روزنوشت های زمستانی

 

مرتضی سلطانی

گیجی مطبوعی بخاطر بیخوابی این شبها توی سرم است. ظهر، در میدان مرکزی، دختری کنار خیابان ایستاده، بیست سال بیشتر ندارد. پیداست که کوشیده لباس های ارزان و فقیرانه اش را به شکلِ گرایش باب روز در بیاورد.

دختر این پا و آن پا کنان، چشمانش را می گرداند تا کسی که منتظر اش است بیاید. و این کسی، در واقع مردی ست که با ماشینی مدل بالا جلویش ترمز میکند: مرد چشمان پف کرده ی غمگینی دارد: یک خرپول چاق، که پیداست در این ایمان خدشه ناپذیر مستحیل شده که: "پول حتی مرده ها را زنده می کند"؛ این معجزه را در گذشته انسانها به پیامبران و خداوند نسبت میدادند و حالا به اسکناس!

تا دختر می نشیند. می شود فهمید که مرد می گوید: "جووون" مرد دور می شود و احتمالا برای فردا پیش رفقایش، حکایتی خواهد داشت اندر فتوحات جنسی اش؛ او و دختر را مثل خطوطی لرزان و محو می بینم.

از وسط محوطه چمن کاری میدان می گذرم: دسته ای گنجشک در کاج های بلندِ جیغ می کشند. زنی روی نیمکت، به نوزادش شیر می دهد و به روی او لبخند میزند.

در حوض میدان، نور خورشید آب را پر کرده از پولک های درخشانی که محو و ظاهر می شوند. یک کلاغ پر میزند. پیرمردی پاکشان میگذرد و به پیری لعنت می فرستد. پیرزنی خمیده با یاری نوه اش در حال رفتن است و انگار گنجشکی را قورت داده باشد به نجوا "ش ش ش" میکند: صلوات می فرستد.

***

آفتاب پهن شده روی فرش و از پنجره تا میان اتاق پیش آمده. پیرمرد روی تختش مثل همیشه خوابیده، از اینجا، از دور، به مجسمه ای مومی می ماند. پایش را با روغن بادام چرب می کنم و مالش میدهم. به زحمت چشمانش را باز می کند: چشمانش یخ زده و در این روزنه ی کوچکِ به روی جهان هیچ نور و فروغی نمانده. نگاهش حفره ای توخالیست و هیچ جهت و سوژه ای ندارد! دستانش را می بینم که مثل چرمی سفت و چروکیده شده و سرد است: انگار خونی در شریان هایش جریان ندارد. آنقدر هم کند نفس می کشد که یک لحظه خیال می کنم شاید اصلا نفس نمی کشد.

پسر بزرگش دیگر پذیرفته این روزهایِ آخر پیرمرد است و دو سه روزی هست که دیگر مثل قبل تقلایی برای سلامتش نمیکند. اما حالا به سیمای پدر پیرش چشم می دوزد و لابد خاطره ای برایش تداعی شده باشد دستی روی پیشانی پدرش می مالد. بعد رو به من سرش را طوری تکان میدهد که این معنا را میدهد: «این دیگه تمومه!» بعد در سکوت میرود بیرون.

لبهای پیرمرد سفید شده و یک آن حس می کنم حتی سفیدی چشمش هم سیاه شده.  لیوان آب را می گیرم جلوی دهانش و او بی هیچ واکنشی می ماند. یحتمل حتی قدرت قورت دادن جرعه ای آب را هم ندارد. کند و خس خس کنان نفس می کشد و گوشه دهانش چند قطره آب بیرون میریزد. او دیگر شمعی ست که شعله اش خاموش شده.

مرگ هیچگاه به موقع از راه نمیرسد و ما میان دو راز همچون در میانه ی دو خط فاصله آویزان می مانیم: تولد و مرگ که یکی از قبل از آن هیچ نمیدانیم و دیگری مرگ و بعد از آن؛ دستکم در این هستی عینی و فانی!

این برای سومین بار است: که سیمای مرگ چنین به من نزدیک شده است.