حسن خادم

شنیدن ماجرایی که از شدت سادگی باور نکردنی جلوه می‌کند اما از سویی چنان پیچیده و مرموز و هراس‌انگیز است که هر آدم کنجکاوی را به راحتی تحریک می‌کند از چگونگی آن سر درآورد، منظورم همین حکایتی است که پیش رو دارید.

اولین ماه پاییز سال گذشته بود که فراهان یکی از دوستانم را پس از مدتی غیبت بطور اتفاقی ملاقات کردم. کار آزاد داشت اما یکدفعه رشد و ترقی کرد. آخرین باری که او را دیده بودم دو سال پیش بود، دقیقا در مراسم سوگواری مهشید دختر جوانش که به طرز فجیعی کشته شده بود. نه انگیزه مرگ یا قتل معلوم شد و نه ردی از قاتل یا قاتلین به دست آمد. دختر بیچاره از بالای یک ساختمان ده طبقه به پایین سقوط کرده بود و این در حالی بود که هیچ یک از ساکنین آنجا او را نمی شناختند. مرگ او چیزی شبیه به خودکشی جلوه می کرد در حالی که طبق گفته ی والدینش هیچ نوع انگیزه ی خودکشی در مهشید دخترشان وجود نداشت. از آنجایی که برای صفحه حوادث روزنامه‌ای پرتیراژ کار می‌کردم خیلی مایل بودم وارد جزییات این پرونده شوم و چگونگی قتل را برای مخاطبانم شرح دهم اما به خواهش فراهان روی حادثه قلم کشیدم. برخی مطبوعات و جراید آن زمان گزارش مختصری از قتل این دختر جوان را انتشار دادند و پس از آن دیگر کسی از این ماجرا سراغی نگرفت. وقتی در آن بعداز ظهر خنک و دلچسب بطور اتّفاقی او را در خیابانی دیدم، با آن‌که راز آن جنایت هنوز فاش نشده بود اما در چهره‌ی فراهان انگار همه خطوط اندوه و غم مرگ نا بهنگام دخترش زدوده و محو شده بود. در کل رازی مخفی و یا هیچ نوع ابهامی در چهره‌اش ندیدم. با نشاط وسرحال جلوه می‌کرد. مرا به کافه‌ای برد و یک آب پرتقال مهمانم کرد و گفت:

ـ تو فکر این بودم که حتماً باهات تماس بگیرم.

ـ منم حسابی دلتنگت شده بودم، راجع به پرونده مهشیده؟

ـ نه، اما مطلب دیگه‌ایه که فکر کنم برات خیلی جالب باشه.

ـ جدی، خُب چی هست؟

ـ از همون موضوعاتی که تو روزنامتون چاپ می‌کنی و دنبالشی.

ـ خیلی خوبه، تعریف کن.

ـ یه دوستی دارم که زندگی عجیبی داره، یعنی اینقدر ماجراش بُهت آوره که اگه بشنوی باورت نمی‌شه.

ـ من دیدمش؟

ـ فکر نمی‌کنم بشناسیش. اسمش شایانه، ممکنه تو مراسم مهشید اتّفاقی دیده باشیش، اما بهت معرفیش نکردم. چند وقت پیش کمی راجع به اوضاع داخل خونشون برام حرف زد و گفت تمام حوادث داخلی زندگیمو می‌خوام بسپارم به دست چاپ، اونو منتشرش کنم. دنبال یه نفر می‌گشت که مورد اعتمادش باشه و همه اسرار زندگیش رو براش تعریف کنه.

ـ چه جالب، کاشکی منو معرفی می‌کردی.

ـ اتّفاقاً به فکرت بودم. گفتم یه رفیقی دارم که تو روزنامه کار می‌کنه اون دربدر دنبال یه همچین سوژه‌هاییه...

ـ نمیشه بریم ببینیمش؟

ـ حالا گوش کن. بهش گفتم اگه دوست داری بهت معرفیش کنم اما یه دفعه انگار سرد شد، رفت تو فکر، بعد گفت خبرت می‌کنم.

ـ ای بابا برای چی، مگه خودش مطرح نکرده؟

ـ چرا، ولی یه اخلاق خاصی داره، می‌بخشی اینو میگم با هر کسی دوست نمیشه بالاخره اسرار زندگیشه، تازه از من قول گرفته با کسی صحبتی نکنم.

هر چه فراهان بیشتر حرف می‌زد، بیشتر تحریک می‌شدم که سر از ماجرای رفیقش درآورم.

گفتم: نمی‌فهمم یعنی چی، مگه نمی‌خواد سرگذشت خودشو خانواده‌اش یا هر چی که هست چاپ بشه، پس برای چی اینقدر وسواس بخرج میده و نگرانه؟

ـ آره اینو گفته، اما میگه شایدم پشیمون شدم. فقط دوست داره هر چی هست نوشته بشه بعدشم اگه صلاح بدونه اونو به چاپ برسونه.

ـ پس اینو بگو. ولی ای کاش یه جوری راضیش می‌کردی می‌رفتیم می‌دیدیمش...

ـ نگفته اصلاً نمی‌خواد ملاقات کنه… من خیلی ازت تعریف کردم.

ـ لطف داری.

ـ اما اخلاق اونم اینجوریه دیگه.

ـ چطوری راضی میشه؟

ـ حرف آخرش این بود که اول طرفو ببینه، اگه موافقت کرد بعدآً قرار ملاقات و صحبت گذاشته بشه.

ـ باشه، من حرفی ندارم هر جور مایله... حالا باید چی کار کنیم؟

ـ از من نشینده بگیر، از رفتار پدرش چیزی گفت که مو به تنم راست شد. اما چون قسم خوردم حرفی نزنم، پس هر چی هست بهتره از زبون خودش بشنوی. کلی یادداشت جمع کرده، چندتایی هم نوار داره با صدای خودش... چیزهایی هم هست که باید حضوری تعریف کنه. همه اینارو می‌خواد بهم وصل کنه ازش یه کتاب دربیاره.

ـ عالیه، دمت گرم فراهان باورم نمیشه. خیلی جالب میشه. جون میده برای یه پاورقی جنجالی تو روزنامه، فکرشو بکن. فقط بگو چی کار کنیم؟

ـ فعلاً اون راضی شده تو رو یه جایی ببینه.

ـ جدی میگی، پس چرا نمیگی؟

ـ البته نه اون‌طور که تو خیال می‌کنی.

ـ یعنی چی؟

ـ ببین قرار شده اگه مایلی، با هم دیگه بریم به محلی که اون تعیین می‌کنه. ما میریم اونجا، اونم غیر مستقیم تورو می‌بینه، اگه شما رو پسندید یه قرارملاقات میگذاره که از نزدیک بیشتر باهات آشنا بشه. اون وقت دیگه من کاری ندارم.

ـ باشه حرفی ندارم. بالاخره امروزه اعتماد پیدا کردن از هر چیزی مهم‌تره... حالا کی قراره منو ببینه؟

ـ اگه این هفته آزادی، پنجشنبه بعدازظهر فرصت خوبیه. فردا نه، پس فردا.

ـ موافقم. ممنون از این که بفکرم بودی.

ـ این چه حرفیه، اصلاً صحبتشو نکن. فقط خواهشاً سر وقت حاضر شو.

ـ چه ساعتی، کجا؟

ـ پنجشنبه ساعت چهار بعدازظهر جلوی بانک ملی نزدیک چهارراه مخبرالدوله.

ـ عالیه. حالا حتماً میاد؟

ـ قولش حرف نداره. یه چیز دیگه، راجع به این موضوع با کسی صحبتی نکن، بعداً از من دلخور میشه. خیلی محتاط و حساسه. فکر می‌کنم ازت خوشش بیاد. اما خواهشاً یاشار بدون نظر اون کاری نکن. یه وقت یه چیزی برات تعریف کرد، بر نداری بدون موافقتش چاپش کنی.

ـ نه بابا خیالت راحت باشه.

ـ ازت مطمئنم برای همینم معرفیت کردم.

ـ اصلاً نگران نباش.

وقتی از فراهان جدا شدم فقط به یک چیز فکر می‌کردم: پنجشنبه ساعت چهار مخبرالدوله.  حرف‌های فراهان مرا کمی کنجکاو و تحریک نمود که نیم ساعت قبل از وقت دیدار، از نقطه‌ای کور محل ملاقات را زیرنظر بگیرم. میلی در من برانگیخته شده بود تا من او را زودتر ببینم.

پنجشنبه بعد از ظهر در چند قدمی مخبرالدوله داخل یک ساندویچ فروشی کنار پنجره نشسته بودم. هم می‌خوردم و هم مقابل بانک را زیر نظر داشتم. یک ربع تمام گذشت. هیچ خبری نشد بعد ناگهان فراهان را دیدم که جلوی بانک ایستاده بود . نفهمیدم از کدام طرف آمد. نگاهی به ساعتم انداختم. حدوداً  هنوز ده دقیقه مانده بود. خودم را به فراهان رساندم. از این‌که به موقع آنجا حاضر شدم خوشحال شد. بعد مسیر حرکتمان را او تعیین کرد و گفت:

ـ بریم به سمت چهارراه استانبول. فقط خواهشاً اطرافتو نگاه نکن. طوری رفتار کن که ما با هم داریم قدم می‌زنیم و هیچ موضوع دیگه‌ای هم در کار نیست.

ـ متوجه‌ام. ولی خودمونیم رفیقت خیلی حساسه ها. سه تایی می‌رفتیم کافه یه بستنی دور هم می‌خوردیم کمی هم گپ می‌زدیم یا می‌پسندید یا نه. بعدشم خبرشو به تو می‌داد.

ـ گفتم که آدم خاصیه. تا به کسی اعتماد نکرده، دوست نداره کسی سر از کارش دربیاره. اونم به یه چیزهایی حساسه مثل بقیه، با هر کسی ارتباط برقرار نمی‌کنه. حالا کم‌کم خودت باهاش آشنا میشی و اخلاقش دستت میاد. فقط خدا کنه از تیپ وظاهرت خوشش بیاد. اگه بهم وصل بشید اون خیلی می‌تونه کمکت کنه، می‌دونی ارتباطات خوبی داره، حالا کلاً از من نشنیده بگیر.

ـ از چه نظر؟

ـ از همه نظر. بالاخره وقتی اسناد و مدارک زندگیشو دراختیارت بگذاره یعنی خیلی بهت اعتماد کرده اون وقت محرم رازش میشی. به نظرم اگه بهم وصل بشید تو کارت خیلی پیشرفت می‌کنی.

ـ خدا کنه... پس اون الان مراقب ماست؟

ـ شک نکن. اصلاً به عقب برنگرد. عادی رفتار کن، درسته که زیرنظری اما تو کنجکاوی نکن، متوجه‌ای که چی میگم، اون می‌خواد انتخاب کنه... همین آقایی که داره از روبرو میاد، ممکنه همین باشه.

به مرد جوانی که از روبرویم می‌آمد و از کنارمان گذشت نگاهی انداختم. صورتش باریک و کشیده بود و چشمان گود و سیاهی داشت. موقع عبور از کنارمان با بی‌اعتنایی گذشت. بعد جلوی ویترین یک بوتیک پیراهن فروشی ایستادیم.

ـ یا شاید اون فروشنده‌ی همین مغازه باشه.

مردی وسط بوتیک ایستاده بود و از همانجا نگاهی به ما انداخت. جالب اینجا بود که توجه صاحب مغازه به سمت من بیشتر بود. دوباره براه افتادیم.

ـ یا ممکنه اونی که از پشت سر داره نزدیک میشه باشه.

همان وقت مردی از کنارمان گذشت که ناگهان ایستاد. جوانی بود خوش‌تیپ و کراواتی. سیگاری بدست داشت. از من پرسید:

ـ ببخشید کبریت دارید؟

ـ سیگاری نیستم.

و فراهان بلافاصله فندکش را درآورد و شعله‌اش را جلوی صورت آن مرد گرفت. مرد غریبه سیگارش را روشن کرد و تشکر کرد و لحظاتی کوتاه به من عمیق شد و بعد براهش ادامه داد.

گفتم: یه نفرم کنار باجه‌ی تلفن ایستاده، اونور خیابون.

ـ عادی رفتار کن. بهش خیره نشو، نمی‌خوام فکر کنه من اونو دارم به تو نشون میدم، بعداً دلخور میشه. آره ممکنه حتی خودش باشه.

ـ پس باید آدم شناس خوبی باشه. یعنی فقط با دیدن من اعتماد می‌کنه؟

ـ کلی باهاش صحبت کردم، اما ظاهر شخص هم براش مهمه. خیلی دقیقه... دارم به این فکر می‌کنم که زندگینامه‌شو تو روزنامه منتشر کردی و کلی سروصدا کرده.

ـ حتی می‌تونه یه کتاب جنجالی بشه.

ـ شکن نکن. اون وقت کارو بارت حسابی می‌گیره...

ـ اگه شانس بیارم.

ـ درست میشه. عجله نکن. نصف کارمون پیش رفته.

ـ حالا باید چی کار کنیم؟

ـ هیچی راه بریم. چهارراه که رسیدیم یه کمی می‌ایستیم بعد از هم جدا می‌شیم.

ـ شایدم خوشش اومد و به ما ملحق شد.

ـ فکر نمی‌کنم.

ـ از کجا معلوم؟

ـ چون اخلاقشو واردم بعیده این کارو بکنه.

سر چهارراه زیاد معطل نشدیم. یک آب پرتغالی خوردیم و این بار نوبت من بود که حساب کنم. تقریباً یک ربع ساعت آنجا بودیم که او از من جدا شد و گفت بزودی با من تماس می‌گیرد. وقتی تنها شدم چهره‌ی افرادی را که در طول راه پیمایی نظرم را جلب کرده بودند، به یاد آوردم. فکر و خیال راجع به این موضوع کاملاً طبیعی بود. بیشتر دلم می‌خواست حتی اگر مرا نپسندیده باشد، از نزدیک ملاقاتش می‌کردم. یکدفعه آن مرد جوانی که هنوز بوی ادوکلنش را در شامه‌ام احساس می‌کردم حواسم را کاملاً به خودش جلب کرد. شاید خودش بود، همان شخصی که تقاضای کبریت کرده بود.

بعدازظهر جمعه تقریباً نیمه خواب بودم که زنگ تلفن آپارتمانم به صدا درآمد. فراهان بود که بی‌معطلی به من تبریک گفت. یکدفعه گیجی خواب از سرم پرید. بلند شدم نشستم. گفت:

ـ اواسط هفته باهات دیدار می‌کنه، بعداً تماس می‌گیرم و محل و ساعت ملاقاتو بهت خبر می‌دم. فقط منتظر زنگم باش.

ـ زحمت کشیدی فراهان. دستت درد نکنه. جبران می‌کنم.

و یکشنبه صبح زود بود که تلفنم زنگ خورد، شهلا همسر فراهان بود و از من خواست خودم را به بیمارستان سینا برسانم. بشدت نگران شدم و گفت متأسفانه فراهان با یه موتور تصادف کرده اگه مایلید برید اونجا ببینیدش، منم کاری دارم بعداً میام بیمارستان.

خبر آنقدر غیرمنتظره و باور نکردنی بود که تا مدتی خشکم زده بود. بیش از این معطل نکردم و درحالی که دلشوره داشتم، همسرم را در جریان گذاشتم و سپس سری به محل کارم زدم و از آنجا تنها عازم بیمارستان شدم. همین که تاکسی جلوی بیمارستان توقف کرد یک راست به بخش اورژانس مراجعه کردم. پرستاری خبر داد فراهان ظهیری به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شده است.

در بخش آی‌سی‌یو پشت در متوقف شدم. پرستاری از آنجا خارج شد حال فراهان را پرسیدم اما او با عجله رفت و پاسخی نداد. از پشت شیشه تقریباً دیده می‌شد روی تختی او را خوابانده بودند و اکسیژن به او وصل بود و دو سه شلنگ توی بینی و دهانش قرار داشت. شهلا همسرش نیز از راه رسید. هنوز در سوگ مهشید دخترش بود. یک دست سیاه پوشیده بود. صورتش و خصوصاً زیر چشمانش گود رفته بود. با رنگی پریده و گریان پاسخ سلامم را داد و همانجا در حالی که با تأسف سرش را تکان می‌داد تعریف کرد، صبح امروز یک موتوری به او زده و فرار کرده... سرش ضربه خورده، حالش اصلاً مساعد نیست. الانم تو کُماست... می‌بینی. اون از دخترم مهشید که به اون وضع فجیع کشته شد، آب از آبم تکون نخورد، اینم از فراهان.

ـ متأسفم. اصلاً باورم نمیشه.

ـ شانس منه.

ـ خیلی بد شد، پس موتوریه زده و رفته؟

ـ آره، خدا نگذره ازش، اون که فرار کرده، کسی هم جلو نمی‌رفته کمکش کنه... بالاخره آمبولانس خبر می‌کنند و میارنش اورژانس. ببین چه وضعی داشته که فوراً آوردنش آی‌سی‌یو.

ـ درست میشه، اتّفاقی است که افتاده اصلاً انتظارشو نداشتم.

ـ من قبل از شما اینجا بودم. پرونده براش تشکیل دادم. کاری داشتم رفتم خونه و اومدم. به خانواده‌اش خبر دادم. دیگه الان پیداشون میشه. اون از مهشید دخترم، اینم از فراهان.

ـ دکترو دیدید؟

ـ آره. میگه وضعش بحرانیه. الانم تو کُماست.

و بعد اشکش را پاک کرد و رفت روی نیمکتی آن طرف‌تر نشست و از همانجا که نشسته بود، گفت:

ـ دکترش گفت اگه بهوش بیاد خطر رفع میشه. توره خدا دعا کنید.

اما فراهان به هوش نیامد و مرگ زودتر از ما به ملاقاتش رفت.

نیمه‌های شب بود که تمام کرد. آنقدر مرگش متأثرم کرد که ملاقات با شایان کمرنگ شده بود، اما هنوز به فکرش بودم. در مراسم تشییع جنازه حاضر شدم و همه‌اش به آخرین دیدارمان فکر می‌کردم. متأسفانه اجل مهلتش نداد. به همه چیز فکر می‌کردم جز این‌که در این وقت روز در مقابل گوری کنده شده و جمعیتی سوگوار ایستاده باشم آن هم برای دفن فراهان دوست قدیمی‌ام. یکدفعه چی شد؟ اما به جای این‌که کسی پاسخم را بدهد، او را در قبر جا دادند و نشستیم به فاتحه‌خوانی برایش. سروصدای شیون مادرش و دو خواهرش در فضای گورستان طنین افکنده بود. دقیقاً کنار مهشید دفن شده بود. هنوز هم برای مهشید شیون و زاری می‌کردند. انگار قبر را خریداری کرده بودند. همسرش شهلا آهسته گریه و زاری می‌کرد و من درحالی که آنجا حضور داشتم به چهره‌هایی دقت می‌کردم که کاملاً غریبه بودند و حتی انتظار داشتم آن مرد جوان کراواتی را نیز آنجا ببینم. در میان جمعیت به دنبال شایان می‌گشتم و در یکی دو فرصتی که پیش آمد سراغ او را هم از بعضی‌ها گرفتم. اما بی‌نتیجه بود. آیا او خبر داشت فراهان مرده است؟ هم غصه مرگش را می‌خوردم و هم حسرت این‌که شاید هرگز با شایان ملاقات نکنم. یکبار از همسر داغدارش که نزدیک زنم ایستاده بود پرسیدم:

ـ آقای شایان هم اینجا تشریف دارند؟

گفت: شایان، شایان کیه؟

ـ دوست فراهان، گفتم شاید شما بشناسیدشون.

ـ نه، نمی‌شناسمش. شایدم باشه، نمی‌دونم. بعضی از اینها دوستاشن اما همه رو نمی‌شناسم.

ـ خدا بیامرزدش. می‌خواست منو با آقایی به اسم شایان معرفی کنه.

پس از دفن فراهان روی قبرش پر از گل شد، جمعیت حاضر بار دیگر دور مزارش جمع شدند و مشغول فاتحه‌خوانی شدند. کمی روضه و سوگواری ادامه پیدا کرد و فراهان به همین راحتی کارش تمام شد. وقتی جمعیت از پای قبرش بلند شدند ساعت از چهارگذشته بود. افراد حاضر زن و مرد کم کم پراکنده و سوار اتوبوس و مینی‌بوس و وسایل شخصی خود شدند و آنجا را ترک کردند. بین راه حوالی توپخانه من از نسرین همسرم که رانندگی می‌کرد، جدا شدم و به سمت روزنامه محل کارم براه افتادم هنوز دقایقی تا غروب آفتاب مانده بود که در چند قدمی محل کارم یکدفعه متوقف شدم. با تعجب به کاغذ تاشده‌ای که در دستم قرار داشت خیره شده بودم. معلوم نبود چه کسی آن را در جیبم گذاشته بود. همانجا روبروی دکه مطبوعاتی نزدیک روزنامه روی نیمکتی نشستم و کاغذ را گشودم. دو برگ بهم منگنه شده بود و ناگهان با شگفتی چشمم به نام خودم برخورد کرد. خیلی عجیب بود. هیجانم بالا گرفت و رگه‌ای از اضطراب و چیزی شبیه  به نگرانی زیر پوست تنم نفوذ کرد. آب دهانم را فرو دادم و نگاهی به اطرافم و آدم‌هایی که عبور می‌کردند انداختم. روزنامه فروش مرا می‌شناخت. از پشت دکه‌اش لبخندی زد و دستش را بالا آورد و سلامی داد. تبسمی کردم و سرم را تکان دادم و پاسخش را دادم اما خودم انگار آنجا نبودم. کمی گیج و متحیر مانده بودم و با این‌که برای خواندن آن متن شدیداً بی‌قرار بودم اما نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. شاید نزدیک به یک دقیقه طول کشید تا ذهن آشفته‌ام را کمی آرام کردم و بعد نگاه متعجبم روی خطوط تایپ شده‌ی کاغذ فرود آمد.

جناب آقای یاشار دوست گرامی!

با درود .

از آشنایی با شما خوشحالم. فراهان منو تا حدودی به شما معرفی کرده، اما شخصاً مایل نبودم در چنین شرایطی که در سوگ رفیقت هستی مزاحمت شوم. با این حال احتمال زیادی میدم که شرایط روحی شما به سرعت تغییر کنه. فراهان از خصوصیات جالب شما برام گفته. به نظر من شما شخصی هستی توانمند و باهوش و نکته سنج. ظاهراً بسیار مشتاقی که با تیم ما همکاری کنی اما لازم بود قبل از شروع کار شما رو از نزدیک می‌دیدم. فراهان اخیراً کمی متزلزل شده بود. تمرکز نداشت و علاقه زیادی به ترک ما داشت. ما هم کمکش کردیم. شنیدم علاقه زیادی به تهیه‌ی گزارش‌ها و ماجراهای جذاب و خواندنی داری. من پرونده‌های زیادی رو می‌تونم دراختیارت قرار بدم. رفیقت ظاهراً بهت قولی داده بود، اما ای کاش راجع به پرونده‌ی خودش ابتدا صحبت می‌کرد. فکر می‌کنم به اندازه کافی کشش داشت. نباید فراموش کنی که ما هیچ خطر و تهدیدی رو تحمل نمی‌کنیم. اما ظاهراً فراهان دچار فراموشی شده بود، حتی مرگ دلخراش دختر نازنینش نیز نتونست اونو به هوش بیاره.

شرایطش رو درک می‌کردیم و این اواخر پیشنهادی به او دادم که استقبال کرد. قرار شد یک جانشین برای خودش معرفی کنه و او انگشت روی شما گذاشت. به نظرم انتخاب خوبی کرد و همین که شما وارد شبکه و تیم ما شدی، اونو مرخصش کردیم بره. شما از حالا به بعد با ما همکاری می‌کنی. ما گروه خاصی هستیم که هیچ‌کدام از اعضای شبکه ما را هرگز نخواهی دید اما شما را در مسیری که دنبال می‌کنید، جلو می‌بریم. شما شایسته جایگاه بالاتری هستی. این را هم بگم که هیچ تلاشی برای شناسایی ما به خرج نده، حکومت شاه با همه قدرت و توانش هنوز نتونسته ردی از ما پیدا کنه. فقط به دستورات توجه کن. پیام‌های ما به صورت غیرمنتظره بهت می‌رسه هر کاری ازت خواستیم به بهترین نحو انجامش بده و مزدتو دریافت کن! خیلی زودتر از اون چه فکرشو کنی، ترقی می‌کنی. ما در همه امور ورود می‌کنیم و سهم شما نیز مشخص می‌شه. از امروز شما دیگه جزئی از ما هستی. لازم به تذکر دوباره نیست که وجود تیم ما کاملاً محرمانه و سری است. تخطی از دستورات ممکنه شما را به سرنوشتی شبیه به فراهان دچار کنه. پس هوشیار باش و کاملاً محتاط و امیدوار همیشه در کنار همسر عزیزت و نیلوفر و نازنین این دخترهای گُلت برقرار باشی. ضمناً زیاد از فراهان دلخور نشو. اونم شرایط شما رو داشت. از حالا به بعد فقط باید سعی کنی اشتباهات اونو تکرار نکنی. من اطمینان دارم شما توانایی انجام هر کاری رو که ازت بخواهیم، داری. در واقع شما مجموعه‌ای از ذکاوت و تیزهوشی و خلاقیت و جسارت و بیرحمی هستی که در پوششی سرشار از عواطف انسانی قرار گرفته و هر جا ضرورت پیدا کرد از آن‌ها بهره خواهی برد. یاشار عزیز به شبکه و تیم ما خوش آمدی. مشغول کارت باش اما بزودی اولین مأموریت به شما ابلاغ میشه. ما هرگز دیداری نخواهیم داشت که بخواهم بگویم به امید دیدار! اما قبل از خداحافظی هشدار میدم که هر کسی از محتوای این نامه مطلع بشه، در حکم خیانت به ماست و ضرورتی نمی‌بینم عواقب آن را گوشزد کنم. یاشار جان برایت آرزوی موفقیت می‌کنم. دوست شما شایان!

دهانم از شدت حیرت و هراس نیمه بازخشکش زده بود. مات و متعجب و شگفت‌زده یک بار دیگر نامه را خواندم. یکدفعه همه چیز تغییر کرده بود. همه چی. فراهان مرا در تله و دامی مرگبار و پرخطر انداخته بود. نگاهی به اطرافم انداختم. دیگر هیچ چیز مثل سابق نبود و انگار من در دنیای دیگری چشم گشوده بودم. حتی به وجود خودم و هویتم نیز شک کردم. آیا رفت و آمد عابرین برای مأموریت و عضویت تازه من طراحی شده و آیا روزنامه‌فروشی که مقابلم به کارش مشغول است واقعاً همان کسی است که می‌شناسم. چه اتّفاقی افتاده و من ناخواسته به کدام سمت کشانده می‌شدم؟ گویی در دنیای عجیب و ناشناخته‌ی دیگری چشم گشوده بودم... فراهان با چهره‌ای عجیب و ناشناخته از من دور می‌شد و من در اوج هیجان و اضطراب و بی‌هویتی سرگردان و بلاتکلیف مانده بودم و آن وقت بود که پنجه‌ام را مشت کردم و به طرزی عجیب وجود تیزهوشی و خلاقیت و انرژی و جسارت و بیرحمی را با همه ابعادش در وجودم احساس کردم. آیا چند روز پیش من به طور اتّفاقی فراهان را ملاقات کرده بودم و آیا براستی او مرده است یا من هویت دیگری پیدا کرده بودم؟ نمی‌دانستم چه بر سرم آمده فقط همین که از روی نیمکت بلند شدم نگاهی به آسمان و اطرافم انداختم. تاریکی و سیاهی شب کم‌کم داشت همه جا را فرا می‌گرفت.

13/5/1398

Instagram: hasankhadem3