«ونوس ترابی»
نشستهام. تنها. دستهایم را دور لیوان کاغذی قهوه حلقه میکنم. کسی نمیپایدم. هرکسی درد خودش را دارد. هیچ چشمی از صفحههای تلفن دستی یا لپتاپها کنده نمیشود. چشمهای آزاد را فقط میشود در صورت بیخانمانها پیدا کرد. تماشاخانهای که همیشه خدا کرکرهاش پایین است. تو بگو اهالی چُرتهای ته نکشیدنی! پانشین شیشههای شراب و ویسکی و قوطیهای آبجو. بوی بیکن سرخ شده و نفس ماریجوآنایی مینشیند لای موهام. دندانهام را به هم میسایم. بوها آدم را دیوانه میکنند. گاهی میشود که بوی دندان گندیدهات را حتی در خواب ببینی. حتمن کسی هم پیدا میشود بگوید مگر میشود بو را خواب دید. اینهم از آن علامت سؤالهاست که باید چنگکش را گذاشت روی زبان و مثل گاو سلاخی شده طرف را آویزان کرد به یک میله کت و کلفت که آخر دهانت سرویس! همهچیز آنطور که تو تصور یا حس میکنی تعبیر میشود مگر؟
اینجا قهوه نمیجوشد، میپزد. بوی پای لاشمرده میگیرد. یک قلپ بالا میروی و میگویی نشستهای در ینگه دنیا و قهوه کلمبیایی ته حلقت خالی میکنی. جماعتی در عسگرآباد لیوان چای آلبالوی زغالْپخت را بالا میروند و حسرت شاش سگ جوشیده اینجا را میکشند. خیلی هَوَل هم باشی یک عکس از این لیوان کاغذی میگیری و میگذاری روی دیوار صفحهات در چهبوک و چهگرام! قلب است که میآید و میماند. «آقا نوش» یا «جای ما خالی» هم میگذارند زیر هنرت. یکنفر هم همیشه هست که نمیدانی کیست و چطور با تو فامیل شده اما نوه خالهای یا عروس عمهای کسیست. میآید مینویسد: «همه مایهدارا! همه خارجیا!» خیلی باید خانمی کنی که با مشت نکوبی روی کیبورد یا ماسماسک را پرت نکنی به سمت دیوار روبرو. اما یک شست رو به بالا میگذاری زیر نظر داغانش و تمام.
باید بنویسم تا کسی رویش خط بکشد.
باید بنویسم و خودم روی تمامش خط بکشم. اما صدایی فرمان میدهد:
خلاص شو! میرزا نباش!
همان ویراستار دو قرانی که برای صنّار ده شاهی که از دستکاری متن ملت «اینگونه گردید» و «میباشد» نویس درمیآورد، هوا برش داشته که فقط یک نفر درست درمان مینویسد؛ خودش!! بقیه با قلمهاشان میشاشند! زنها هم که اصولن مال این حرفها نیستند و همیشه، به قول خودش، یا قصههای «نمودنی» مینویسند یا «مُف درآر»!
دارم فکر میکنم امثال خودم یارو را به مرحله میرزا قلمدانی رساندهایم وگرنه بیشتر از آن نبود که پای دفتر حضور و غیاب کلاسی مدام رسم «ایضن» دوپهلو کنارهم بیندازد و برود زیر بلیط مبصر کلاس تا درنهایت برای دبیرهای نچسب خوش رقصی کرده باشد. اصولن کارش همین بود. دبیر ریاضی که میآمد، میدوید ور دستش و دفتر حضور غیاب را میزد زیر بغل و جلوی چشم طرف مینشست به پر کردن صفحات با ایضن. این کاره بود! میدانست جلوی چشم دشمن بنشینی، یحتمل دیگر به تو توجه نمیکند و خوراکش را از میان اسامی بقیه انتخاب میکند. محض همین بود که هرگز نه سر کلاس جبر و هندسه و نه ریاضات پنج، کسی میرزا نویس را پای تخته ندید. آن وقت منی که میرفتم و تختهپاککن را میشستم و میآمدم تا موقع پاک کردن تخته، گچ به حلق جماعت نرود و لای ناخنها و شیار انگشتهای دبیر ننشیند، میشدم اولین قربانی.
-حالا که هستی، پنش تا تمرین اول رو حل کن بعد برو بشین!
ای فلانِ...
-خانوم ما هفته قبل هم...
-کیف براق سیاهش را میگذارد روی میز و کتابش را باز میکند. عدل همانهایی که حل نکردهام. عدل همانهایی که قرار بود رونویسی کنم از دست کناری...
میرزا نویس میرزا نویسیاش را میکند. ایضن میزند و زیرچشمی نگاهم میکند. دوست دارم فکر کنم که دارد خر ذوق میشود تا از کل هیکل و وجود و نفسش متنفر شوم. اما قوز کرده روی صندلی و تند تند ایضن میزند. کجا؟ کنار تریبونی که اسمش را گذاشتهایم «معلمْدانی»! یک چیزی توی مایههای...ولش کن!
بنویس!
باید چیزی بنویسی!
بنویس که باید بشود گرههای روانی را شلتر کرد. باید راهی باشد. باید بشود زندگی را راحتتر گرفت. دستکم حالا که آمدهای در این خراب شده.
فکر کن نهایت دردت بشود نداشتن دو پاپاسی پول قهوه فردا یا نامهای که ماتحت گذاشته در ایمیلت که همین لامصبخانهای که اسمش را گذاشتهاند «شرکت» دارد تعدیل نیرو میکند و جان شما مگر میشود یکی از آن مادرمردهها من نباشم؟ برو پی کارت آقا جان! شاید چند ماهی چندرغاز پول بیمه بیکاری بیندازند جلویت تا فقط بتوانی کرایه اتاقت را بدهی. تو که تا همین دیروز پشت میز کارمندی مینشستی و مدام پیام عذرخواهی و تشکر برای این و آن میفرستادی و یکبار نشد بنویسی که «همین است که هست» یا «دیر شد که شد، فلان لق آقای دکتر!». دلخوشیات بشود آبجوی دستهجمعی با ناچوز پنیر و بیکن و پیازچه کنار همکاران. همیشه هم دستت نمیرود تکه آخر را کش بروی با اینکه آب دهانت دارد در حلق غرغره میشود و شکمت چاله خلای قبر خمینیست که هرچه مسافران شمال میروند و به روح پلشتش نذریهای رنگارنگ حواله میکنند، پر نمیشود که نمیشود. از آن توالت عمومیهای زراندود و طلاساخت. شیک اما باب خالی کردن روده و مثانه! یکهو میبینی ای دل غافل! تو نشستهای و به لقمه «مرگ من بفرما» به رسم اجداد و عائلهات خیره شدهای اما همکارت همه را یکجا در دهانش میچپاند و دو قلپ آبجو رویش میرود. انگار نه انگار که آزادی حتی میتواند همین حق انتخاب و همین بیخیالی باشد.
تعدیل شدهای و حالا باید چشم بچرخانی روی شیشه مغازهها بلکه آگهی کارگری یا روزمزدی چیزی پیدا کنی و خودت را بچپانی یک گوشه تا روزی چند دلار که معمولن به صد هم نمیرسد بزنی به جیب تا فقط از گرسنگی کلهپا نشوی. غذای سالم کجا بود؟ اوایل مهاجرت، پنج هزار دلار کف حسابم بود. دست و دل بازی فامیلی که بدرقهام کرده بودند به امید پایگاهی برای روزهای قشنگ افاده پس ویزای توریستی! در اولین خرید از فروشگاه مواد غذایی، وقتی هنوز داشتم میان ریال و دلار چرتکه میانداختم، برای هفت هشت قلم خوراکی و سبزیجات، پانصد دلار پیاده شدم. فکر میکردم حالا که از آن سمکده وطنی زدهام بیرون، وقتش است حالی اساسی به بدن بدهم و ارگانیکْ خون در بدن بچرخانم. بلوبری آمریکایی. آووکادوی مزارع مک لوآن! دو قلم جنس ۳۰ چوق! گفتم کسی که نگاه نمیکند، سبد را پر کنم. اتفاقن ملت کنجکاو بودند که این بچه مایه چه زندگی حقی دارد! در سبدهای بیشترشان جعبههای غذاهای یخزده و حاضری میدیدی. نهایتش سهدانه سیب و یک بسته کاهو. ارگانیک خوردن رسم از ما بهتران بود و هست. گناهشان چه بود؟ اینکه نمیدانستند هیچ حساب و کتابی دستم که نیست، تازه هزار چوق هم ریختهام در کارت اعتباری که خودش علیهده هزار چوق داشت! اصلن طوری به کارت اعتباری نگاه میکردم که شتر به نعلبندش. مرا چه به کارت اعتباری؟ چرا کسی نگفت بیا نگاه کن قد و قوارهاش هستی یا نه؟ حالا حالاها مانده با آن توسریها که از آخوند جماعت و انواع و اقسام نرسالاران خوردهای، برگ چغندر را از بدنت باز کنی و لایش ذرت و سویا و پوره سیبزمینی بریزی و بفرستی پایین. مانده تا خجالت را از پایینتنهات بگیرند و برایش اسمی غیر از شرم و شرمگاهی دست و پا کنند! حالا کارت اعتباری دار شدهای؟ هی قرضت را میدهی و همچنان نمیدانی چرا حسابت به جای قرض مثبت هی منفیتر میشود؟ آخر تو عادت کردهای نخواسته، خدمترسان باشی. نطلبیده، برسانی. متهم نشده برای خودت طناب دار ببافی! چرا نگویم شتر؟ شتر سُمش کجا بود آخر؟ از شتری کوهانش را روی کمرت بالا بردهاند تا هی فکر روز مبادا باشی. هی ذخیره کنی و نخورده بمیری! تمام ابرهای سیاه جهان را به جای باران به بدبیاری تعبیر کنی! اینطوری میشود که رگباری هرماه به حساب کارت اعتباریات پول میریزی بیآنکه خرجی کرده باشی! خب کسی هم نیست بگوید آخر شکرمغز! این قرار است خرج تو را بدهد نه تو به این سواری بدهی. دنیای اینجا روی قرض سوار است. دنیای اینجا تو را بیشلاق سر میبُرد. دنیای اینجا به تویی که عادت به زور و تهدید داری، تنها یک عدد نشان میدهد: تاریخ بازپرداخت، موعد تسویه، مهلت واریزی.
اما تو نمیدانستی. منتظر بودی کسی زنگ بزند. شرخری بیاید در خانهات. احضاریه بیاید برای «پارهای توضیحات». تماسی گرفته شود از شمارهای خصوصی تا کسی پشت خط با صدای بم تهدیدت کند. اول و آخرت را جلوی چشمت بیاورد. همیشه چشمی باشد که تمام رفتارت را بپاید.
با همین فرمان رفتی.
حالا با دستمزد ساعتی ۱۶ دلار قهوه ریزی برای ملت، یک برش پیتزای یخزده میخوری که پنیر ماسیدهاش به زور در مایکرو خودمانی میشود و میشود سقی زد.
اما برای زنده ماندن قسطی، فقط پنج ماه فرصت داری. بیمه بیکاریات بیشتر از این فرجه نمیدهد. یا در این مهلت کوتاه به جایی سنجاق میشوی و ادای زندگی را درمیآوری. یا همین چس مثقال را هم قطع میکنند و همچنان با بوی قهوه و بیکن و ماری سر روی بالش میگذاری وقتی همخانهات دارد برای تبلیغ ماتیک ویدیو میسازد بگذارد روی صفحهاش تا جماعتی را بکشاند به فروشگاه اینترنتی خواهرش. آخر هفته هم با پول اینفلوئنسری بلیط تور مکزیک و هاوانا بخرد و برود برنزه شود و بیاید تبلیغ کرم براق بیکینی برای پوستهای برنز کند.
باید اجاره بدهم فردا. صفر چندانی در حساب بانکیام ندارم. قاتق کردهام تا اینجا. مدام پل منهتن از این سمت اتاق به چارچوب پنجره وصل میشود. همخانهام دارد به ماندگاری ماتیک وقت بوسه فرانسوی قسم میخورد و حتی دارد شرط میبندد که هفته آینده دوستپسرش را بیاورد و در پخش زنده اینستگرامی، با هم ماندگاری ماتیک را به بوته آزمایش ملت بگذارند.
پل منهتن را گوگل میکنم. ندیدهامش تا به حال. عجب هیبتی دارد!
-اوو خفهشو منحرف! حاضرم سر موندگاریش توی اون مورد هم شرط ببندم! حتی لک هم باقی نمیذاره!
گوشگیرها را فرو میکنم. صدای همخانهام بم میشود اما خفه نه!
در تلفن دستیام یک سنج کوتاه نیم ثانیهای میزنند.
پل منهتن را پرت میکنم بالای صفحه تا بچسبد به دیوار روبرو. مامان ویدیویی فرستاده همراه صورتک اشک آویزان و یک قلب سرخ.
خوابم نمیآید و فکر میکنم شاید سخاوت مامان حالم را بهتر کند.
تصویر دختریست که بالای جای زخم ساچمهاش، جوانهای سبز را تتو کرده و با صدای خوش میخواند:
جوانه میزنم
به روی زخم بر تنم
فقط به حکم بودنم
که من زنم زنم زنم
صدایش را بلند میکنم. گوشگیرها را بیرون میکشم و بلند میشوم روی تخت میایستم و دستهایم را بالا میگیرم و میرقصم.
همخانهام صدایم میزند و بعد روی در اتاقم با مشت میکوبد. بازار مکارهاش را خراب کردهام انگار. هرچه بلد است و میداند بارم میکند. اما گوشگیرهایم مینشینند در دهانش.
بعد از چشمها و دهان و گوشم شاخههای سبز میزند بیرون.
جوانهها میخزند روی میلههای پل منهتن.
دیوار موج میگیرد.
صفر است که از جلوی همه این سالهای تاریک، میخزد در حساب بانکیام و نقطه میشود روی حرفهای کور گنگ زنانهام...
فوقالعاده! چه جملات نابی از « تماشاخانهای که همیشه خدا کرکرهاش پایین است» تا ... «خب کسی هم نیست بگوید آخر شکرمغز! این قرار است خرج تو را بدهد نه تو به این سواری بدهی.»... و الی اخر.
و البته آن طور که زندگی و دغدغههای مدرن را بنمایش می کشید بسیار واقعی و ملموس است. و ناامیدکننده. فقط می توانم شکر کنم که از آن دنیا فرار کردم و به کوههای مرتفع پناه آوردم.
آدم تا میآد حجم تشبیهات دقیق و بجای یه جمله رو هضم کنه با جملهی بعدی غافلگیر میشه! چجوری میتونی واقعا!!
تشویقهای شما خون گرم در انگشتهای منه. ولی لطفن نقاط ضعفها رو هم گوشزد کنین رفقا.
نگارمن عزیزم، تو خودت نمیدونی شاید ولی نقطه پرگار ایرون دات کام هستی...گرما و صمیمیت و نور رو با هم میاری.