«ونوس ترابی»
«یکم راه بیا!»
نوشته بود پشت زرورق سیگار و چسبانده بود روی یخچال.
قرار بود بشود. محض کنجکاوی بقیه هم که شده بود قرار بود راه بیایم. اما پنج ماه گذشته بود و انگار ده ماه دیگر هم میگذشت هیچ چیز تغییر نمیکرد.
بوی تافتون پیچید. معدهام سر و کف یکی کرد و داغ شد. فهمیدم ظهر شده و دهانم هنوز همان حفره خشک است که قزلآلایی هنگام کوچ در آن افتاده باشد. یک لیوان برداشتم و چند قطره لیمو کفش چکاندم و با چای جوشیده نیمه گرم پرش کردم. یکنفس سر کشیدم. تلخی چای ماند جایی لابلای فلس ماهی!
آمد و بدون اینکه به من نگاه کند دسته کلیدش را پرت کرد روی عسلی. زیادی نان خریده بود. بیشتر از هر روز.
-مش اسحاق گفت سهمیه آردشون قطع شده...نون باس احتکار کنیم! دارن ملت رو میچزونن بیشرفا...
تافتونها در پلاستیک بخار کرده بودند.
-خمیر خالص! چی میشه بذاری نونا سرد بشن بعد بذاریشون توی پلاستیک؟ اصلن پلاستیک چرا؟ اون پارچه رو واسه چی گذاشتم روی گاز؟
داشت کتش را درمیآورد. دکمه سومش هم باز شده بود. زیرپیراهنی نداشت. تک و توک موی سفید لای موهای تیره سینهاش بیرون زده بود. رد نگاهم را زد.
-افتاده!
-میدوزمش خو!
-تو حرف گوش کن به جاش!
تافتونها را بیرون آوردم و چیدم روی میز تا هوا بخورند.
-خدایی چطور دلت میاد برکت خدارو بذاری توی پلاستیک که سم خالصه؟
پنیر و گردو را آورد.
-من واسه نون خریدن نمیرم نونوایی! حالیته دیگه نه؟
یک تکه تافتون جدا کرد و گذاشت روی همان عسلی جلوی مبل. بدون بشقاب. در جعبه پنیر لیقوان را باز کرد و با نان لقمه شده یک تکه بزرگ پنیر را کند و نان را به هم مالید تا پنیر خوب بخوابد. اصولن اعتقادی به استفاده از هیچ ابزاری نداشت. کارد و بشقاب و قاشق و چنگال زیادی برایش فانتزی حساب میشد. گردوهای مغزدرشت را جدا کرد و گذاشت روی لقمه و نفهمیدم چطور همه را یکجا در دهانش چپاند.
دهانش که خالی شد، روزنامههایی که آورده بود را گذاشت جلویش و ورق زد. با زبان دهانش را میجست و صدای خالی کردن فضای میان دندانهاش داشت اعصابم را قیچی میکرد.
-یه جوری نگاه میکنی انگار خانم خونهای!
-اون صدا رو با دندونت درنیار!
نگاهم کرد. با دو انگشت شست و اشاره دستی کشید دور دهان. بعد با دندانهای پایین، نوک سبیلش را قشو کشید. اما نگاهش همچنان روی من بود.
-مگه همینو نمیخوای؟ که خانوم خونه باشم؟
دوباره با روزنامهها مشغول شد.
-اینو کشتیم اونو زدیم اونو تیربارون کردیم اونو بردیم بالای دار! آخرشه پدرسگا!
نانها را جمع کردم و پیچیدم لای پارچه.
-چه خوبه!
-کشتن و زدن و بردن؟
خرده نانها را ریختم کف دستم و خالی کردم در دهان.
-نه...اینکه فحش ناموسی و مادر و خواهر نمیدی!!
پوزخندی زد.
-محض خاطر توئه رفیق! ما هم یه چیزایی حالیمونه. حواسم هس! تویی که عنقریب سرمونو به باد میدی.
-نتونستم...نمیفهمی واقعن؟
-خعله خو! من یه چرت میزنم. تو حواست باشه. در ضمن فردا باس بری سر قرار. شب کاغذش میاد.
لوبیا چیتی خیسخورده را بار گذاشتم روی اجاق.
-ساندویچ گرفتم. خونه رو به بخار ننداز جون امواتت!
-امواتم جون ندارن!
یک تکه روزنامه را برداشت و تا کرد و خودش را باد زد.
-بی کولری و این پارچههای پلاستیکی...نکن دیگه...اه!
بلند شد و رفت و سر و گردنش را گرفت زیر شیر آب. آبگرمکن هنوز خراب بود. مثل کولر. نمیشد به این راحتی آدم آورد به این خانه.
باید برایش آب را روی اجاق گرم میکردم و میگذاشتم خنک شود تا بشود دوشی گرفت. باید میخواست تا انجام دهم. هیچ از دهانش درنمیآمد.
-خودت چرا نخوردی ساندویچو؟
حوله را دادم دستش. آب از سبیلش میچکید.
-هوس کردم پنیر گردو بزنم. چرا انقدر گیر میدی؟
عقب کشیدم.
-سؤال بود فقط...
-آخه میدونی که به معدهم نمیسازه.
-امروز شکاری کلن!
خواب از سرش پریده بود. آمد از کنارم رد شود، کاغذ روی یخچال را دید. لبش را کمی جمع کرد و کاغذ را قاپید و گرفت جلوی صورتم.
-شاکیم چون این جدیه! داری بر بادمون میدی. یارو امروز چپ چپ نگام میکرد. این لامصبم خاموش کن. بخار میکنه این سگدونی!
-واسه راه اومدن با توئه! بوی قرمه سبزی از خونه تازه عروس و داماد نمیاد توی محل؟؟
عصبی بود. حوله را انداخت روی دسته صندلی. رفت توی اتاق و در را بست. کمی بعد صدای تلویزیون بلند شد.
باید با خودم کنار میآمدم. با تنم. با صورتم. با او حتی...
چشمهات رو ببند و تصمیم بگیر. تصمیم بگیر که نقش بازی کنی. تصمیم بگیر که خودت نباشی تا خبری شود. تا کاری کنی. چیزی جلو ببری...
-خودم نیستم ولی!
حوالی عصر بود. داشتم سبزیها را خرد میکردم که صدای زنگ خانه آمد. فیالفور پرید گوشه سالن. پیراهن به تن نداشت. تنم یخ کرد. نمیدانم از دیدن تن او بود یا صدای زنگ. دستهام پیچیده در تکههای سبزی خرد شده بود. اشاره کرد که بروم نزدیکش.
یک دستش به کلت کمریاش بود. دست دیگرش بازوی چپم را چسبید.
-رنگت پریده...آروم باش. با همین دستا برو دم در که عادی باشه همهچی. بپرس کیه اگه دیدی جواب نداد، دیگه میدونی باس چیکا کنی. اگه زنده موندیم قرارمون سر میدون نمازی فردا ۱ بعدازظهر!
نفسش بوی توتون میداد. حرارت عرقش به صورتم میرسید. به سمت در رفتم.
-کیه؟
اینبار با انگشتر یا کلید یا چیزی شبیه اینها به شیشه مشبک در ضربه زد.
-وا...کیه خو؟
-عروس خانوم منم...همسایه دیوار به دیوار...شلهزرد نذری آوردم.
به پشت سرم نگاه کردم. چشمهاش تمرکز داشت اما احساس کردم خط لبهاش نازکتر شده. انگار باور نکرده بود. با حرکت لبها پرسیدم که در را باز کنم یا نه.
منتظر تصمیمش نشدم.
-ببخشین من دستم بنده دارم سبزی قرمه خرد میکنم. الان میگم شوهر بیاد ازتون بگیره!
گیج شده بود و انتظارش را نداشت.
-من چرا؟ لختم آخه!
پریدم در اتاق خوابش و پیراهنش را آوردم.
آمد دکمهها را ببندد، نگذاشتم.
-بذار چندتاش باز بمونه...مثلن تازه عروس دامادیم!!
رنگش سرخ شد اما زود خودش را جمع و جور کرد.
-تو نیا اصلن. به محض خطری بودن در رو! پشت سرتم نگاه نکن...فقط بدو!
شانهام را فشار داد و رفت سمت در.
قلبم پخش شد همهجای تنم. پاهایم جان ایستادن نداشت و یک رگ نازک در چشمهام میسوخت و جمجمه را سوهان میکشید.
-بهبه! دست شما درد نکنه...
الان صدای گوله میاد...الان میریزن توو...
-چه رنگ و بوییم داره...شرمنده کردین!
الان داد میزنه بدو! برووووو
زن همسایه انتظار دیدن مردی با این سر و وضع را نداشت.
-ببخشین بد موقع انگار مزاحم شدم...روم سیاه!
بدموقع یعنی چه؟ یعنی حدس اتفاق؟ از دکمههای نیمه بازش حدسهایی زد یا تن عرق کردهش؟
لب گزیدم. انگار خوشم آمده بود. از تصور مردی در خانهام که عرق کرده باشد یا دکمهها رازش را نگه نداشته باشند.
-نه نفرمایید. خانومم دستش بنده میگم کاسه رو الان بیاره خدمتتون...با اجازه...
با کاسه شلهزرد آمد داخل. با آرام بستن و باز کردن چشمهاش نشان داد که وضعیت سفید است.
بلند بلند گفت:
-مریمم...مریم جون، خانوم زحمت کشیدن نذری آوردن...منتظرشون نذار...
بعد در گوشم گفت:
-داره سرک میکشه توی خونه...نقش بازی کن!
فکری به سرم زد. کاسه را خالی کردم و همراه با شستنش، دستهایم را هم خوب آب کشیدم. یک شاخه نبات زعفرانی هم گذاشتم کف کاسه. بعد فشنگی پریدم در اتاقم و لباس خوابی نیمهباز پیدا کردم و با موهای آشفته رفتم دم در.
نگاهش هاج و واج دنبالم میکرد و مدام میپرسید چکار دارم میکنم.
کاسه به دست از کنارش رد شدم.
زن بیچاره مرا با آن وضعیت که دید، کل صورتش به خون نشست و پشت سرهم عذر خواست.
-من همسایهتونم. دو خونه سمت چپ. ساختمون آجر ۳ سانتیه. اسمم مهینه. کاری داشتی بهم بگو...منم جای مادرت.
آمدم تعارفی تکه پاره کنم که دستش را روی کمرم احساس کردم.
مرا چسباند به پهلو. آنقدر نزدیک که ضربان قلبش تلقین شد به گوشه پستان راستم.
-خواستم دوباره تشکر کنم و البته ببخشین مارو با این سر و وضع دیدین...کولرمون خرابه و هنوز درستش نکردیم...این مریم خانوم ما هم که لام تا کام اعتراض نمیکنه!
بعد لبهایش را گذاشت میان ابروهام و آرام بوسید.
سوزن در پاهام فرو کردند.
-آخی...الهی! میخواین به آقامون بگم بسپاره تعمیرکار پیدا کنن؟
مرا بیشتر به تنش چسباند و اینبار دست دیگرش را روی صورتم کشید و چشم در چشمم گفت:
-نه زحمت نکشین...به هرحال اوایل زندگیه و جدا شدن از همدیگه یکم سخت!!
زن بیچاره آب شد و کاسه را گرفت و خودش را بیشتر در چادر پیچید و خزید در خانهاش.
حبیب در را آرام بست. به دیوار تکیه دادم اما چشم از صورتش برنداشتم.
خندید.
نخندیدم.
-خوب بودی!!
-چرا اینا رو گفتی؟ خیلی بیحیایی بود!
دستش را گذاشت روی دیوار به سمتم برگشت.
-باس باور میکرد تازه عروس دامادیم! ولی خوب بودیا...مثل پریروز یاغی نبودی خانوم معلم!
کجای دنیارو دیدی که شوهر آدم بیاد دست زنشو بگیره رد شن از خیابون و زنه جلوی بقال محل دستشو اونجوری بکشه؟! شرط میبندم این زنه به بهونه نذری اومده سرک بکشه! آمار کوچه رو دارم. این زن بقالهس!
-من رُل بلد نیستم...سکوت میکنم فقط.
نزدیک شد.
-سکوت خوبه!
عرق از لای رانهام لیز خورد.
دست کرد زیر لاله گوشم.
-منم رُل بلد نیستم...دوست هم ندارم آرتیست باشم!
چشمم هنوز میسوخت.
-مجبوریم حبیب!
خانه هنوز بخار گرفته بود و تافتونها میرفتند که در پارچه بیات شوند.
خوابم میآمد. چشمهام بسته شد.
بوی توتون بیشتر در مشامم پیچید.
قزلآلای نیمهجان در دهانم دم جنباند و جنباند تا از حفره بیرون پرید و کوچ کرد به سرزمین آبهای گرم...
مشخصات تصویر:
رویاهای فلامنگو
The Dreams of the Flamingo
By: Armando Montella
مرا یاد خانه های تیمی چریکها در زمان شاه انداخت. بخصوص اسلحه دستی مرد، سبیل و روزنامه خواندنش. بسیار هیجانآنگیز.