نگارمن

 

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست،
به هوای سر و کوی‌اش پر و بالی بزنم

تمام عمر باور داشتم بودن با کسانی که دوست‌شان دارم برای تمام زندگی‌‌ام کافی‌ست. اما بعدها فهمیدم بودن با کسانی که دوست‌شان دارم فقط برای نیمی از زندگی‌‌ام کافی‌ست، نیمه‌ی دیگر را حضور کسانی پر می‌کند که من را نیز به همان اندازه دوست می‌دارند.

فهمیدم معنای دوستی عین جمعِ پرنده‌هایی‌ست که بر روی شاخ‌سارهای یک تک‌درخت نشسته‌اند بعضی در افق‌های بالاتر، بعضی دیگر پائین‌تر، بعضی سرشارتر و شادتر و بعضی‌ها گرفتارتر. اما هست و بود‌شان قرارِ دلِ بی‌قرارمان ا‌ست و رفتن‌شان لغزشِ امنیت‌‌مان.

از شاخ‌سار درخت زندگیِ آدم‌ها ناگهان پرواز نکنید. آشیانه‌ی دل‌شان با پروازتان دست‌خوشِ طوفانی ویران‌کننده‌ می‌شود. کسان‌تان را دوست بدارید، مهربانی کنید، مراقبت‌شان کنید. زندگی فرصتِ جبرانِ زمان‌های از دست‌رفته را به هیچ‌کس نداده است، فرصت حرف‌های نگفته، دیدارهای نکرده و مهربانی‌های جامانده را.

لحظه‌های عمر ما گم نمی‌شوند بلکه لابلای عکس‌هایی که در هم تنیده‌ایم و خیره به عدسی عکاس  منجمد شده‌ایم به خواب می‌رود، خوابی که با تابشِ اشعه‌ی نوری از لابلای چینِ پرده‌، یا شمیمِ رایحه‌ای از دور، یا کلامی و طنینی آشنا ناگهان برمی‌خیزد.

اگر زنده‌اید مهربانی کنید!