل خونه، خیال کرده دوست منه.
ـ زنگ بزنه صد و ده.
ـ الان خودم زنگ میزنم... الو... بهاره چی شد؟
بهاره همسرش با احتیاط کمی لای در را بیشتر باز کرد تا او را ببیند. مرد ایستاده بود و تابلویی نقاشی را که به دیوار پشت سرش آویزان بود، نگاه میکرد. تابلو قایقی را نشان میداد که گرفتار امواج دریا شده بود. زن خیالش کمی راحت شد.
ـ الو بهاره دیوونم کردی چی شد؟
و از در فاصله گرفت.
ـ هیچی طرف داره تابلوی نقاشی توی سالنو تماشا میکنه.
ـ خیله خُب. گوش کن ببین چی میگم. فرصتو نباید از دست بدیم، از دو حال خارج نیست یا طرف حقه باز و کلاشه یا ...
ـ ظاهرش اصلاً اینطوری نیست تورج.
ـ از دست تو، خیلی سادهای، اتّفاقاً از همینا باید ترسید. با ظاهری فریبنده جلو میان تا طرفو گول بزنند.
ـ این جوری میگی من می ترسم، خیله خُب حالا بگو چی کار کنم؟
ـ نمیگذاری که همش میپری تو حرفم. یا طرف کلاشه یا آدرسو اشتباه اومده، همین. ببینم تو گفتی اینجا منزل رحیمیه یا اون گفت؟
ـ من حرفی نزدم. زنگ خورد منم گوشی رو برداشتم گفت منزل آقای رحیمی. منم گفتم بله. تو خودت بودی چی میگفتی؟
ـ خُب بعد.
ـ هیچی خودشو معرفی کرد گفت من شهبازی هستم. تو هم که ماشاالله هزار تا دوست داری نصفیشونم من نمیشناسم. دیشب گفتی فردا قرار دارم باید یه نفرو ببینم، نگفتی کیه، منم فکر کردم همین آقاست.
ـ خیله خُب حالا باید احتیاط کنی، ممکنه واقعاً اشتباه اومده باشه.
ـ چه اشتباهی زنگ مارو زده، گفته منزل آقای رحیمی؟
ـ خُب مگه فقط من رحیمی هستم. ممکنه از قبل شناسایی کرده باشه.
ـ وای خدا نکنه. تورج به خدا تپش قلب گرفتم.
ـ خونسردیتو حفظ کن. گوش کن.
از چهارراه که رد بشی دو سه کوچه جلوتر یه خیابون هست به اسم رسولی هم اسم کوچهی ماست. فکر کنم رسولی مقدم باشه، کوچه ما رسولیه، برای همین میگم ممکنه اشتباه کرده باشه.
ـ چی میگی تورج تو هپروت سیر میکنی. اسم کوچه رو ولش کن، آپارتمان هشت تا واحد داره زنگ مارو زده بعدشم اسم تو رو آورده، کوچه رو اشتباه اومده باشه، اسمت چی؟ وقتی خواستم راهنماییش کنم بیاد بالا گفت خودم آدرس دارم.
ـ فقط دعا کن اشتباه اومده باشه وگرنه بیچاره میشیم... یه نگاه کن ببین الان کجاست.
بهاره برگشت و با چشمانی پراز اضطراب نگاهی به سالن انداخت.
ـ رفته سر جاش نشسته... یعنی اسم طرفی که این آقا باهاش کارداره اونم رحیمیه؟
ـ آره مگه نمیشه تو همین تهران حداقل پونصدتا رحیمی داریم.
ـ نمی دونم. بگو حالا چی کار باید بکنم، حسابی منو بهم ریختی، زود باش.
ـ رفتارش خیلی عادیه من فکر میکنم اشتباه اومده، اما اون باید متوجه بشه اشتباه اومده، یه جوری باید ازش حرف بکشی.
ـ اگه طرف سارق حرفهای باشه چی، از همین میترسم.
ـ خودت به پلیس زنگ بزن.
ـ نمی تونم حالم داره بد میشه. زودباش زنگ بزن خودتم سریع بیا خونه.
ـ من الان راه میافتم.
ـ فقط زود باش.
ـ گوش کن ببین چی میگم. حواست جمع باشه، هر کاری میکنی با احتیاط انجام بده، اگه لازم شد حتی سرش رو گرم کن تا من با پلیس برسم. راستی به خانم علوی هم میتونی بگی بیاد پیشت.
ـ نیستش صبح رفت خونه دخترش. تورج عجله کن. سریع پاشو بیا... وای سر جاش نیست.
ـ دیگه کجا رفته ، یعنی چی؟ ببین کجاست. احتیاط کن. تو خودت کجایی؟
ـ از تو اتاق خواب زنگ میزنم.
ـ ببین کجاست میبینی چه بساطی راه انداختی.
بهاره بار دیگر از شکاف در نگاهی انداخت و آقای شهبازی را دید که پای میز تلفن گوشیاش را که در حال شارژ بود، برداشته و با آن ور میرفت.
ـ هیچی نیست نگران نباش.
ـ حرف بزن بگو کجاست؟
ـ موبایلش شارژ نداشت گرفتم ازش زدم تو شارژ خودش خواهش کرد.
ـ سفارش میدادی یه چلوکباب برگم براش میآوردن.
ـ تورج ایستادی اونجا داری مزخرف میگی. پاشو بیا من دارم زهره ترک میشم.
ـ راه افتادم. از خونه زدم بیرون. احتیاط کن بهاره!
ـ فقط عجله کن.
تورج داخل خیابان سراسیمه و شتابان لبهی پیراهنش را میان شلوارش کرد و پیش از اینکه پایش به مانعی برخورد کند و کمی تعادلش به هم بخورد، دستش را بالا آورد اما تاکسی نارنجی هر چند خالی میرفت، بسرعت دور شد. سرش داغ و هیجان شدید او را به هم ریخته بود. خطوط پیشانیاش مثل شیارهای اطراف گردنش از عرق خیس شده بود. به هر سمتی میچرخید تا وسیلهای پیدا کند. از دربند تا خیابان غفاری منزلش نزدیک به یک ساعت راه بود و اگر ماشین به سرعت حرکت کند شاید نیم ساعت طول می کشید. ناگهان موبایلش زنگ خورد. با چشمان وحشتزدهاش نگاهی به صفحهاش انداخت. خواهرش بود.
ـ الو بگو زود باش.
ـ کجایی؟
ـ تو خیابون.
ـ هنوز وسیله پیدا نکردی.
ـ نه... دربست.
ـ گرفتی؟
ـ نه نگه نداشت، می بینی همین که ماشین لازم داری ماشینت تعمیرگاست، تف به این شانس!
ـ من آژانس برات گرفتم.
ـ نمیتونم صبر کنم. الان میرم سر چهارراه هر چی گیرم اومد سوار میشم.
ـ پس بگم نفرسته؟
ـ دربست، صد تومن غفاری.
ـ نگه نداشت؟
ـ نگه نمیدارند. خدا لعنتشون کنه. همشون خالیاند اما نگه نمیدارند. ماشینو ولش کن. یه زنگ بزن خونه ببین بهاره در چه وضعیه.
پوست صورت تورج به رنگ میت درآمده بود. چهرهاش حسابی عرق کرده بود. هراسان و وحشت زده شروع کرد به دویدن درحالی که نگاهی به پشت سرش انداخت تا شاید ماشین آژانس را ببیند. خبری نبود. یک ماشین بیام و نزدیک میشد. دیگر معطل نکرد و ناگهان خود را جلویش انداخت. راننده هراسان و متعجب دهانش باز ماند و از ترس اینکه شاید طرف قصد خودکشی داشته باشد محکم و به سرعت روی ترمز زد. سطح خیابان خراش برداشت و تورج نفهمید چطور روی ماشین خم شد. با ترمز راننده دو سه ماشین پشت هم توقف کردند. همین که راننده با اعتراض و رنگی پریده از ماشین پیاده شد و پیش از آنکه کلمات تند و تیز را از زبانش خارج سازد تورج التماسکنان اولین کلمات او را بُراند.
ـ آقا توره خدا خواهش میکنم یه غریبه رفته تو خونهی من تا هر جایی مسیرته منو برسون.
ـ چی شده، نزدیک بود کار دستم بدیها... بیا سوار شو...
و بعد راننده که پسر جوانی بود، بیاعتنا به بوق ماشینهای پشت سر، صبر کرد تا تورج سوار شود و بلافاصله براه افتاد. مثل برق شتاب گرفت. سر چهارراه که دوربین نداشت چراغ قرمز را هم رد کرد و در مسیری که تورج نشان میداد، پا روی گاز گذاشت. داخل ماشین صدای زنگ موبایل تورج بلند شد.
ـ گوشیتون زنگ میزنه.
ـ بله ممنون... الو بگو سپیده، زنگ زدی؟
ـ الو تورج بهاره چرا گوشی رو برنمیداره؟
ـ یعنی چی، به موبایلش زنگ زدی؟
ـ آره. بوق میزنه. جواب نمیده، خودت کجایی؟
ـ سوار شدم... یا ابوالفضل...
ـ چیزی نیست نگران نباش.
ـ دوباره میگرفتی.
ـ چند بار گرفتم، زنگ میخوره... ممکنه صدای موبایلشو کم کرده، بهاره اغلب موبایلش رو سایلنته... خودتو ناراحت نکن به قلبم افتاده چیزی نیست.
ـ زنگ میزدی به تلفن خونه.
ـ زنگ زدم... اشغال بود.
ـ حتماً داشته به پلیس زنگ میزده...قرار بود من زنگ بزنم. پاک گیج شدم. دوباره زنگ بزن، صحبت کردی سریع به من اطلاع بده...
ـ باشه. چه غلطی کردم گفتم بیایی اینجا.
ـ عیبی نداره، برو من دیگه قطع میکنم، شارژ موبایلم داره تموم میشه... خداحافظ.
ـ طوری نمیشه نگران نباش. باهات تماس میگیرم.
و تورج کم مانده بود از حال برود، موبایل را توی جیب پیراهنش گذاشت.
ـ ناراحت نباشید، خدای نکرده سکته میکنید. من موبایل دارم. شارژم داره نگران نباشید. انشاءالله چیزی نیست. پس این کی بود؟
ـ خواهرم بود.
بعد تورج درحالی که میان کلماتش موجی از اضطراب میگشت ماجرای هراسانگیز خودش را در چند کلمهای که حروفش داشت از هم جدا میشد، تعریف کرد.
ـ چیزی نیست. بله احتمال داره اون آقا اشتباه اومده باشه... ولی خُب نمیشه مطمئن بود. متأسفانه اینقدر دزدی و فریبکاری زیاد شده که آدم خیلی باید احتیاط کنه. کاشکی خانومتون اول مطمئن میشد بعد درو باز میکرد.
ـ متأسفانه زن ما اول کارشو میکنه بعداً فکر میکنه چی کار کرده...
ـ عیبی نداره، فقط به ترافیک نخوریم خیلی خوب میشه.
بین راه یک پلیس شماره بیامو را برداشت. هر دوشان دیدند و تورج شرمنده شد و گفت:
ـ انگار پلیس شمارهتونو برداشت.
ـ ولش کن فدای سرت، این مهمتره!
ـ آقا به خدا نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم.
ـ بی خیال... ای وای جلوتر ترافیک داریم... در رو هم نداریم...
ماشین پشت ترافیک و چراغ قرمز ایستاد و راهش قفل شد.
ـ شما پیاده شید، سعی کنید یه موتوری چیزی بگیرید... فکر کنم خیلی زودتر برسید. انشاءالله که چیزی نیست. ده دقیقه دیگه هم ما نمیتونیم از اینجا رد بشیم. همیشه اینجا معطلیم. شما زودتر برید.
تورج خواست پولی بدهد که با اعتراض راننده مواجه شد. تشکر کرد و به سرعت به سمت چهارراه شلوغ سرراهش دوید. یک موتوری از میان دو ردیف ماشین به سختی خود را جلو میکشاند.
ـ موتوری، نگهدار، هر چی خواستی بهت میدم.
تو گوش موتورسوار واکمن بود و شاید موسیقی گوش میکرد. متوجه نشد و همین که یکی از ماشینها فرمانش را کمی چرخاند و راه باریکهای باز شد، موتور سوار دودی به راه انداخت و رفت. همان موقع که ناامیدی و هراس داشت مغزش را میخورد، جرقهای در سرش زده شد. فوراً با موبایلش شماره یکی از همسایهها را گرفت. چند بار زنگ خورد.
ـ بردار، توره خدا بردار خانم صوفی خواهش میکنم گوشی رو بردار.
کسی جواب نداد. هراسان و گیج و منگ مانده بود. از لابلای ماشینها خود را به چهارراه رساند، پل عابر پیاده دویست متر پایینتر بود اما آن سوی عرض خیابان فقط بیست متر با او فاصله داشت. مسیر روبرو خلوت بود و ماشینها بیمعطلی و با سرعتی مرگبار از برابرش میگذشتند اما تورج تصور لرزه افکنی از ذهنش عبور داد، آنگونه که احتیاط را کنار گذاشت و زد به وسط خیابان. سروصدای رانندهها که بوق میزدند و بعضیها فحشش میدادند؛ بلند شده بود اما او که کم مانده بود به هوا پرتاب شود، بالاخره خود را به آن سمت خیابان رساند و وارد خیابان دیگری شد.
ـ تاکسی دربست!
دو تاکسی خالی بیاعتنا عبور کردند. عرق صورت تورج را میشست. میلرزید و رنگ به چهره نداشت و قلبش در میان تپشی خوفناک به کار همیشگیاش ادامه میداد. چنگی به میان موهایش زد و به ماشینهایی که بی اعتنا از کنارش میگذشتند، چشم دوخته بود.
ـ دربست. نگهدارید توره خدا.
عقب سرش کمی خلوت بود اما مسیر پیش رویش که میتوانست او را به خانهاش برساند، در فاصلهای نه چندان دور گرفتار ترافیک بود. به سرعتش افزود که بار دیگر موبایلش زنگ خورد. علامت باطری ضعیف است در حرارت وحشت تورج رنگ باخت.
ـ الو... تورج تلفن منزلتون اشغاله.
ـ شاید گوشی رو بد گذاشته.
ـ همش دارم میگیرم.
ـ موبایلم ممکنه الان خاموش بشه.
ـ کجایی؟
ـ یه نفر سوارم کرد. اینجا هم یه کم شلوغه میخوام موتور بگیرم... موتوری نگهدار.
سپیده قطع کن... موتوری.
ـ کجا انشاالله؟
ـ خیابان غفاری.
ـ کجا هست؟
ـ فردوسی رو که بلدی تا اونجا برو بقیهشو من راهنماییات میکنم.
ـ تا اونجا سی تومن میشهها.
ـ عیبی نداره، پنجاه تومن بهت میدم به شرطی که خیلی سریع بری. دزد رفته تو خونم، فقط عجله کن.
ـ ای بیشرف، بشین و محکم خودتو نگهدار!
تورج دست روی شانهی موتورسوار که جوانی سیگاری بود و کلاه ایمنیاش را جلوی ماشین آویزان کرده بود، گذاشت. وقتی پشت موتورسوار نشست، شتابزده گفت: برید، فقط سریع برید. خواهش میکنم.
ناگهان موتورسوار از زمین کنده شد. داخل پیاده رو شد چندنفری را ترساند تا از مقابل راهش کنار بروند. بعد داخل خیابانی شد و پا روی گاز گذاشت طوری که وقتی موتور سوار حرفی زد او چیزی نفهمید. تورج پنجههای عرق کردهاش را به میلههای آلومینیومی دو طرفش قلاب کرد تا پرت نشود.
ماه آخر تابستان بود اما باد خنک مثل شلاق به صورتش میخورد. دقایقی بعد یکدفعه موتور سوار از سرعتش کاست و فرمانش را به سمت کنار خیابان گرداند.
ـ چی شده؟
ـ باد میزنه تو چشمم. میخواهید کلاه رو بدم بهتون؟
ـ نه، آقا برو توره خدا، دزد اومده تو خونم.
ـ خدا لعنتش کنه، کلاه رو سرم کنم سریعتر میرم. فقط بپا نیافتی.
ـ نه برو جون مادرت عجله کن دارم دیوونه میشم!
ـ برو که رفتیم.
کلاه را سرش کرد. آن را محکم بست و دوباره از زمین کنده شد.
موتور سوار اجازه نمیداد هیچ مانعی سرراهش قرار گیرد. تورج از این همه سرعت متعجب شده بود. همین را میخواست. نیم رُخ مضطربش را به پشت موتور سوار چسباند و نمیفهمید او چه میگفت. یک دم حرف میزد. اما در آن کابوس میانهی روز توانست چند کلمهای مثل دزد و بیشرف و پلیس را تشخیص دهد درحالی که پروازکنان و مرگبار میرفتند. او به سختی نگاهی به موبایلش انداخت فقط ده درصد از شارژش باقی مانده بود. آن را در جیبش گذاشت و دوباره صورتش را به پشت موتورسوار چسباند.
ـ محکم منو بگیر... اومدیم... دزد... به من میگن...
نفس تورج بالا نمیآمد. تقریباً به حالت گریه افتاده بود. تصورات خوفناکش در ذهنش ردیف شده بودند و به نوبت در برابر چشمان وحشتزدهاش نمایشی میدادند و محو میشدند.
ـ از این طرف...
ـ چی؟
ـ از این طرف...
زیر گوش راننده فریاد زد.
ـ از این طرف برید... دستت درد نکنه. خدایا رحم کن!
نمیفهمید موتورسوار چه میگفت مهم نبود. فقط باید به سرعت میرفت. و میرفت، سریعتر از خیال و تصور او. تپش قلب دیوانهاش کرده بود و خونش در برزخی کشنده مسیر رگهای آتش گرفتهاش را طی میکرد و در حفره قلبش فرو میریختند.
ـ خدا کنه آدرسو اشتباه اومده باشه. فقط همین. خواهش میکنم. خدایا خودت رحم کن، به زنم رحم کن. خودت نگهدارش باش. این کیه اومده تو خونهی من. وای... برو. برو!
دوباره ایستاد. تورج ناباورانه پیاده شد. موتور بنزین تمام کرده بود. آنگاه وحشتزده سیلی محکمی به خودش زد.
ـ آقا نکن این کارو.
ـ بنزین تموم کردی، میبینی چه شانسی دارم!؟
ـ صبر کن.
موتور سوار به سرعت وسط خیابان رفت و دستهایش را در دو جهت مخالف حرکت دارد و جلوی یک موتورسوار را گرفت. موتوری توقف کرد.
ـ ببین حیثیتیه. دزد رفته تو خونش. زنشم تنهاست.
موتورسوار به بقیه حرفهای او بیاعتنایی کرد و به سرعت فرمان را به سمت تورج که روی زمین به حالتی درمانده خم شده بود، گرفت.
ـ کجا باید برم؟
ـ خیابان غفاری.
ـ سوارشو.
اما پیش از سوار شدن راننده موتور قبلی جلو آمد و خطاب به همکار خودش گفت:
ـ ای دمت گرم. فقط سریع برو!
تورج یک تراول پنجاهی کف دست موتورسوار قبلی گذاشت.
ـ زیاده.
ـ عیبی نداره، دستت درد نکنه، آقا توره خدا عجله کن. فقط برو.
ـ خدا پدرتو بیامرزه، انشاءالله که چیزی نمیشه.
این راننده موتور لاغرتر از قبلی بود. کلاه هم نداشت اما مثل آن قبلی جسور و نترس بود.
ـ محکم بشین. دستاتو بیار جلوی من قلاب کن.
و ناگهان سرعت گرفت. ویراژی داد و وارد خیابان دیگری شد. این یکی فقط یک جمله نامفهوم بر زبان آورد و دیگر حرفی نزد. برخلاف موتورسوار قبلی آدرس و نشانی را کاملاً بلد بود. باد خنک به صورتشان شلاق میزد و اضطراب با موج هوای آلوده همراه شده بود. در کمتر از یک ربع موتورسوار به میدان فلسطین رسید و کمی بعد داخل خیابان خلوتی شد و پس از طی مسافتی طولانی سر از حوالی میدان فرودسی درآورد. بعد به سمت پایین شتاب گرفت و از دو سه خیابان باریک و خلوت گذشت و بیاعتنا به چراغقرمز و سایر موانع زودتر از آنچه خودش حدس میزد در چند متری چهارراهی، وارد خیابان غفاری شد.
ـ دست درد نکنه. برید تو این کوچه.
موتور سوار وارد کوچه شد و به اشاره تورج، کنار جوی بیآبی توقف کرد.
ـ میخواهید منم بیام؟
ـ نه، ممنون، خیلی زحمت کشیدی، کم و زیادشو حلال کن.
ـ دستت درد نکنه.
مشتی اسکناس تو دست موتورسوار گذاشت و به سمت آپارتمان محل زندگیاش شتاب گرفت.
موتورسوار با دلسوزی گفت: حاجی میخواهید بمونم، کمک نمیخواهید؟
تورج دستش را به سمت جوان موتورسوار بالا آورد اما حرفی نزد و سپس به سرعت زنگ خانه را زد.
موتورسوار چرخی زد و بیآنکه به او چیزی بگوید، آن سمت کوچه پهن ایستاد و بیمعطلی سیگاری آتش زد و از همانجا به تورج و آپارتمان چشم دوخت. تورج زنگ یکی از همسایهها را زد زیرا بهاره در را باز نمیکرد. چند لحظه بعد صدای زنی از توی میکروفون برخاست. تورج سلامی کرد و باعجله خود را معرفی کرد. در باز شد و شتابان از پلهها بالا رفت. موبایلش زنگ خورد و در میانهی راه آن را از جیبش درآورد و با ترس و لرز و وحشت نگاهی به آن انداخت. بعد بیمعطلی کلید را از جیبش درآورد و در آپارتمانش را گشود و داخل شد. ناگهان چشم بر صحنهی عجیبی دوخت. هنوز گوشیاش زنگ میخورد. زنش بود و بهاره در حالی که رنگ به چهره نداشت، همین که تورج را مقابل خود دید، موبایلش را کناری انداخت و روی مبل راحتی ولو شد. تورج صدای زنگ موبایلش را قطع کرد و آن را به گوشهای انداخت و در خانه را بست. شوکه شده بود. سکوت هراسانگیز نفسش را برید چیزی که به چشم میدید آنقدر تکاندهنده بود که بدنش را سست کرد. سینهاش داغ شد و هر چه بود انگار میان راه بخار شد. تورج با ناباوری و با چشمانی از هم دریده جلوتر رفت و برابر بهاره ایستاد.
ـ چی شده؟
زنش نفس نفس میزد و هنوز باور نداشت تورج در مقابلش ایستاده است.
ـ تورج زدمش. زدم به سرش. ترسیدم گفتم حتماً میخواد بلا ملا به سرم بیاره...
تورج کنارش نشست و به چشمان وحشتزده همسرش خیره شد.
ـ با چی زدیش؟
ـ نمیدونم، با پارچ. آره با پارچ زدم تو سرش.
و تورج نمیخواست به سمتی که آقای شهبازی کنار مبل بر زمین افتاده بود، نگاه کند. میترسید و ناگهان وحشت، رنگ مرگ بر صورتش پاشاند.
بهاره با ترس و نگرانی شدید گفت:
ـ یعنی مرده؟
ـ خدا نکنه، خیلی محکم زدی؟
ـ نمیدونم. فقط طوری زدمش که بلند نشه.
آقای شهبازی تکان نمیخورد اما در سینهی آن دو چیزی میلرزید و مدام به هم میخورد و انگار در ژرفای قلبشان حبابی از نوع هراس و وحشت چند بار ترکید.
ـ چی کار کردی، اگه مرده باشه بیچاره میشیم.
ـ ترسیدم تورج. گفتم حتماً میخواد یه بلایی سرم بیاره.
ـ خیالی که نداشت.
ـ نمیدونم. خیلی ترسیده بودم. میخواستم فرار کنم، ترسیدم یه دفعه از پشت منو بگیره. یه جوری نگام کرد، از همین ترسیدم اما نگذاشتم بفهمه که ترسیدم وقتی حواسش نبود با پارچ زدمش.
ـ پارچ کجاست؟
ـ چه میدونم، همونجا افتاده.
اما کالبد بیجان یا نیمهجان آقای شهبازی نگاه تورج را ربود.
ـ تکون نمیخوره...
بعد یک دفعه هراسان به سمتش رفت و کف دست خیس و عرق کرده و داغش را به صورت آن مرد چسباند و خوب به نیمرخش خیره شد.
ـ انگار هنوز گرمه.
ـ زنگ بزن اورژانس.
به سرعت گوشی تلفن ثابت را برداشت و شماره اورژانس را گرفت. لحظاتی بعد صدایی از آن سمت خط بلند شد. تورج اشاره کوتاهی به حادثه کرد و آدرس داد و خواهش کرد فوراً خود را برسانند و همین که گوشی را گذاشت، در سکوت وهمانگیز و کابوسوار فضای سالن صدای موبایل آقای شهبازی بلند شد و تورج و بهاره نگاهی به یکدیگر انداختند. زنش وحشت زده گفت:
ـ برندار. تورج برندار. پس این چرا تکون نمیخوره، شاید مُرده.
ـ ساکت باش ببینم. مُرده باشه که بیچارهایم.
و سپس گوشی او را برداشت، با دستانی لرزان و در اوج هراس و نگرانی سیم شارژر را جدا کرد و بعد به صفحهی موبایلش که دیگر حسابی شارژ شده بود، خیره ماند. بهاره کمی روی مبل جابجا شد و جلوتر آمد و گفت:
ـ تورج جواب نده، میخوای بدبختمون کنی.
ـ ساکت باش ببینم، این که نمیدونه من کی هستم.
و سپس با چشمان متعجبش نگاه دیگری به صفحه موبایل او انداخت.
ـ بهاره.
ـ هان؟
ـ یه آقاییه به اسم رحیمی جم.
ـ وای حتماً با همین آقا کار داشته، توره خدا جواب نده.
ـ باید جواب بدیم.
ـ تورج بیچاره میشیم.
ـ از این بدتر نمیشه. الان اورژانس میرسه، دیگه هر چی میخواسته بشه، شده.
و یکدفعه حباب بزرگ و معلق سکوت مرگبار در فضای هراسانگیز سالن ترکید. پانزده ثانیه نفسگیر طول کشید تا گوشی جلوی دهان تورج قرار گرفت.
ـ الو... الو... قطع کرد. این قدر حرف میزنی که ...
تورج در فکر این بود که شمارهاش را بگیرد آن هم با موبایل آقای شهبازی که بهاره دوباره مضطرب شد.
ـ نگیر تورج، بیچاره مون میکنی، توره خدا نگیر.
ـ ساکت باش. فقط دعا کن نمرده باشه.
و موبایل آن مرد دوباره زنگ خورد.
ـ خودشه.
ـ دیوونم کردی تو. هر کاری میخواهی بکن اصلاً به من چه!
بعد بهاره بلند شد و به طرفش آمد. موتور سوار از پشت پنجره درحالی که به سیگارش پُک میزد، زنی را دید که آرام حرکت میکرد.
ـ الو شهبازی جان، خودتی؟
ـ الو. آقای رحیمی جم؟
ـ بله خودمم شما؟
ـ من، من از دوستان آقای شهبازی هستم.
ـ سلام علیکم حال شما چطوره... شما آقای؟
ـ من، من احمدی هستم. آقای شهبازی الآن نمی تونند صحبت کنند.
ـ آقای احمدی افتخار آشنایی با شمارو ندارم اما خوشبختم. یه مقدار دیر کردید زنگ زدم بگم یه وقت آدرسو اشتباه نرید آخه قبل از چهارراه یه کوچهای هست به اسم رسولی، اون نیست، چهارراه رو باید رد کنید. یه پونصد متر پایین تر یه خیابون باریکی هست به اسم رسولی مقدم. منزل ما تو همین خیابونه، پلاک پونزده، طبقه دوم واحد چهار. الو.
ـ بله...
ـ صدا میاد؟
ـ آره...
ـ فکر کردم قطع شد.
ـ آقای شهبازی اومدند؟
ـ ... خیر. میادش... اومدن میگم باهاتون تماس بگیرن...
ـ ببینم الان دقیقاً میتونید بگید کجا هستید؟
1398/5/7
Instagram: hasankhadem3
نظرات