حسن خادم

زهیر ماشین ریوی اطلسی را به قصد انتقام تعقیب می‌کرد. با فاصله‌ای حدود پنجاه متر به دنبال چراغ‌های هشداردهنده نارنجی و سرخش پیش می‌رفت. آن کسی که ماشین ریو را می‌راند، شهاب بود که گویا خیانتش باعث گشته بود زهیر هفت سال تمام را در پشت میله‌های سیاه زندان سپری کند. این راهی که شهاب در پیش گرفته بود به خانه‌اش منتهی نمی‌شد اما زهیر قصد داشت همین امشب خونش را بریزد. سه خیابان طولانی را تعقیبش کرده بود و هنگامی که شهاب وارد خیابانی دو طرفه و نسبتاً خلوتی شد، دویست متر جلوتر در کنار یک ردیف درختان بلند تبریزی و جوی پهن آبی توقف کرد. اندکی بعد از ماشین بیرون آمد و داخل ساختمانی سه طبقه شد. زهیر در فاصله‌ای مطمئن بی حرکت شد و بعد سوئیچ را چرخاند و سروصدای ماشین را خواباند و ناگهان سکوت هم‌چون‌ هاله‌ای اطرافش را فرا گرفت. نفس عمیقی کشید و به ساختمانی که شهاب داخلش شده بود خیره ماند. همان لحظات پیش خود زمزمه کرد:

ـ راسته میگن مرگ خبر نمی‌کنه. هیچ کس نمی‌دونه چی قراره سرش بیاد، این شامل توهم میشه شهاب، هر جا می‌خواهی برو اما امشب زنده خونه نمی‌رسی، اینو بهت قول میدم.

تقریباً به آن ساختمان ماتش برده بود. چه مدت قرار بود شهاب آنجا بماند، معلوم نبود. کلاهش را بر سر گذاشت و سپس از اتوموبیلش بیرون آمد و سیگاری آتش زد. هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید. دود سیگارش آرام در هوای اطراف صورتش موج می‌خورد درحالی که همه حواسش متوجه آن ساختمان بود. کمی بعد همین که سیگارش ته کشید، آرام و با احتیاط به سمت ماشین اطلسی رنگ شهاب براه افتاد. کنارش ایستاد. ابتدا نگاهی به ساختمانی که شهاب وارد آنجا شده بود، انداخت و سپس چشمش را میان ماشینش گرداند. نیمه تاریک بود و قفلی به فرمانش خورده بود. همانجا حدس زد کارش طولانی خواهد بود. رفت آن سمت خیابان و از کنار درخت و باجه تلفنی به نمای آجری ساختمان خیره شد. ماشینی از برابرش گذشت و آن وقت بود که زهیر از پشت پنجره  طبقه دوم و پرده توری اش هیکل چهارشانه شهاب را شناسایی کرد. یکدفعه به هیجان آمد و ناخودآگاه دستش به سمت جیبش کشانده شد اما چاقو آنجا نبود. در عوض خون در رگهایش گرم شد و شهاب انگار عجله‌ای برای خارج شدن از آنجا نداشت. همان وقت زنی را دید که به او نزدیک شد و او را بوسید. بعد دستش را گرفت و به سمتی کشاند و هر دو از دید زهیر کنار رفتند. چند دقیقه‌ای به پنجره ماتش برد اما دیگر چیزی ندید. فهمید آنجا خانه ی یکی از معشوقه هایش است. سرما بخار سینه اش را در هوا موج می داد. به سمت اتوموبیل خودش رفت و داخلش نشست و اندکی بعد از میان داشبورد شی‌ئی را بیرون کشید. چراغ را زد و به چاقوی زیبا و خوش‌دستش خیره شد. دسته طلایی و براقی داشت و یک نوار آبی در انتهای آن چرخیده بود و در دو سمتش کنده کاری‌های ظریفی به چشم می‌خورد. حدوداً ده سال پیش در حوالی دروازه غار شهاب آن را نشانش داده بود. خیلی از آن تعریف می کرد و یکی از روزها آن را خرید و به رسم یادگار به او تقدیم کرد. بلافاصله ضامن چاقو را زد و تیغه‌ی برنده و مرگبارش ظاهر شد. حرف شهاب از ذهنش گذشت و لبش را گزید.

ـ می‌بینی، حرف نداره، چه نقش و نگاریم داره!

هفت تومان برایش پول داده بود.

ـ ای تخم حروم چطور راضی شدی منو لو بدی. بازم خیلی خوش‌شانسی که خبر نداری امشب قراره بمیری!

همین که ماشینی به سرعت عبور کرد و صدای بوقش در گوش او طنین افکند، تیغه‌ی چاقو را در شکاف دسته‌اش جا داد و آن را روی صندلی گذاشت و در فکر فرو رفت. افکارش فقط در پیرامون کُشتن شهاب می‌گشت. دوباره چاقو را برداشت و به آن خیره شد. آنقدر این چاقو را دوست داشت که حاضر نبود خون کثیف شهاب تیغه آن را آلوده سازد. اما بعد با خود اندیشید:

ـ بدم نیست همین چاقو کارتو تموم کنه... آره جالب میشه با همین چاقویی بمیری که برام خریده بودیش. حتماً یادت مونده، همش ده سال گذشته، می‌گفتی عجب چاقوی قشنگ و خوش‌دستیه. راست می‌گفتی، حرف نداره، اما نمی‌دونستی قرار بوده یه شبی با همین چاقو خونت ریخته بشه. کسی که رفیقشو لو میده، این جزاشه!

کمی بعد همین که ماشین دیگری از نزدیکش عبور کرد، صدایش زهیر را لحظاتی به وادی دیگری کشاند و آن وقت بود که پنجه‌اش کمی سست شد و چاقو تکانی خورد و بی‌حرکت شد. رهایش کرد و به خیالی که او را فریفته بود، اندیشید. بلافاصله از زیر پایش فلاکسی را بیرون کشید و از داخل داشبورد لیوانی درآورد و آن را از چای پررنگ و داغی پر کرد و با چشمانی باز و خیره به ساختمان، قندی بر دهانش گذاشت ودرحالی که بخار چای در فضای داخل ماشینش موج می‌خورد پیرامون مرگ شهاب در یک برخورد ناگهانی مشغول شد.

ـ اگه از اونجا اومد بیرون، می‌تونم با ماشین محکم بزنم بهش. در جا می‌میره...

و همینطور که غرق افکارش بود، انگار ماشین بعدی با عبورش خیالات او را هم با خود برد. سپس از فکر کشتن شهاب  به این شکل بیرون آمد و آرام چایش را سرکشید و سپس لیوان را داخل داشبورد گذاشت و بار دیگر چاقوی خوش دست و قدیمی‌اش را به دست گرفت و زیر نور ضعیف بالای سرش به نقش و نگار زیبای دسته‌ی آن خیره ماند. انگار تصمیم آخرش همان بود که چاقوی قدیمی خون او را بریزد بخصوص وقتی که ضامنش را باز کرد و تیغه‌ی برّاق و تیز آن بیشتر تحریکش کرد. اما هنوز فرصت داشت که محل این خونریزی را مشخص سازد. در ساختمان نیم لا بود و شاید میان راه ‌پله و در خلوت آنجا فرصت ضربات مرگبار فراهم باشد. ناگهان در همین لحظات خیالش نا خواسته عابری را وارد ساختمان کرد و آنگاه دری باز شد و همان وقت فریاد زنی در ساختمان پیچید. لبش را گزید و درحالی که چاقو رادر پنجه‌اش می‌فشرد، از آنجا دور شد. نگاه دیگری به دسته طلایی و خوش‌تراش چاقویش انداخت و سپس چراغ بالای سرش را خاموش کرد. همان وقت ماشین دیگری عبور کرد و این تصور را هم با خودش برد و لحظاتی بعد سکوت پراضطرابی وجودش را فرا گرفت.

ـ وقتی بخواد سوار ماشینش بشه فرصت خوبیه. همین جا ترتیبشو میدم.

و همین که این خیال از سرش گذشت ناگهان شهاب از ساختمان بیرون آمد و زهیر ماشین را روشن کرد و با چراغ خاموش منتظر ماند تا نزدیک شود. به او مهلت نداد و قبل از آن که موفق شود سوار ریوی اطلسی اش شود پایش را محکم روی گاز فشرد و او را پخش خیابان کرد. به سرعت از ماشینش پیاده شد. موج هوای سرد را به کناری زد و به طرفش رفت. هنوز زنده بود. فقط توانست خودش را بالای سرش برساند اما پیش از آن که چاقوی خوش دستش بتواند آخرین نفسهایش را بگیرد ناگهان فریاد معشوقه اش از میان پنجره ی باز ساختمان زهیر را از این دهلیز پر خشم بیرون کشاند. دو باره نگاهی به ساختمان انداخت. شهاب  هنوز آنجا بود و فریاد آن زن فقط توانست او را از این فکر منصرف سازد . بعد با خود فکری ‌کرد و چند قدم جلوتر مقابل ریوی اطلسی و کبودش ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. دو سه ماشین رد شدند و آنگاه کنار جوی آب نشست و باد لاستیک جلوی ماشین شهاب را خالی کرد و به طول پیاده‌رو برابرش چشم دوخت. سرش را کمی گرداند. مردی قدکوتاه که خود را در پالتویش پیچانده بود، از ساختمان سمت چپش بیرون آمد و نگاهی به او انداخت. زهیر دچار ترس خفیفی شد و بی‌حرکت قرار گرفت. بلافاصله آن مرد براه افتاد و کمی جلوتر سوار ماشینش شد. آن را روشن کرد و بی‌معطلی دور شد. زهیر نفس راحتی کشید و به طرف اتوموبیلش رفت. حالا دیگر خیالش راحت شد که در چنگش بود، فقط باید از ساختمان خارج شود.

ـ ای نالوطی حروم لقمه، از باقی مونده عمرت خوب لذت ببر!

یک ساعت دیگر سپری شد. انتظارش کم کم داشت طولانی می‌شد. سیگار دیگری آتش زد و پنجره کنار دستش را کمی پایین کشید و دودش را بیرون داد و بار دیگر مثل قبل به ساختمان خیره ماند.

ـ باید قبل از این‌که بمیره، خوب نگام کنه بفهمه از کجا خورده، اون وقت حسابی حال میده. شهاب گورتو کندم بیا بیرون دیگه بی‌شرفِ بی‌همه چیز جاکش!

انتظار طولانی حسابی او را بهم ریخته بود. یکدفعه روزنه ای در سرش گشوده شد. کلاهش را از سرش برداشت و پالتویش را در آورد و همین که در ساختمان باز شد و کسی بیرون آمد، به سرعت خود را داخل کشاند و با خشم و کینه ای بی اندازه از پله ها بالا رفت و با یک ضربت محکم و کوبنده در آپارتمانی را که شهاب آنجا حضور داشت شکست و عربده کشان به سمتش هجوم برد. شهاب و معشوقش هر دو برهنه بودند و او بی اعتنا به  سرو صداهای داخل راهرو و در حالی که معشوقش جیغهای وحشتناک می کشید شهاب را که از دیدن او متعجب و وحشت زده شده بود با چند ضربه ی نفس گیرکشت. آن وقت برگشت و نگاهی به تن لرزان و برهنه ی معشوقه اش انداخت و سپس به دنبال  سرو صدای اهالی از ساختمان بیرون زد و به سرعت از آن منطقه دور شد.

زهیر به سختی خود را از این دهلیز پر اضطراب بیرون کشاند و آن وقت به سمت آسمان نیمه ابری و سرد چشم دوخت تا باقی مانده این تصور پر تنش از سرش بیرون رود. از مهتاب خبری  نبود و خیالش که بی صبرانه در دهلیز های کشتن شهاب می گشت ناگهان او را در تاریکی ماشین شهاب پنهان ساخت. شهاب سویچ را چرخاند و ناگهان تیغه ی برّان و تیز چاقوی قدیمی زیر گلویش قرار گرفت .

ـ منم زهیر دوست قدیمیت. بر نگرد! راه بیافت!

ـ زهیر به من رحم کن !

ـ حرکت کن .

بلافاصله ریوی اطلسی براه افتاد اما دقایقی بعد کنار جدول  خیابانی متوقف شد .

زهیر موهایش را از پشت چسبید و به طرف خودش کشاند و آرام زیر گوشش گفت:

ـ این همون چاقوی خوش دستیه که برام خریده بودی.

اما پیش از آن که شهاب بتواند بگریزد لبه چاقو نقش سرخی زیر گلویش زد و بلافاصله چشمان حریص زهیر به سمت ساختمان مسکونی چرخید و او شهاب را همان جا رها کرد و سپس نفس عمیقی کشید.

وقتی اعصابش کمی راحت شد سرش را به صندلی تکیه داد. فکر و خیال او را آرام نمی گذاشت و به همین خاطر وقتی شهاب در صندوق عقب را بالا زد تا لاستیک زاپاس را بیرون کشاند، ناگهان پشت سرش قرار گرفت . شهاب حضور شبحی را احساس کرد و همین که برگشت حیرت زده زهیر را دید که با چشمانی دریده و خون گرفته وبا نعره ای دلخراش به سمتش هجوم آورد و چاقوی قدیمی را تا دسته در شکمش فرو کرد و گفت: هفت ساله منتظر این لحظه بودم. حالا فریاد بکش !

اما نفس در سینه ی شهاب مانده بود و فقط خون در زیر شکمش جاری شده بود . زهیر او را داخل صندوق عقب انداخت و به چشمان او خیره شد و گفت: این جزای کسیه که به رفیقش نارو میزنه. بیچاره! فکر می کردی اینطور بمیری، با خفت و خواری؟

و بلافاصله درب صندوق عقب ریوی اطلسی را بست و شهاب را در خون و سیاهی اعمالش غرق نمود.

همین که چراغ طبقه دوم آن ساختمان خاموش روشن شد سرما محو شد و بار دیگر هیجان درخون زهیر راه یافت. کمی هول شد. از اتوموبیلش بیرون آمد. سیگارش را به گوشه‌ای پرت کرد و درحالی که دسته‌ی چاقویش را می‌فشرد به آن سمت خیابان رفت. ماشینی شتابان از کنارش گذشت و پس از آن که سروصدایش فروکش کرد، زهیر در کنار درختی و رو به ساختمان سه طبقه‌ بی‌حرکت قرار گرفت. بعد با خود فکر کرد داخل باجه‌ی تلفن بشود، بهتر است. جلوتر رفت و درحالی که چشم از ساختمان برنمی‌داشت وارد باجه شد. چراغ طبقه دوم کم‌نورتر شده بود. هیچ هیکل و شبحی از پشت پنجره و تور سفید آن به چشم نمی‌خورد. زهیر تیغه‌ی چاقو را غلاف کرد و آن را در جیبش جا داد و دسته‌ی تلفن سیاه را لمس کرد و به اعداد مقابل چشمانش نگاهی انداخت و باز متوجه آن سوی خیابان شد. اندکی بعد بار دیگر هیکل چهارشانه‌ی شهاب از پشت پرده توری نمایان شد و زهیر با خشمی تمام به او چشم دوخت. همین که شهاب کنار رفت زهیر از باجه تلفن بیرون آمد و از کنار جوی آب گذشت و پشت درختی پنهان شد. از آنجا هم قاب پنجره و اتاق رو به خیابان پیدا بود. شهاب انگار داشت پیراهنش را می‌پوشید و آماده خروج از خانه می‌شد و همین خیال قلب زهیر را به تپش کشاند. نگاهی به هر دو طرف پیاده‌رو انداخت کسی عبور نمی‌کرد و سکوت پراضطرابی تا اعماق دلش نفوذ کرد. برای دقایقی همانجا منتظر ماند. دو سه ماشین دیگر از مقابلش گذشتند و اندکی بعد چراغ طبقه دوم خاموش شد اما هنوز نور ضعیفی در سالن یا راهروی خانه می‌سوخت. زهیر حدس زد شهاب آماده خروج از خانه شده و بلافاصله دستش رفت به سمت چاقویش. آن را از جیبش بیرون کشید و ضامنش را زد تا تیغه اش آزاد و رها شود.

چند قدم جلوتر در میان موج هوای سرد تیغه ی مرگبار را غلاف کرد و پیش از آن که فرصت کند آن را در جیبش جای دهد، ناگهان هیکل تیره ی ماشینی رعشه‌ای بر بدنش وارد کرد و ستون فقراتش را به شدت لرزاند. زهیر وحشت زده خواست از مسیر اتوموبیل برابرش و نور شدید چراغ‌هایش که چشمش را می‌زد، دور شود اما فرصت نکرد و درحالی که راننده ماشین پا روی ترمز گذاشته بود، ناگهان زهیر از زمین و آسفالت سیاه کنده و چاقو از دستش رها شد . زهیر به آن سمت خیابان در فاصله خالی میان اتوموبیل خود و شهاب پرتاب شد و چنان سریع بر زمین غلطید که یکدفعه از برابر چشمان وحشت زده راننده ناپدید گردید. مرد راننده هراسان از ماشین پیاده شد. زهیر داخل جوی آب افتاده بود. چیزی به چشم راننده نیامد و او که قدی نسبتاً بلند داشت و چهارشانه بود کمی گیج و هراسان نگاه وحشت‌زده‌اش را به اطراف چرخاند. چند نفری از میان پنجره‌های دور و برش سرک کشیدند تا ببینند چه خبر شده است؟ دو نفر از آنهایی که از میان سایه روشن پنجره‌های باز شده بیرون را نگاه می‌کردند، شهاب و زنی بود که نزدیک به دو ساعتی را با هم گذرانده بودند. راننده کمی عقب جلو کرد و سپس سوار ماشینش شد و بی‌اعتنا به مردی که از خانه‌اش بیرون آمده بود و با کنجکاوی نگاهش می‌کرد، پا روی گاز گذاشت و به سرعت دور شد. بار دیگر سکوت خیابان را فرا گرفت. شهاب از ساختمان بیرون زد و پیش از آن‌که به طرف ماشینش برود، نگاهی به پنجره طبقه دوم آن ساختمان انداخت. زن از همانجا برایش دست تکان می‌داد و شهاب تبسم کنان با او خداحافظی کرد. کمی جلوتر مقابل ریوی اطلسی رنگش که به کبودی می‌زد، ایستاد. سوئیچ را از جیب کتش درآورد. گوشه‌ی سبیلش را خاراند و بعد یکدفعه بی‌حرکت ماند. خم شد و از روی زمین شی‌ئی را برداشت. یک چاقوی دسته طلایی خوش نقش و نگار بود. با تعجب به آن خیره مانده بود. نگاهی به طبقه دوم ساختمان مقابلش انداخت. زن هنوز آنجا بود و شهاب داشت به این چاقو فکر می‌کرد که شبیه آن را قبلاً دیده بود. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد چشمش روی ترمز ماشین در چند قدمی‌اش بی‌حرکت ماند. یک بار دیگر چاقو را ورانداز کرد  زیرا با آنچه که در خیالش زنده شده بود مو نمی‌زد، خصوصاً آن نوار آبی که در انتهای دسته ی پرنقش و نگارش پیچانده شده بود. همان وقت به ضامن فشاری آورد و به تیغه براقش چشم دوخت و بار دیگر آن را غلاف کرد و در جیب پیراهنش گذاشت. سوار شد و داخل ماشین لامپ بالای سرش را روشن کرد و چاقو را از جیبش بیرون کشید و باز به آن خیره شد. عجیب بود با چاقویی که سال‌ها پیش برای رفیقش زهیر خریده بود، مو نمی‌زد. چاقو را کناری گذاشت و سوئیچ را در قفل چرخاند و ماشین را روشن کرد و درحالی که غرق فکر و خیال بود، براه افتاد. زهیر هراسان مسافت زیادی را بدنبالش دوید و پیش از آن که ریوی اطلسی  به دلیل پنچری متوقف شود، او فریادی از خشم سر داد و به هر زحمتی بود خود را از این دهلیز خوفناک بیرون کشاند و نفس راحتی کشید . با این حال چنان از دستش عصبانی بود که در محلی ناشناخته مقابلش قرار گرفت و چند ضربه ی کاری به او زد و سپس دسته خوش نقش و نگار چاقویش را به دست او داد و گفت : بیا این چاقو ارزونی خودت !

بعد از میان دهلیز دیگری خود را به کارگاه نجاری جمشید برادر شهاب رساند و همان جا در نقطه ی کور و مطمئنی با او روبرو شد و اجازه نداد حتی نفسی تازه کند و در حالی که او را بخاطر خیانت به رفیقش شماتت می کرد ابتدا چاقوی خوش نقش را نشانش داد و آن وقت او را در خونش غلطاند. زهیر چنان بی طاقت و عصبی شده بود که این بار از روزنه ای ناپیدا خود را به میدان تره بار رساند و در زیر سایه ی چادری مقابل شهاب قرار گرفت و پیش از آن که او موفق شود چاقوی کنار دستش را بر دارد، زهیر هیکل سنگینش را با خشمی تمام روی سینه ی او انداخت تا چاقوی خوش دستش نفس شکارش را بگیرد . همان لحظات بود که زیر گوشش گفت: بالاخره این روز می اومد ، مگه نی؟ پس چطور اینطور بی خیال نشسته بودی اینجا !؟

آن وقت زهیر نگاهی به آسمان سرد و بی روح انداخت و پیش از آن که شفق نمایان شود خود را به باغ بزرگ شهاب در لواسان رساند و همان جا در کنار چشمه ی آبی بار دیگر مقابلش ظاهر شد. با هم گلاویز شدند و در حالی که شهاب به او دشنام می داد سرانجام به خاک افتاد و زهیر زیر نور ملایم آفتاب که تازه طلوع کرده بود سر او را هم چون گوسفندی برید و دهانش را محکم گرفت تا صدای ناله اش در درون سینه اش خفه شود . شهاب با چشمانی دریده و پر خون آخرین نفس هایش را کشید و زهیر آن وقت بود که زیر گوشش گفت : اون سالها فقط خدا می دونست قراره آخرش با همین چاقو خونت ریخته بشه اما برای این که این اتفاق بیافته  لازم بوده به رفیق جون جونیت خیانت کنی. بمیر شهاب و نگران هیچی نباش. دلت خیلی پیش این چاقوی خوش نقش و نگار بود. بیا مال خودت!

و همین که نفس در سینه ی شهاب ماند، زهیر از آب چشمه صورتش را شست و همه ی حس انتقامش را بیرون ریخت و آنگاه نگاهی به  سمت تپه ای انداخت که خورشید آرام از پشت آن بالا می آمد.

دو ساعت دیگر سپری گشت اما شهاب از خانه ی معشوقه اش بیرون نیامد. خشم و غضب زهیر هنوز در سینه اش مانده بود. آفتاب کم کم بالا می آمد و حسرت کشتن شهاب که دوست داشت شب گذشته کارش را یکسره کند هنوز با او بود. آن وقت نفس عمیقی کشید و پیش از آن که حرکت کند، نگاهی به ریوی اطلسی شهاب که هنوز آنجا پارک بود انداخت و سپس به آن ساختمان و پنجره طبقه ی دوم آن چشم دوخت و آنگاه بی معطلی سوئیچ را چرخاند و ماشینش را در میان دهلیزهایی که خیال کشتن شهاب در سرش گشوده بود براه انداخت.

۲۰/۶/۱۳۹۸

Instagram: hasankhadem3