ایمان آقایاری
در نوشتار حاضر به هیچ وجه قصد ارزیابی مصاحبه ای که به آن اشاره میشود را ندارم و تنها میخواهم با دستمایه قرار دادن سطری از آن موضوعی را واکاوی کنم.
«جک گلدستون» در مصاحبهی اخیرش با «آسو»، برای توصیف حکومتی که اراده کرده تحت هر شرایطی در قدرت بماند به جمله ای از ماکیاولی اشاره میکند: «بهتر است از تو بترسند تا دوستت داشته باشند.» اما توصیه ماکیاولی به اینجا ختم نمیشود. او در ادامه حاکم را از ایجاد «نفرت» بر حذر میدارد.
ترسی که توام با احترام نباشد، تنها ترس از مجازات است و نه ترسی درونی و عمیقا بازدارنده. حاکمی که چنین ترسی را برانگیخته، نه خودش و نه قوانینش لرزه بر اندام کسی نمیاندازند؛ بلکه همواره مورد نفرت و ضمناً ریشخند مردم است. حتی مزدورانش نیز از سایهی اقتدارش میگریزند تا «آن کار دیگر کنند». ترس، انگیزه را خفه میکند، اما نفرت همزاد انتقام است.
حکومتی که فقط به دستگاه سرکوب اتکا دارد، پیشاپیش خودش ترسیده است. ترس از سرنگونی، حکومت را به سرکوبی عریانتر از همیشه واداشته و در نتیجهی این داغ و درفش کینهای عمیقتر از همیشه در سینهها لانه کرده است. دستگاه منفور، شکننده است و ناپایدار؛ اولا به محض ایجاد خلأ یا خللی در آن، ممکن است فرو بریزد. ثانیا زور، ابد مدت نیست و برای حکمرانی به خلق و یا بازسازی وجوه دیگری نیز نیاز است.
ناتوانی در ادارهی حداقلیِ امور اقتصادی، ضعف در تامین امنیت علیرغم فضایِ امنیتی و حتی بی کفایتی در تنظیم مناسبات درون حکومتی، عناصر تشکیل دهندهی جمهوری اسلامیاند. به گواه تمام مشاهدات و شنیدهها میتوان دریافت که مقبولیت و مشروعیت رژیم نیز تباه شده است. حفظ وضعیت در چنین تعلیقی نسبتی با توصیهی ماکیاولی نمییابد، بلکه بیشتر تداعیگرِ این عبارت معروف انگلیسی است: «we have the wolf by the ears»* و اتفاقا حکومت ناچار باید برای ادامهی مسیر تصمیمی بگیرد.
اما برای اخذ تصمیم ابتدا باید واقعیات را به رسمیت شناخت. ناکارآمدی و فساد سیستماتیک جلوی هر گونه رشد و توسعهای را میگیرد و نفرت عمومی از ایدیولوژیِ حاکم و صاحبانش، مانع تحقق هر طرح و برنامهای برای عادی سازی شرایط میشود. اینها واقعیاتی هستند که هیچ شعبدهی «چینی» و دسیسهی «روسی»ای نمیتواند تغییرشان دهد. اینکه حکومتی که دههها تظاهر میکرده به پشتوانهی ملت با دنیا میجنگد، امروز علیه مردم، کاسهی دریوزگیِ رابطه با دولتهای خارجی را به دست گرفته، تنها نشانگر بنبستی حقیرانه است. از این نمایشها نیز نمیتوان طرفی بر بست. از قضا در این فقره نیز حکومت به نظرِ ماکیاولی نسبت به اهمیتِ «نمود» و نمایش در امر حکمرانی توجه کرده، اما در این کار نیز همچون «در همه کار ناتمام» بوده و صرفا در «نمود» متوقف مانده است.
جمهوری اسلامی نا امید از مردمی که تخم نفرت در دلشان کاشته، خود را درونِ نزاعِ بینالمللیِ قدرتها کرده است تا با کسبِ شأن از این بازیِ بزرگان موقعیتش را تثبیت کند. در حالی که نقش او در این بازی حداکثر محدود به رد و بدل کردن امتیاز میان بازیگران اصلی خواهد بود.
حکومت بیهیچ پشتوانهی قابل اعتنا و هیچ چشمانداز روشنی چماق را بالای سر مردم نگاه داشته، اما توأمان ترسی فلج کننده گریبانگیر خودش نیز هست. در شرایطی که اَبَر بحرانهایی برای مملکت ایجاد کرده و هیچ راه حل و حتی ارادهای برای رفعشان ندارد، جرات اقدام و عمل نیز از او سلب شده است. حتی برای تامین کسریهای خودش نیز شهامت افزایش ناگهانی در قیمت کالاهای اساسی یا سوخت را ندارد. میخواهد که لااقل در عیان هم که شده مسئلهی هستهای را جمع کند، دوست دارد پنهانی هم که شده با آمریکاییها بنشیند، اما در چنان موقعیت شکنندهای است که نمیتواند ارزیابی دقیقی داشته باشد و تصمیمی قاطع بگیرد. با همهی این برگها که بعضاً بیارزش هم شدهاند بازیِ نصفه و نیمهای میکند و فقط میخواهد برای بازی، زمان بیشتری بخرد. مذاکره برای مذاکره، اعتراف برای اعتراف، سرکوب برای سرکوب، جمهوری اسلامی معتادِ اقدامات بدون غایات معقول است.
بلی همه چیز در حالت تعلیق است و در این مکث تاریخی، حکومت با عمل به بخشی از نصیحت ماکیاولی عجالتا اوضاع را تحت کنترل دارد و تنها چیزی که تا کنون به خوبی از پساش برآمده سرکوب است؛ اما باید صبر کرد و دید، چرا که به گفتهی ملکالشعرا بهار:
تکیه به سرنیزه توان داد لیک / بر سرِ سرنیزه نباید نشست
* ترجمهی این جمله چیزی معادل «ما گرگ را از گوش گرفتهایم» است. عبارتی است با قدمتی طولانی که توسط توماس جفرسون نیز در مورد نهاد بردهداری به کار رفته است. منظور از آن قرار گرفتن در موقعیتی خطرناک است که نه میتوان از آن خلاص شد و نه میتوان در آن ماند. چیزی مشابه «سرِ دو راهی ماندن» اما به شکل بغرنج تر.
تحلیل خوبی بود.
با شما موافقم.