روز یکشنبه 14 اسفند 1401 برابر با 5 مارس 2023  در خیابان خلوت و متروکی که به در بزرگ باغی وسیع در عظیمیه کرج منتهی میشد ؛ رفت و آمد های غیر معمول از ساعت 9 شب شروع شد. ماشین های مدل بالا که اغلبشون پیرمردهای  عبوس و آرام را در صندلی عقب داشتند با تانی و انضباط به درب گشوده باغ نزدیک میشدند.  در کنار در اصلی اندکی توقف میکردند. پیرمرد قد بلندی که هنوز آثار جوانی نیرومندی بر چهره داشت از پشت عینک گرون قیمتش راکب گرانقدر را شناسائی کوتاهی  میکرد و با اشاره سر به راننده اجازه ورود میداد. ماشین ها در پارکینگ مسقف جلو ویلا با  نظم و ترتیب متوقف می شدند.

پیرمردانی در کت و شلوار های شیک و گران قیمت برند خارجی با درجات مختلف سرمه ائی از سیر تا روشن و پیراهن سفید و کروات هائی از دم سرخ و به ندرت مشگی از ماشین پیاده می شدند. همشون سعی داشتند نشون بدهند بدون کمک  و همراهی میتوانند درست راه بروند.

 در سکوتی کامل همه مهمانان به سالن پذیرائی بزرگی با مبلمان اشرافی ؛ راهنمائی می شدند. انگار هرکسی دقیقا میدانست روی کدام صندلی بنشیند. مهمانان یا ساکت بودند و یا خیلی آرام در گوش هم پچ پچ میکردند و اگر شخص سومی نزدیک میشد با لبخند کج و معوجی به صحبت خاتمه میدادند. در بالای صحن سالن  و رو به مهمانان تصویر بزرگی از جوزف استالین در لباس نظامی بدون کلاه قرار گرفته بود. انگار تازه واردان را حاضر و غایب  و همه مهمانان را به دلایلی سرزنش  میکرد. درست سر ساعت 21  و 50 دقیقه سرود ملی شوروی در سالن طنین انداز شد. همه  مهمانان به هر زحمتی بود از روی صندلی هاشون بلند شدند . زیر لب  همخوانی کردند :

 اتحاد گسست ناپذیر از جماهیر آزاد ؛  اراده خلق؛ اتحاد یک پارچه شوروی؛  سرفراز باش میهن ما.... به پایان سرود سه دقیقه ائی که نزدیک می شدند شور و هیجان هم بیشترشده و بیت آخر همه با هم به روسی زمزمه کردند :

Единый и свободный ( ادینی ائی اسلوبودنی) متحد و آزاد

партия Ленина; Окончательная победа коммунизма

پارتیا لنینا ؛ آکانچیتیلینا ؛پابعدا کمونیزما ؛ حزب لنین ؛ پیروزی نهائی کمونیسم

سرود که تمام شد  همه با تانی و آرامی توانستند بر صندلی های خود مستقر شوند.

پیرمرد قبراقی با چالاکی به صحنه رفت و از روی متن تایپ شده ائی شروع به خواندن کرد :

 رفقای عزیز ؛ مبارزان قدیمی ؛   ساعت 21  و 50 دقیقه امشب مصادف است با هفتادمین سالمرگ مرغ طوفان ؛ مدافع خستگی ناپذیر زحمتکشان  جهان ؛ پیروز بزرگ جنگ های کبیر میهنی علیه فاشیسم ؛  رفیق کبیر جوزف ویسارونویچ استالین... همه ما وقتی در اوایل دهه 1330 خورشیدی به سازمان جوانان حزب پیوستیم با تعالیم استالین بزرگ آشنا شدیم...... کتاب مسائل لنینیسم رفیق استالین راهنمای راه دشواری بود که در پیش گرفته بودیم. آن زمان نوجوانان دبیرستانی و امیدوار بودیم بعدا از اعضای پرشور حزب بشویم.... اما چنانچه همگان میدانید حوادث بعد از 28 مرداد سال 1332 به شکل دیگری رقم خورد. در میان جمع شما ؛ هستند کسانی که از اعدام های سالهای 1333 و 1334 جان به در بردند..... سالها زندان و شکنجه هرگز نتوانستند در علاقه و عشق  و ایمان ما به پیروزی کمونیسم خللی وارد بیاورند.................... نطق پرشور پیرمرد 45 دقیقه طول کشید و  وقتی همه مستمعین مطمئن شدند که خطیب دیگر حرف نخواهد زد از جا بلند شده و شروع کردند به کف زدن.

بعد از آن مجری برنامه اعلام کرد که آقای خسرو کی مرام ؛ اطلاعیه کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی در مورد مرگ استالین را که در روزنامه پراودای 6 مارس 1953 چاپ شده بود از روی متن قرائت  خواهد کرد : پیرمردی با صدایی قوی اما لرزان پشت میکروفن قرار گرفت :

دراگی تاوراشی ای دروزیا

تیسنترال کامیتی کمونیستشکوی پارتی....

 رفقای عزیز و دوستان... اطلاعیه کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی.....

 خیلی ها شروع کردند به چرت زدن..... گوینده چندین بار تداوم قرائت را از دست داد.... کسی اصلا متوجه نشد.برخی سطور را  دوبار خواند و چند سطر را جا انداخت..... عده ائی خوابیدند....

سرانجام مجری پایان مراسم رسمی را مژده داد.

جو یک باره عوض شد. دیگر از اون فضای منضبط خبری نبود. مهمانان به سمت میز بزرگی که از انواع غذاها و مشروبات الکلی و سافت پر بود به آرامی قدم برداشتند. لبخندهای آرام به سرعت به قهقهه های بلند تبدیل شدند. طبق سنت با وجود وفور مشروبات گران قیمت غربی همه دنبال عرق سگی و یا به قول خودشان قزوینیکا می گشتند. به تقاضای عده ائی از مهمانان از پخش صوت سالن آهنگ های رقص کوچه بازاری پخش  و تعدادی از مهمانان سعی کردند  به یاد دوران جوانی آهنگ ها را زیر لب ترنم و یا حتی خودشونو تکون بدهند و برقصند. شوخی های  تندی بین مدعوین ردو بدل میشد. از ساعت یازده شب پخش آهنگ های تند رقص روسی شروع شد. وقتی آهنگ هیجان انگیز کاتیوشا که دختری در طول جنگ جهانی دوم برای نامزد سربازش خوانده پخش شد ؛ همه تا جائی که در توان داشتند با خواننده همراهی کردند.

با وجود آنکه درختان باغ آکوستیک خوبی برای خفه کردن صدای سالن بود  با اینحال  تا ساعت 12 شب خنده و شوخی  و مسخره بازی کمونیستهای قدیمی ادامه داشت. بازار جوک های  دوران شوروی گرم بود : میدونید تشابه سوزاک داشتن و کمونیست بودن چیه ؟ هاهاها  هر دو علاج ناپذیرند....با مصرف دارو  در بهترین وضعیت فقط میشه کنترلش کرد که وضعیت بدتر نشه هاهاها........ پیرمردی تلوتلو خوران به جمع نزدیک شد و با کلمات بریده ائی گفت :  روزی مردی در میدان سرخ مسکو داد زد و گفت : برژنف یک ابله به تمام معنی است......... دادگاه به جرم افشای اسرار ملی  محکومش کرد ... هاهاهاها...  اغلب مهمانان به درجاتی متفاوتی آلزایمر گرفته و وانمود میکردند این اولین باری است که چنین جوکی می شنوند..... هنوز چند دقیقه از نقل جوک نگذشته..... یکی از مستمعین اونو به  عنوان جوکی جدید برای جمع دوباره تعریف میکرد. بقیه هم وانمود میکردند این اولین باریست چنین جوکی می شنوند.

همسایه ها به پلیس اطلاع دادند.ماموری خواب آلود با موتوری که پت پت میکرد به در باغ نزدیک شد. همون پیرمرد قبراقی که ورود مهمانان را چک کرده بود به مامور توضیح داد  که اینها سالگرد مرگ بزرگ خاندان و خان  دائی یوسف شونو برگزار و از ساعت 21 تا حالا دارند شیون و زاری  میکنند. شما تشریف ببرید. این ها پیرمردانی هستند  که حداکثر تا یک ساعت دیگر باغ را ترک خواهند کرد تا در غم فراق خان دائی غصه بخورند. مامور بر و بر تو چشمان پیرمرد ورزشکار نگاه کرد. پیرمرد که در کارش وارد بود 5 اسکناس 100 هزارتومانی در جیب مامور فرو کرد و با تحکم گفت : دائی یوسف را  همه می شناسند. امروز هفتامین سالگرد فوتش است. مامور پلیس مطمئن نبود چیزهایی که شینده درسته.

پلیس وظیف شناس آب دهنشو قورت داد و گفت :  تحمل مرگ بزرگ خاندان واقعا جانکاه است. این شتری است که دم در همه  میخوابد. امروز دائی و بزرگ خاندان شما مرده ؛ فردا نوبت  دائی من و همسایه هاست. باید یکدیگر را تحمل کنیم.

پیرمردان در حالی که چشمانشان سرخ شده بود با کمک راننده هاشون سوار شدند. در مسیر بازگشت؛ شیشه ماشین را پائین آوردند تا برسند تهران تاثیرات مستی از سرشون بپرد.

پیرمردی بر خلاف نرم های معمول رو به راننده اش کرد و گفت : خوب یادمه 18 اسفند سال 1331 مراسم بزرگداشت درگذشت استالین در میدان فوزیه برگزار شد. من اون موقع 14 سالم بود. دختران دبیرستانی و دانشگاهی زیادی عضو سازمان زنان حزب آمده بودند...... خیلی هاشون گریه میکردند اما من از تماشاشون سیر نمیشدم....... برخیشون واقعا زیبا بودند... اما بقیه فقط دانشگاه میرفتند. راننده تو آینه به اربابش نگاهی کرد و گفت : شیشه را بدید بالا. سرما میخورید. پاشو گذاشت رو گاز.

..... پیرمرد مدتی سکوت کرد. شیشه ها همچنان پائین بود. باد سردی داخل ماشین می سرید....گره کرواتشو شل کرد. زل زد به تاریکی و گفت : عرق خوری تو زمستون در مسکو خیلی میچسبه... مخصوصا در پیاله فروشی های ارزان قیمت دور از شهر ... تا برگردی شهر .. هوای سرد 27 درجه زیر صفر ؛ مستی را از کله ات می پرونه......شیشه را داد بالا. چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد : ودکا .... لودکا..... مالودکا....

راننده بی توجه به وراجی های سرنشین پاشو بر پدال گاز فشار داد تا سریع برسند خونه.

پیرمرد آواز قدیمی کاتیوشا را به روسی زمزمه کرد :

Расцветали яблони и груши,
Поплыли туманы над рекой.
Выходила на берег Катюша,
На высокий берег на крутой.

..........................................................

..........................................................

 

شاخه‌های درختان سیب و گلابی شکوفه دادند
ماه روشن به آهستگی از روی رودخانه می‌گذشت
کاتیوشا از کناره‌های رودخانه گذر می‌کرد
از کناره‌های بلند و پرشیب

راه می‌رفت و آواز می‌خواند
آواز عقاب خاکستری رنگ مرغزار را
برای عشق راستینش
برای آنکه نامه‌هایش را نگه داشته بود

تو ای آواز! آوازک دوشیزه
به آن سوی خورشید درخشان برو
و به سربازی که در مرزهای دوردست است برس
با درودهایی از جانب کاتیوشا

بگذار تا یک دختر ساده را به یاد آورد،
و آوازهایش را بشنود
بگذار تا از سرزمین مادری پاسداری کند
همان‌طور که کاتیوشا از عشقشان پاسداری می‌کند