ایلکای
۱۴۰۱ هنوز تموم نشده؛ اما به جرات میتونم بگم بدترین سال زندگیم رو تجربه کردم. هر جنسی از فقدان امسال به سراغم اومد؛ سوگ عظیمی رو تجربه کردم که هنوز وقتهایی تنم به خاطرش یخ میزنه؛ دوتا از آدمهای مهم زندگیم مهاجرت کردند؛ خلأ این که دیگه هیچ وقت این جا زندگی خاصی نخواهم داشت برام به اوج رسید و یک عالمه انسان ندیده و نشناخته در شش ماه اخیر کشته شدند و تکهای از قلب من با هر مرگ سیاه شد.
دروغ چرا! ابتدای امسال امیدوار بودم! تصور میکردم مسیرم رو دارم شفافتر میبینم. تصور میکردم میتونم انتخابهایی داشته باشم. اون موقع هنوز رویاپردازی میکردم. اما الان بیشتر رویاهام صرفا دربارهی زنده بودن و زندگی کردنه. خودم رو هر لحظه به مردن نزدیکتر میبینم. طبیعتا همین هم هست که باعث شده اضطراب شدیدی مدام تمام تنم رو در بر بگیره.
هرتلاشی امسال محکوم به شکست بود. هر وزنهای که بلند شد، بر فرق سر خودم فرود اومد. بعید میدونم توی ۱۲ روز باقیمونده اتفاق ویژهای رخ بده که بتونه این واقعیت رو عوض کنه.
واقعیتی که توی همین جمله میتونه خلاصه بشه:
۱۴۰۱ عصارهی تلخِ نشدن، نماندن، نخواستن و نتوانستن بود.
ادعای صداقتم گوش فلک را عموما کر میکند؛ اما این روزها سر یک موضوع ظاهرا پیش پا افتاده کم آوردهام و خودم دارم آگاهانه صداقتم را زیر پا میگذارم.
اکنون در جایی قرار گرفتهام که در پاسخ به احوالپرسیهای ساده الکن میشوم. سختترین سوال برای صادقانه پاسخ دادن همین جنس از سوالها شده است. به همین دلیل عموما پاسخ درستی ارائه نمیکنم و این ارائه نکردن نه از سر خجالت است؛ نه از سر کمبود اعتماد به نفس و نه از چیز دیگری!
حقیقتا در پاسخ به «خوبی؟» خیلی راحت میتوانم بگویم «نه!» و بعد توصیف دقیقی ارائه کنم. اما این صادقانه پاسخ ندادن به خاطر سوال بعدیای است که در پی آن میآید. در مقابل «چرا؟» کم میآورم. هیچ پاسخی به ذهنم نمیرسد و هر بار کسی این سوال را از من میکند دوباره از اول عصبی و مضطرب میشوم. نمیدانم چرا!
صرفا میدانم من دیگر در خودم حل شدهام. صرفا میدانم تنها یک سوم عصبهای دست و مغزم کار میکنند. تنها میدانم سایهام مرا پس زده و خودش به جای من نشسته است. از سنگینی حضورش ریههایم هم تقریبا فعالیتی یکسوم فعالیت قبلی خودشان را دارند. یک گلولهی خشم و غمی انتهای راه گلویم احساس میکنم که هیچ جوره نمیتوانم آن را تخلیه کنم. یک جور حفرهی بزرگ درست وسط قفسهی سینهام. تنها چارهم گاهی هنر و اسطوره است. فرار به عمق دنیایی فانتزی که خودم برای خودم معنیدارش کردهام. جایی که سایهام میگوید «تا نبینم رد ناخنهای دستش و انگشتم را در جای ناخن فرو نکنم و دستم را بر [سینهاش] بگذارم، باور نمی کنم.»
و باید سایهام را مسیحوار به زانو درآورم و به او بگویم «انگشتت را اینجا بگذار و دستهایم را ببین و دستت را بیاور و بر [سینهی] من بگذار، و بیایمان نباش، بلکه ایمان بیاور».
سایهام اما ایمان ندارد؛ با این که حفره را میبیند؛ اما نمیخواهد باور کند حضورش را! شاید برای او این حفرهی قفسهی سینهام محلی مناسب برای زیستن است. اگر آن حفره نباشد او هم قدرتش را از دست میدهد. پس دستش را به روی حفرهم میگذارد؛ لمسش میکند؛ حسش میکند؛ اما باز هم نمیپذیرد. و من بیشتر و بیشتر در عمق پوچی وجودم مچاله میشوم.
خیلی عمیق و پر احساس بود.
حال این روزهای خیلی از ماها رو توصیف کردید.
ایلکای!
من تقریبن هربار به ایرون دات کام سر زدم به تو فکر کردم. حتی جای خالیت رو توی فیسبوکم هم دیدم با اینکه به جایی رسیدم که حتی حوصله خودمم ندارم و اونقدر رنجیده و رنجورم که تمامن از آدمها فاصله گرفتم. عجب روزهایی رو گذروندیم و در چه روزگاری داریم ادای نفس کشیدن درمیاریم! عادت ندارم از این جمله سرتاسر طاعون استفاده کنم که «درست میشه!» چون کثیفه و بوی گند میده. بوی بیحوصلگی برای نشنیدن و از سر باز کردن قلب پردردی که از چشمهات آویزون شده تا با وجود حیف نونت درددل کنه ولی تو فقط میخوای زودتر غرشو بزنه و بره پی کارش!!
من میفهممت و فقط میتونم با کلماتت به اندازه نوک انگشتات برای نوشتن بتپم!
ونوس عزیز نمیتونم برات توصیف کنم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود، با اینکه این شش ماه عجیب و غریبی ک گذروندیم ،عملن من رو برای نوشتن، فلج کرده بود و تهی از هر کلمه ای شده بودم، دلم برای دوستان نادیده ای ک اینجا داشتم به شدت تنگ شده بود، قصد نداشتم بعد مدت ها که شروع کردم به نوشتن و دوباره در من چیزی جوشیده بود، با چسناله شروع کنم، اما عجیب شد ک حاصل متنی شد ک میبینین و بیشتر این حس رو دارم ک آخرین چرک های زخم های کاری ۱۴۰۱ رو انگشت کرده باشم و ریخته باشم بیرون، واسه همین این متن نه قراره حس خوب به مخاطب بده و نه حس خوب بگیره و هیچ انتظاری ازش نمیره ، فقط خوشحالم متن حال حاضر، تونسته ترومای جمعی رو به خوبی بیان کنه، حال ما خوب نیست و روزهای پیش رو سراسر مبهم....
ونوس عزیز نمیتونم برات توصیف کنم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود، با اینکه این شش ماه عجیب و غریبی ک گذروندیم ،عملن من رو برای نوشتن، فلج کرده بود و تهی از هر کلمه ای شده بودم، دلم برای دوستان نادیده ای ک اینجا داشتم به شدت تنگ شده بود، قصد نداشتم بعد مدت ها که شروع کردم به نوشتن و دوباره در من چیزی جوشیده بود، با چسناله شروع کنم، اما عجیب شد ک حاصل متنی شد ک میبینین و بیشتر این حس رو دارم ک آخرین چرک های زخم های کاری ۱۴۰۱ رو انگشت کرده باشم و ریخته باشم بیرون، واسه همین این متن نه قراره حس خوب به مخاطب بده و نه حس خوب بگیره و هیچ انتظاری ازش نمیره ، فقط خوشحالم متن حال حاضر، تونسته ترومای جمعی رو به خوبی بیان کنه، حال ما خوب نیست و روزهای پیش رو سراسر مبهم....
سوری عزیز، ممنونم از توجه شما، به امید روزهای روشن...
حق با شماست شراب سرخ عزیز، اگر بگویم چند ماه اول این انقلاب، مثه شما فکر نمیکردم دروغ گفته ام، هر جا ک میدیدم کسی به در ناله میخواهد بزند، آنقدر انرژی گرفته بودم از شهامت مردم، ک گویی پرده ای جلوی چشمانم بود و نمیدیدم و فقط هدف برایم مهم بود و دقیقن مثه تو حرف میزدم، در عین ناراحتی برای از دست رفتن جوانان و نوجوانانمان، خوشحال ترین بودم شاید ، چون امیدوار بودم، اما حالا با گذشت شش ماه، کمی از شور احساسات فاصله گرفته ایم و من ک در داخل ایران هستم و زندگی جاری در آن را میبینم، و بسیاری چیزهای دیگر، آینده را بسی مبهم میبینم، زندگی جاری و ساری مردم، خیلی متفاوت تر از آن چیزی ک در رسانه ها یا مجازی صحبت میشود است، ولی با همه وجود امیدواریم ضحاک بیشتر از این را نبیند.