اندازهی بینِ مرگ و آدمی ـــ یک مو بیشتر نیست. تنها فرقَش این بوده که برای برخی، آن لحظه یک عمر طول می کِشد، برای عده ای دیگر؛ یک نفس.
پایان آنجاست و غیرقابل انکار است.
شوپنهاور (فیلسوف آلمانی، پرنفوذ در حوزه اخلاق و روانشناسی) و نیچه (فیلسوفِ آلمانی، آثارش تأثیری عمیق بر فلسفهی غرب و تاریخ اندیشهی مدرن بر جای گذاشته است) نیز معتقد بودند که رنجِ انسان دوگانه است. نه تنها مرگ در تعقیب او است، بلکه یقینِ مطلق ـــ که مرگ ناگزیر رخ خواهد داد.
طبقِ تجربه باید بگویم که آنچه ما را از مرگ جدا می کند، به طور متناقض ـــ زندگی است. اما زندگی دیگر به عنوان عکسی نیست که کلیتِ وجود ما را به تصویر می کِشد، بلکه به عنوان بازی ایده آل سازی ها و فرافَکنیهایی است که به تعویق انداختن چشم انداز پایان را ـــ برای ما آسان می کند.
برای اینکه زندگی؛ زندگی باشد، باید خود را کاملا حذف کنیم. رّدِ مرگ ـــ مضحک خواهد بود. انکار آن بیش از حد ـــ جاه طَلبانه است. تنها چیزی که برای ما باقی میماند این است که از مسیری اجتناب ناپذیر ـــ به سوی آن با حوادث و اتفاقاتی عبور کنیم که به ما امکان میدهد آن را مبهم و شاید گریزان حس کنیم.
رازِ زندگی در به تاخیر انداختن مرگ نیست، بلکه این است که طوری عمل کرده که گویی ـــ وجود ندارد. به همین دلیل، برین باور هستم که ما بر پروژههایی که هرگز به آنها نخواهیم رسید، بر عشقهای غیرممکن و گمانهزنیها درباره آیندهای شاد و موفق ـــ پافشاری میکنیم.
برای ما پروژه ای که شکل می گیرد؛ یک تکلیف انجام شده است، گامی رو به جلو، به سوی امری اجتناب ناپذیر. عشقهایی که ممکن می شوند؛ جادوی خود را از دست داده و در کلمهی؛ عادت خلاصه میشوند. گمانه زنیها در مورد آینده ای خوش که ما با دقت شب های بی خوابی را در تاریکی اتاقِ خواب خود ساختیم، تنها به روشن کردن راهِ رسیدن به هدف ـــ کمک می کند.
با این حال، مسیر ـــ تنها زمانی قابل تحمل می شود که متوجه شویم مسئله هموار کردنِ آن نبوده و بلکه پیچیده کردن آن تا حدِ امکان است. انسان فقط انسان است تا زمانی که بتواند فرجام را بدون اینکه مستقیماً ببیند ـــ شهود کند.
آدمی وقتی انسان است که جادهی مستقیمِ زندگی او؛ به پیچهای غیرقابل پیشبینی کج و معوج میشود، وقتی میبیند که درگیرِ کارهای ناتمام و پروژههایی است که از بدبختی و بورژوایی بودن، جذاب میشوند. با گذراندنِ این راهِ عجیب ـــ بالاخره پایانِ آن را میبینیم.
در این موارد، راحت است که متوقف شویم، تصمیمات جاه طلبی های تجویز شده توسطِ خود را مرور کرده و مواردی را که به دلیل تنبلی یا زیاده روی در زندگی روزمره دور انداختهایم، پاک کنیم. مطلوب است که زندگی بر پایهی ساخت و سازِ فوری ـــ بنا شود، در مورد اینکه چگونه باید بر مانع بعدی غلبه کنیم و مهمتر از همه؛ هرگز مترهای پایانی خطِ پایان را ـــ به حساب نیاوریم.
فقط احمقها وقتِ خود را به حساب کردنِ مدتِ زندگی میگذراند، همه میدانیم که مُردهها زمان زیادی برای حسابرسی دارند.
بـه یـادِ پـدرم...
ژنو، زمستان ۲۰۲۳ میلادی.
نگاهیست ژرف به ناشناسی که که دیر یا زود همه او را ملاقات خواهیم کرد. بسیاری از ایرانیان با شجاعت و استواری این ناشناس را بسی زود هنگام در دست دژخیمان جمهوری ننگ و سر جلادش ملاقات کردند. مترهای خط پایان را حساب نکردند و جاودانه شدند. شاید جاودانگی تنها جواب یا مرهم انسان به مرگ است. " زيرا كه مردگان اين سال عاشق ترينِ زندگان بوده اند "
نکات این نوشته و فضای سنگین آن یاد آور دو دیدگاه به زندگی است.
از ملک الشعرا:
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم...
و از نصرالله فلسفی:
خواهم که دل از حیات برگیرم
زی کشور نیستی سفر گیرم
وین عمر قصیر سست بنیان را
مردی کنم وقصیرتر گیرم
شراب عزیز، نوشته اتون رو خوندم و یاد فیلم Sanatorium افتادم.
Sanatorium is one of the short films of Trio, a 1950 British anthology film (also known as W. Somerset Maugham's Trio)
ممنون شراب سرخ جان
نمیدونم چرا یاد (2007-1925) Art Buchwald طنز نویس آمریکائی افتادم که میگه :
مردن خیلی ساده تر از وارد شدن به پارکینگ شلوغی است که واقعا نمیدونی جای خالی پیدا خواهی کرد یا نه.