سالِ ۹۵ میلادی برای من پُر از پروژههای خوب بود ـــ تا وقتی که قیام بزرگ طَوارق شکل گرفته و مالی و نیجر صلح را به زیرِ پا گذاشته و گیرِ یکی از اقوام بربر ـــ در مرزِ لیبی و الجزایر افتاده و اگر مرحمتِ سرهنگ قذافی نبود ـــ باید سراغِ شمیران زاده را در یک گورستانِ پاریسی میگرفتید، از سوی مقاماتِ لژیون تصمیم گرفته شد که برای تغییرِ آب و هوای کویری که صدماتِ زیادِ روحی و جسمی به من وارد کرده بود ـــ من را به دالسلاند بفرستند، آنجا یکی از استانهای کشورِ سوئد است که در جنوب غربی این کشور قرار داشته که از جنوب غربی با بوهوسلن، از غرب با نروژ، از شمال و شمال شرقی با ورملاند، از شرق با دریاچه وانم و از شرق و جنوب با وِسترگوتلانْد هم مرز می باشد، بعد از یک روز استراحت ـــ از طریقِ شهرِ برگن (شهری در کشورِ نروژ) به سمتِ دالسلاند راه افتادیم، راننده مردی قوی هیکل و بلوندی بود به نامِ ویکتور ـــ که با یک ماشین ولوو استیشنِ قرمز رنگی ـــ از طرفِ یک کلینیک به دنبالم آمده تا ما را با خود به آنجا ببرد، مسافت از برگن تا سرزمینِ دالسلاند دو ساعتی بیشتر نمیشد، این را ویکتور با لبخند و صدای آرامی از همان ابتدا به من گفت.
در صندلی عقب نشستم، از آفتاب سوختگیهای کویری شدیدی رنج میبردم، خیلی زود واردِ جادهای شدیم که دیگر اَثری از ماشینِ دیگری دیده نمیشد، بی حال و بی حوصله بودم، مخصوصا برای اینکه خوابم ببرد ـــ کاتالوگِ توریستی دربارهی دالسلاند خواندم، فهمیدم که دالسلاند سرزمینی با دریاچهها و جنگلهای انبوه است، همچنین تراکم جمعیت پایین داشته و تنها ۵۰.۰۰۰ نفر در این استان زندگی می کنند، ۴۵۰ کیلومتر مربع از مساحت دالسلاند را دریاچهها و رودخانهها تشکیل دادهاند، یک چهارم مساحت آن ـــ مربوط به اراضی کشاورزی و سه چهارم دیگر ـــ مربوط به اراضی جنگلی می باشد.
خوابم نمیبرد، سرم را به شیشهی ماشین تکیه داده و طبیعتِ سردِ آن مناطق ـــ مرا حسابی بیدار در خود میخکوب کرده بود، ویکتور مرا از آینهی ماشین پاییده و چیزی نمیگفت، برای کشیدنِ سیگار از من مودبانه اجازه گرفته و یکی از پاکتِ سیگارِ سوئدی به من تعارف کرد، برای من حسابی سنگین و دودزا بود، کم خوابی؟ این را ویکتور با یک لهجهی غریبی از من پرسید، بلی، به دلایلی خاص چند هفتهای است که کم میخوابم، مشخص است عذاب خیلی کشیدی، ناراحت نباش، در کلینیک استراحت کرده و آنجا تو را با تکنیکهای خاصِ سنتی و قدیمی مردمانِ دالسلاند ـــ خوب میکنند، این حرفها را ویکتور به من زد، درختها به نظرم ـــ من را تماشا میکردند، هر بار که ماشین از جلوی آنها رَد میشد، از پشت میدیدم که شاخههایشان تکان خورده و انگاری در گوشِ همدیگر چیزی را پِچ پِچ میکردند، پیکرم حتی از سیخ شدنِ موهایم از دیدنِ این محیط وحشی ـــ میسوخت.
دیگر بر این باور بودم که از جادهی اصلی به کلینیک نمیرویم، مسیرمان مملو از چالههای آب بوده و شاخههای شکسته، گاهی اوقات از پلهای کوچک و بزرگی عبور کرده و صدای عجیبی که آنجا میآمد ـــ مثلِ کشیدنِ ناخن به روی یک سطحِ شیشهای بود، میترسیدم پل در هم شکسته و به داخلِ آب سقوط کنیم، ویکتور دو دستی فرمان را گرفته حواسَش به جاده بود، از جای به نامِ ماتْرِ گذشته و ویکتور در میانِ راه توقف کرد، نظرتان چیست در اینجا کمی اطراق کرده و استراحت کنیم؟ مقداری خوراک و نوشیدنی هم دارم، پنداری نظرِ من برای ویکتور مهم نبوده چرا که این را گفت و از پشتِ ماشین سریع یک صندوقِ کوچک آورده و من را به بیرون از ماشین دعوت کرد، هوای بیرون به نظرم در آن ماهِ سپتامبر ـــ سرد و بُرَّنده آمد، میزانِ درختها کمتر از آن جاهایی بود که با ماشین رد شده بودیم، از دور چندین تپه به دیدگانَم مثلِ هیولاهای افسانهای اسکاندیناوی آمده و از ویکتور پرسیدم: نکند اینجا مرا قال گذاشته تا اِسکاپانیرها مرا زنده زنده بخورند؟ ویکتور خندید، از این که خدایانِ آن مناطق را میشناختم ـــ تعجب کرد، کمی در این زمینه با هم صحبت کردیم، ساندویچهای کوچکِ خانگی او که از سُسِ شِویدی و سالمونِ دودی درست شده بود ـــ حسابی حالم را جا آورده بود، آبجو نیز نوشیدیم.
ویکتور دومین آبجوی خودش را مینوشید، جرات نداشتم بگویم که اگر رانندگی میکنی ـــ با این الکل کار دستمان میدهی، به یکبار با انگشتش محلی دیگر ـــ آن طرف تر از یک دشتِ بزرگی را به من نشان داده و گفت: یک زمانی بازماندگانِ وایکینگها که دیگر توانایی مبارزه در دریا و آن حوالی را نداشتند ـــ در اینجا زندگی میکردند، آنها برای داشتنِ شرایطِ بهتر ـــ به درون دشتهای خاکستری این مناطق کوچ کرده و خانه ساختند، از طریق ماهی گیری و کاشت سبزیجات و غلات ـــ زندگی خوبی داشتند، لآقل گرسنه نبوده و از شَّرِ دولتمردانی که تازه مسیحیت را قبول کرده ـــ با فرمان واتیکان ـــ وحشیانه به دنبالِ کشتارِ وایکینگهای پاگانیست بودند ـــ در امان می زیستند، چند سالی گذشت تا این که بیماری عجیبی به درونِشان حمله کرد، خیلیها زود میمُردند، به خصوص کودکان، جمعیتِشان در حالِ کم شدن بود، عدهای تلاش کردند از آنجا بروند، اما چند روز بعد جنازههای آنها را از رود های اطراف به بیرون میکشیدند، انگاری واردِ منطقهای شده بودند که از قبل صاحب داشته و حالا از خواب برخاسته تا به حسابِ مزاحِمان برسد.
پیرمردی از نسلِ وُلسونْگها ـــ که احترامِ زیادی در میانِ مردم داشت ـــ پیشنهاد کرد که حیواناتی مثلِ گوزن و خرگوش را کشته و با دفنِ آنها در بیشهی وحشی ـــ بیماری را از میان برده تا روحِ آن منطقه از این قربانیها شاد شده و به مردم رحم کند، اول از یک خرگوش شروع کردند، سپس یک خروس، در آخر یک گوزنِ شاخ بزرگ، اما فایدهی نداشت، جایی که آن حیوانات دفن میشدند ـــ مانندِ این بود که با آتش سوخته و لاشهی حیوانات درهم کوبیده شده بود، پیرمرد وقتی که این صحنه را دید ـــ چشمانش را با لرز بسته و سپس گفت: این مشخص است که این حیوانات به موردِ قبولِ اورتیما (نامی که مردم به خالقِ بیماری داده بودند) نرسیده است، مجبوریم یکی از خودمان را قربانی کرده تا بلکه این دورانِ تلخ و دردناک به پایان رسد، بهتر است یک کودک باشد، چون بیماری کودکان را بیشتر کشته و این به این معناست که اورتیما ـــ قربانی خودَش را انتخاب کرده است.
ویکتور که حالا سیگارِ بعدی خود را روشن کرده بود ـــ اینطور ادامه داد که: همه از خودشان میپرسیدند که کدامِشان باید بچهی عزیزشان را داده تا قربانی شود؟ هر کسی به آن یکی حمله کرده و کم کم خُلقِشان تنگ شده ـــ به همدیگر چاقو و شمشیر حواله میدادند، پیرمرد آنها را به سکوت و آرامش دعوت کرد، ساکت، ساکت،... پاسخِ شما را من میدانم، آنگاه رو به یکی از نزدیکانَش کرده و چیزی به آن گفت، آن مرد رفت و بچه ی با خود آورد، آن کودک که هالفْدان نامیده میشد ـــ از تبارِ وایکینگها نبود، او را وقتی که کوچک تر بوده ـــ در میانهی راه وقتی که کوچ میکردند ـــ پیدا کرده و همگان از وی آن جور که میتوانستند ـــ مراقبت میکردند، بچه که سخت آشفته به نظر میرسید ـــ به یک درختِ تنومندِ قدیمی بسته و به دورَش مثلِ وقتی که برداشت در مزرعه به پایان میرسید ـــ رقصیدند، ناگهان همان فردی که از نزدیکانِ پیرمرد بود ـــ با یک ضربه؛ داسَش را به گلوی کودک زده و وی با یک جیغِ خفیف ـــ از دنیا رفت.
بچه را از خونِ خودش پاک کرده ـــ در سبدِ بزرگی قرار داده و آن را همان جایی که حیوانات دفن شدند ـــ به خاک سپردند، تا فردا صبح هنوز عده ای بودند که شاهدِ مرگِ کسانِشان بوده و تا صبح صدای شیون و گریه به گوش میرسید، با تابشِ اولین نورِ خورشید ـــ این صداها به پایان رسیده و دیگر کسی در آن جمعیت از اورتیما جان نداد، از آن پس ـــ مردمِ آن منطقه در ابتدای فصلِ پاییز کودکی غریبه را پیدا کرده و قربانی میکردند، تا امروز دیگر کسی دچارِ خشمِ اورتیما نشده است.
ویکتور بدونِ آنکه چیزی را به من بگوید ـــ به سمتِ ماشین رفته و من نیز سوار شد و به راهمان ادامه دادیم، زیرِ چشمی به بیرون از اتومبیل ـــ به جاده نگاهی کرده و فکرم به جریانی بود که ویکتور برای من تعریف کرده بود، کودکِ بیچاره،... چه حالی داشته وقتی که او را به درخت بسته و به دورَش ترانه خوانده و میرقصیدند، جای سوختگیها دیگر اذیتَم نمی کرد، انگاری حق با لژیون بود، سوزِ منطقه باعث تسکینِ دردم شده و افکارم تا حدی روشن شده بود، صدای بادی که از بیرون میآمد ـــ به گوشهایَم نفوذِ بیشتری کرده و احساسم بر این بود که فریادِ آن کودکِ قربانی شده ـــ تمامِ آن منطقه را پر کرده ـــ آنچنان که تا به همین الان ـــ گاهی شیونِ یک صدای خون جگر شده را شنیده و اما جراتِ اعتنا ندارم. شما چیزی نمیشنوید؟...
پاریس، پاییزِ۲۰۰۰ میلادی.
مرسی شراب قرمز عزیز ، یاد ضرب المثل خودمون افتادم که میگه مرگ خوبه ولی برای همسایه ، امیدوارم همیشه سلامتی برقرار باشد