نگارمن

از وسطای اسفند بساط شیرینی‌پزون توی اندرونی خونه‌ی مادربزرگم به راه می‌افتاد. آرد برنج و آرد نخودچی و آرد سفید گندمای قلمبه‌ی پرمغز در کیسه‌های متقال کنار هم چیده می‌شدن.

برنج‌ها رو توی لگن‌های مسی بزرگ خیس می‌‌کردن و روی پارچه‌های مل‌مل سفید می‌خشکاندن تا نوبت به آسیاب‌شون برسه که مثل سرمه‌ی بادوم، نرم و مثل خاکِ مروارید، سفید دربیآن.

مادر بزرگ من و مادرشوهر عمه‌بزرگم و خانم حاج‌حسین آستینا رو بالا می‌زدن تا به نوبت، سور و سات پذیرایی عیدِ هر سه خونه و ابواب‌جمعی این خونه‌ها رو مهیا کنن و در اتاق چسبیده به مطبخ شیرینی‌پزی، الک و وردنه و انواع قالب‌های چهارپر شبدر و شیش‌پر گل نسترن، بادوم و پسته‌های سبز مغزشده و شیشه‌های وانیل و ظرفای پنج‌ظرفی عرقِ بهار و گلِ سرخ، پودر زنجبیل و هل سابیده و از همه مهم‌تر پودر بکن‌واکن که همون بیکینگ‌پادر از راه فرنگ رسیده باشه که اسم‌شو هم هیچ‌‌وقت اون گلنار ورپریده یاد نگرفته بود،  فراهم می‌شد تا از این متاع، شیرینی‌هایی بسازن چهل‌ستون، چهل‌پنجره که توی دکون هیچ عطاری نباشه که نبود.

هر کدوم از این سه نفر اوستای یه خمیری بود و حاکمِ بی‌بروبرگردِ لگن‌های لعابی خمیرهای خودش، از مایه‌گرفتن و مشت‌‌ومالِ مواد، الی قالب‌زدن و پخت در تنورهای ذغالی تا آماده‌سازی و چیدن در مجمع‌های بزرگ مسی که به نوبت روانه‌ی خونه‌ها می‌شد و اون روز موعود، بدون کم‌وکاست اوامرِ هر حاکم، عین آیه‌ی آسمانی قابل اجرا می‌شد و بقیه فقط پامنبری حاکم رو می‌کردن چون اون دستورِ بخصوص، نیست در جهان بود.

مادرشوهر عمه‌ام بر خلاف مادربزرگم هیچ رمزی رو فاش نمی‌کرد و معتقد بود موهاشو توی تاسِ آرد که سفید نکرده تا به این درجه از تبحر برسه و مُهرش با خوردن هر یه دونه نون‌برنجی باید زیر دندون خورنده‌گان حک بشه و بالاخره عینهو فورمول بمب هسته‌ای فقط در سینه‌ی خودش موند تا مرد!

سال‌های سال شاید پنجاه سال این مراسم با دقت و جدیت برگزار می‌شد با شعرهای شاباش‌بگیران، با دایره و دنبک، با رقص توی لباس‌های محلی دور بساط، با چاشت و نهار دورهمی، با دردِ دل و غیبتِ این و اون. و هر سال مادربزرگم به رجب‌علی یواشکی سفارش می‌کرد که پوست‌های تخم‌مرغا رو دور نریز تا بشمریم چندتا زرده‌ی تخم‌مرغ به خمیر زده، غافل از اینکه تا بقیه سر می‌چرخوندن اوستا دور از چشم‌شون چندتا دونه زرده رو می‌نداخته ته حلقش و عین حکمِ حکومتی درسته قورت می‌داده تا از رازش صیانت کرده باشه و هیچ‌جوری بقیه به فوت‌وفنِ خمیرش پی نبرن.

عیدها اومد و رفت. اون آدما رفتن، اون خونه‌ها خالی شد، بعدشم کلنگ خوردن. تنورهای ذغالی چدنی روسی جاشونو به فرِ گازهای آمریکایی دادن. چاپ‌های رنگ‌ووارنگ از دستورهای تهیه‌ی انواع خوردنی و آشامیدنی به بازارها رسید. اسانس‌های صنعتی، رنگ‌های دل‌فریب همه و همه سفره‌ها را پر و ضیافت‌ها را مزین کردن! مزه و معنای زندگی‌ها عین مزه‌ی قطاب‌های خانوم حاج‌حسین و عین مزه‌ی نون‌نخودچی‌های مادربزرگم تغییر کرد. آدم‌ها غالبا تک‌رو شدن، موفقیت‌ها انفرادی شد، دایره‌ی خوشی‌ها محدود و حواس‌ها حول محور همان خانواده محصور.

به گمانم یکی از بزرگ‌ترین میراث‌های یک نسل برای نسلِ بعد بجا گذاشتن خاطرات خوش است، خاطراتی که در لحظه‌ی به یاد آوردن‌شان قند را ته دل‌ات آب کند، حتی اگر هرگز ندانی بالاخره چند زرده‌ی تخم‌مرغ، قاتق مایه‌ی نون‌برنجی‌های‌شان شد!