«ونوس ترابی»
میگویند یک تکه از سکوت، فریادیست آنقدر بلند که گوش خود آدم را زودتر کر میکند. محض همین آژیر خطر پنهانی، بدن آگاهانه پیشدستی میکند و چفت و بست به دهان و حلق میزند. نتیجهاش میشود سکوت که نیم دیگرش را همواره به گیجی و پنهانکاری و تفکر و ترس تعبیر میکنند.
عالیا خانم لالمانی گرفته بود. گفتند بلکه تخم کفتر زبانش را باز کند. دادند، افاقه که نکرد هیچ، زد مزاجش را سوداویتر کرد. به کفترها عدل فقط شاهدانه بدهی همین میشود. هم کتف و بال پروازشان را از کار انداختهای هم ملات تخمهاشان را بهم ریختهای. تخم کفتر و بلدرچین و غاز و مرغابی گذاشتند سر سفره عالیا. زبان باز نکرد. که بود که نداند عالیا پیش از آن لالمانی ناگهانی، چه صدای خوشی داشت و چطور بالای پشتبام آواز سر میداد و همانجا دامنش را تا راسته رانهاش با آن رگهای آبی عنکبوتی و پامرغی بالا میداد و آفتاب به تن میکشید. آن نوا که به تن مور میانداخت. آن لرزش تار به تار حنجره که هر جانی را حالی به حالی میکرد. مردم میگفتند در این آب و هوای کوهستانی، گور بابای پاییز و زمستان حتی! صدای عالیا خورشید قورت داده و هُرم قی میکند و صاف مینشیند روی دل آدم. در تابستان اما، باید خدا خدا میکردی که ظهر جمعه بشود و خانم بیاید و رختها را پهن کند روی طناب خرپشته و همانجا هم تُنگ شربت عناب و بهلیمو با یخهای خردشده را بگذارد دم پر آفتاب تا یخها آرام آرام جانْ شل کنند در شهد شربت و بعد بزنند در پرههای حنجره. شوهر بددلی هم نداشت چاقو بگذارد روی گلویش که بنای «های نخوان» و «وای نامحرم» بگذارد. مینشست قلیانش را میکشید و هندوانهاش را میخورد و با لب چادر آویزان مانده به تخت لبحوض، سبیلهاش را پاک میکرد و از آن معامله پنهانی بین لب و لوچه نوچ و سیاهی پارچه چادر کیفور میشد.
زد و «میزْ راکب»، شوهر عالیا درد بیدرمانی گرفت که به شش ماه نکشید و الفاتحه. درد ناغافلی با مختصات «سلاطون» قلب در دهان ملت. آخر کجای دنیا غده روی قلب درمیآید یا به قول جماعت، رگهای شوهره را یکجا میجود؟
-این آخریا دوتا کت روی هم میپوشید بنده خدا! آخه قد یه تاقار (تغار) روی سینهش باد کرده بود...خو قلبش بوده دیگه!
-عَ خودت حرف درنیار داااش من! میزْ راکب تومور آغورت دراوورده بود!
-آغوورت دیگه چیه؟
-والا من که سُوادشو ندارم ولی رگ قلبیو میگن آغورت. یه کلمه ترکیه! اینجوریم البت توی لپ نمیچرخهها! باید لهجه رو درست بدونی.
-یعنی غده جلوی خون رو گرفته بوده؟
-یحتمل! اینجوری دیگه قلبش شده بوده بادکنک و بوووم و تموم!
عالیا بعد مرگ میزراکب، شوهرش، لالمانی گرفته بود. میگفتی عزادار است یا احتیاط حیا و شرط بیوگی میکند. اما تا دوسال بعد از شوهر هم همچنان صمم بکم مانده بود. آسه میرفت حمام نمره و میآمد. تُک پا میرفت یک کف دست بلغور میگرفت و یک سیر گردو. هر جمعه هم میسپرد ۵ نان بفرستند دم خانهاش. سلمانی هم دیگر پا نمیگذاشت. یکبار زنداییاش آمد با بندانداز و بساط سفیداب سرخاب. قشقرقی راه انداخت در کوچه و پای خانم خانباجیها را هم از خانهاش برید.
-این چرا سر قبر شوهرش نمیره اصن؟؟
آسهآسه حرف و حدیثها شروع شد. انگار دو سال آزگار در دهان ملت خیس خورده بود تا از این لپ به آن لپ شود.
-زن بیوه رو باس زفت و رفت کرد! میز راکب خدابیامرز گویا بچهش هم نمیشده وگرنه اگه عیب و عار از زنه بود همون سالای اول باس طلاقش میداد!
-آخ آخ اون صدا و اون رحم تر و تازه!
به سال میرزا نکشید که پای عالیا از محافل زنانه و رفت و آمدها و عروسی و عزا بریده شد. عالیا لقمهای چرب بود اما جزامی! تا سر بقالی میرفت و میآمد، چادرش را میتکاند هزار جفت چشم و چهارمن لغز پخش زمین میشد.
تا آن روز، شش نفر پیغام پسغام خواستگاری فرستادند که چهارتایشان مردهای همسایه بودند و محض «صواب» میخواستند عالیا را هوو کنند روی سر زنهای خاکسترنشینشان.
عالیا به روی همهشان تف انداخته و چادر سیاه به رخ کشیده بود. همهشان رفقای شوهر مرحومش بودند و پانشین عرقخوری شبهای خوشی و بیخیالی میرزا!
یک خواستگار عزب هم بود و زنهای محل برای نجات زندگی خودشان جفت و جورش کرده بودند. کفاش فلج گوشهنشین حمام نمره «برگ گل». مرد بیچاره از همهجا بیخبر، رخت و لباسی که زنها برایش دست و پا کرده بودند را پوشیده بود و دست بر کلوم در عالیا گذاشت. عالیا به صورت این یکی تف نکرد. میدانست قضیه چیست. بویش را شنیده بود. دیده بود چطور زنها مرد بیچاره را دوره کرده بودند و یارو هاج و واج فقط نگاهشان میکرد. چه شده بود که تمام پاشنههای کفشهای پلوخوری زنها با هم شکسته بود و تمام مخدههای نمدیشان رفو میخواست یا تمام دمپاییهای پلاستیکی دم توالت جوالدوز لازم شده بود؟ آبگوشت و قیمه نذری بود که کنار پای کفاش انبار میشد و دست بود که برای کمک زیر بغلش میرسید. تمام پسربچههای محل بسیج شده بودند تا فرمانهای ریز و درشت کفاش را اجرا کنند. یکی دست به آب میبردش، یکی فلاسک چایش را پر میکرد یا آبجوش میآورد. کسی هم نشسته بود و موم به نخهای کلفت میکشید تا راحتتر از تار و پود کفشها بگذرد و رد جوالدوز، دست کفاش را جر ندهد.
عالیا همه را دیده بود. کفاش کلوم خانهاش را که زد، با چادری نازک رفت دم در. زنها همه در خانه عشرت خانم زن قاسم فرشی جمع شده بودند و ته کوچه، یعنی خانه میز راکب را میپاییدند. عالیا حالا شده بود «بیوه میز راکب» و خوب حالیش بود که زن این و آن نشود، خود این زنها بالاخره طومارش را خواهند پیچید.
-جونمرگ شده رو داشته باش...کل پک و پستون رو انداخته بیرون با این چادر زری پوشیدنش!
-نگفته بودم این خودش میخاره؟
-آره والا! صوابم کردیم به خدا...
-خدا میدونه با بی شوهری چطور سر میکنه این!
-هیس محترم خانوم! بچه اینجا وایساده!
-بفرستش دم خونه این بیوههه بازی کنه بلکه چیزی به گوشش خورد!
-نه بابا! دهنش شله...شب به آقامون میگه بدبخت میشم. تازه این زنیکه از سرش افتاده
-حالا مطمئنی افتاده؟
-آره...آره شما بخند! ببینم فردای عروسی شوهرت چطور کاچی میبری در خونه این بیوههه!!
عالیا لبخندی به صورت کفاش زد و رفت و برایش شربت آلبالو آورد و گذاشت روی سکوی ورودی دم خانه. بعد با همان لبخند رفت و در را پشت سرش آرام بست.
کفاش خجالت کشیده بود. کمرش از عرق ماسیده به تیره استخوانی، گرم و سرد شد. دیدن عالیا و آن لبخند و این شربت، به شرمش انداخته بود. خوب میدانست حتی اگر بخواهد هم نمیتواند عالیا را طلب کند. آغوشش برای این زن چه داشت جز سکوت؟
-بیا! شربتم میاره. یعنی بیا توو دیگه!!
-یه لحظه زبون به دهن بگیر بینم...عشرت خانوم! این یارو اصلن مردی داره یا نه؟!
-وا! از من چرا میپرسی؟ استغفرولاه!
-این عالیا تخم سگه! یه چیزی میدونه که شربت آورد. وگرنه توی صورت شوهرای ما چرا تف کرد؟؟
-خب چون ممد کفاش عزبه دیگه!
-به چشم من که بیلاخ داد به همهمون...
-والا اگه این شربت سرخ پیغام نبود که یعنی شب بیا، من خودم شوهرمو میبرم میذارم توو بغلش!
-حالا نمیخواد تو بذل و بخشش کنی عزت یه کاره!! حالا انگار شوهرت به حرف توئه که نخواد بره!
-لغز نگین به هم. ما همه توی یه لجن گرفتاریم!
-عشرت خانوم محض گل روی شما به این پتیاره هیچی نمیگما! شوهر خودش به مورچه ماده هم رحم نمیکنه توی کوچه...
-زبون غلاف کنین بینم! ببین شاید این شربت سرخ یعنی سرخم، نمیشه!
-خاااااک به گووورم!
-خب بالاخره سرخی تموم میشه که!
-روم به دیفال!
-شایدم داره میگه سرخی که تموم شد بیا!
-ببند درو زودی زودی ممد کفاش داره میاد!
ممد کفاش با همان عصاهای باندپیچی شده پای روی خاک کوچه میکشید و عرق میریخت. به در خانه عشرت خانم که رسید، کت نونوار را از تنش درآورد و انداخت جلوی در خانه و کشان کشان دور شد.
یک سال دیگر گذشت. خانه بیوه میزْ راکب را گذاشتند برای فروش.
کسی ندانست که خواستگار ششم که بود. اما هرکه بود، عالیا را از آن محله جمع کرد و برد. فقط شب چهاردهم ماه آخر، عالیا برای آخرین بار روی پشتبام «حسرت» سِیان هانیم را به زبان ترکی خواند و رفت.
کسی چه میداند؟ شاید اگر میز راکب، آنروز که آواز عالیا قطع نشده بود، نمیآمد بالای پشتبام و زنش را پیچیده در تن شاگرد بنا نمیدید، هیچوقت غده قلبی نمیگرفت که بشود سلاطون و بعد بزند دقمرگش کند و محلهای بروند خواستگاری زنش و زنها برای زنش نسخه بپیچند و شاگرد بنا که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود دوباره برگردد و دست عالیا را بگیرد و ببرد و هیچوقت هم به رویش نیاورد که آمیز راکب آنقدر که از دیدن شاگرد بنا در آغوش یک زن دق کرد از دیدن زنش در آغوش شاگرد بنا دق نکرد...
قلم عالی شما دخالتهای بیجای مردم در زندگی افراد را بخوبی نشان می دهد. این یکی از جنبه های بسیار آزاردهنده فرهنگ ایرانی است. یعنی حتا بدون وجود جمهوری اسلامی، این رفتارها، ایران را برای من غیرقابل تحمل می کند. مثل عالیا!
جمله آخرت حدیث دل گفتنه، جهان!
و اگه بخوام سرخط بنویسم، میگم که برای من، همواره نبودن زنها پشت همدیگه و حتی دشمنی ضمنی زنان با زنان (حکم عمومی ندادم ها!) از دغدغههای نوشتههام بوده. گرچه عالیا و داستان زندگیش لایههای بیشتری داره...