حسن خادم
بدون شک حوادث گذشته در لایههای زمان و فضا باقی میمانند. گویی که هیچ واقعهای نابود نمیشود و همه رویدادهای ایام در حافظهی عجیب این عالم یا بایگانی آن جای میگیرند و هرگاه حادثه یا ماجرایی فکرت را به خود مشغول کند، ذهن شگفتانگیز آدمی قادر است آن را در برابر دیدگانت به نمایش بگذارد.
من برای آنچه که بیان کردم مثالهای شفاف و کمنظیری سراغ دارم که هماینک یکی از آنها را بازگو میکنم تا معنای فوق تجسمی عینی یابد، زیرا به باور رسیدن چیزی که گویی از وادی خیال و به لطافت هواست، سخت مینماید و آدمی به این سادگیها تسلیم اوهام و خیالات نمیگردد. حکایتی که بیان میشود همچون آیینهایست که حقیقت در آن منعکس شده است. این را هم بگویم که اگر من خودم شاهد این رویداد نبودم به سختی قادر بودم این واقعه را باور کنم.
نیم قرن پیش بود که پسر بچهای هشت ساله ناپدید گردید یعنی تنها برادرم و تقدیر آسان یا سخت همه رد و آثار او را محو ساخت. اینک دو فرض ممکن در برابر ما قرار دارد. اول آنکه او در آن سالهای مفقود مُرده و دیگر هرگز امکان یافتن ردی از او وجود نخواهد داشت و فرض دوم آنکه او همچنان به حیات خود ادامه میدهد، در مکانی دیگر و با همان مشخصات و یا هویتی دیگر. اما چگونه قادریم از تقدیر و سرنوشت او آگاهی یابیم؟ در اینجا انسان با همه پیشرفتهای خارقالعادهاش از پاسخگویی به این پرسش ناتوان است. علم امروز چگونه میتواند رد او را بیابد و یا صحنهای از گذشته محو و ناپدید شدهی او را در نظرمان مجسم سازد؟ گویا چنین آرزویی محال است به حقیقت بپیوندد!
اما من با مردی ملاقات کردم که تا حدی به اعماق اندیشه و خیال آدمی راه مییافت. این شخص را در مکانی به اسم قهوهخانه آیینه واقع در ناصر خسرو ملاقات کردم. تصور کنید برای رمزگشایی از این واقعه که آن زمان سی سال تمام گذشته بود، دیدار ما در محیطی صورت گرفت که مخصوص آدمهای کرولال بود! با این حال نباید فراموش کرد که آیینه تو را هم به خود و هم به دیگری نشان خواهد داد و من تصویر این مرد را که نقش آیینه شده بود، دیدم.
زودتر از آنچه گمان میبردم با آن مرد دوست شدم و او با گذشت اندک زمانی دریچه و روزنهای برایم گشود تا بتوانم با افکارش بیشترآشنا شوم. این مرد که گویی کاری جز اندیشیدن نداشت، به گنجی پنهان دست یافته بود و من خود شاهد بودم که برخی به او مراجعه می کردند و با دادن آدرسی روی یک قطعه کاغذ از او می خواستند که بدانند آیا در این مکان گنجی وجود دارد یا خیر! و او همین که آگاه شد چه چیزی مرا رنج میدهد، در اندیشه یافتن آن برآمد. فقط نام گمشده و زمان و مکان آن را میدانستیم اما نه تصویری از برادرم وجود داشت و نه ردی که او را در یافتنش یاری رساند. و شگفتانگیز آنکه فقط مدت زمان کوتاهی باید انتظار می کشیدم تا معلوم شود اگر مُرده ، کجا دفن شده و اگر زنده است در چه وضعی روزگار میگذراند!
در نظر من باورنکردنی و حتی غیرممکن جلوه میکرد و شاید در نظر شما نیز اینگونه باشد. به راستی سلاح و ابزار او برای کشف این معمای ناشناخته و پنهان چه بود؟ خودش می گفت سالهای سال اندیشیدن به قدرت لایزال خداوند و خالق این جهان! و سرانجام او بدون دریافت دیناری در وادی اندیشه و خیال حیرتانگیزش فرو رفت. این اندیشیدن تقریباً دو شبانه روز طول کشید تا این که در شب دوم راز این گمشده را در نظرش آشکار ساختند! او به وضوح دید که آن پسر بچه به حیاتش ادامه داده و حتی در کودکی صحنهی شگفت و حیرتانگیز سقوط او از پشت بام را نشانش میدهند!
اینجا باید توقف کنیم و به جملهی اخیری که بیان شد بار دیگر و با تأمل بیشتری نظر بیافکنیم و دقایقی و یا ساعتی در سکوت مطلق به آن بیاندیشیم. آری او گفت وقتی کودکی بود، از پشت بام افتاده و من این صحنه را به وضوح دیدم! او اکنون مردی است و موهایی نقرهای دارد. صاحب همسر و دو فرزند است و به زودی همین که قرص ماه به نیمه رسد، یعنی پانزده روز دیگر خواهد آمد!
آیا باید باور کنیم که او موفق شده بود لایههای زمان و فضا را بشکافد و سی سال به عقب بازگردد و صحنهی سقوط او از پشتبامی را در یک روستای دور افتاده نظاره کند!؟ آیا ذهن آدمی آنقدر قدرتمند است که واقعهای از گذشته را بازسازی نماید یا فقط موفق شده آنچه که در طبیعت ضبط و در ورای این دنیای مادی نگهداری میشده را بار دیگر به نمایش بگذارد، یعنی دسترسی به بایگانی زمانهای دور و گذشته!
آری جادوی ذهن و اندیشه این مرد موفق شده بود این تصویر عجیب از گذشتهای دور را در خیالش زنده سازد و او به تماشایش بنشیند و سرانجام و در اوج ناباوری پس از گذشت یک نیمهی ماه، آن پسر گمشده با همهی نشانیهای آن مرد غیبگو ظاهر گشت! برای من جدای از شگفتی این پیشگویی عجیب و حیرتانگیز، آنچه که مهم است، واقعهی سقوط بود. در همان روزهای اول از برادرم که پس از سی سال با موهایی کاملاً نقرهای بازگشته و در زمان ملاقات ما دیگر یک مرد حدوداً چهل ساله بود، پرسیدم:
ـ از دوران کودکی چیزی خاطرت مونده؟
و او پس از کمی فکر گفت:
ـ یادم میاد شبها قطار از فاصلهی دوری رد میشد و من چراغاشو میدیدم. این خاطره تو ذهنم مونده.. یه خاطره دیگه هم از اون موقع ها دارم.
ـ اون چی بوده؟
ـیادمه رو خرپشته خوابیده بودم که یه دفعه افتادم پایین. پام بدجوری شکافت!
حتی جای زخم قدیمی بر ساق پایش را نشانم داد. او تصور محو و دوری از این واقعه داشت، اما خودش هنوز نمیدانست مردی عجیب در شبی خلوت و مرموز به تماشای سقوط او از پشت بام نشسته بوده است!
راستی چه کسی قادر است اینگونه عمل کند؟ علم و ابزار آن یا ذهن و خیال و اندیشه آدمی؟ اندیشهی این مرد در کدامین وادی سیر میکرد؟ آیا دانستن این که او همیشه یعنی شب و روز در اندیشه و یاد خالق هستی بوده، کافی است؟ اما این مرد چون توضیح دیگری نمی توانست به من بدهد آن وقت با انگشت اشاره به روبرویش کرد. به آن سو نگریستم. آنجا آیینهای وجود داشت و من نگاهی عمیق به تصویری انداختم که حقیقتش در آنجا منعکس گشته بود و عجیب آنکه تقدیر هرگز برادرم را با این مرد که گویی اندکی از غیب آگاهی داشت روبرو و مواجه نساخت.
آری اگر عمیق بنگریم روزنهای هرچند خفیف در میان روشنایی های آیینه خواهیم دید که قادر است ما را به فراسوی این دنیای ظاهری و پر از فریب و نیرنگ ببرد و آن وقت چهرهی واقعی مان را نشان دهد و این رؤیا در خوابی است که فقط با بسته شدن چشمانی که درون آیینه است، مجسم خواهد شد!
۹۶/۸/۱۲
Instagram: hasankhadem3
خادم جان خیلی خوب نوشتی.
اون قهوه خانه آئینه در پیاده روی غربی خیابان ناصر خسرونزدیک به تقاطع بوذرجمهری حالا دیگه نیست اما پاساژی به نام آئینه در محل سابق آن ساخته شده.
خاطره ائی هم از آئینه بینی دارم. قدیم ها اگر جنسی دزدیده میشد صاحب مال به آئینه بین همین قهوه خانه ( احتمالا همون شخصی که میگید) مراجعه میکرد.... یک خانمی تو محل ما گردنبدنشو زن همسایه دزدیده بود..... صاحب مال جار میزنه و میگه فردا میرم پیش آئینه بین.... دزد گردنبند چنان ترسیده بود که فردا تصویرش را آئینه نشون بده.... آورده و گردنبند دزدی را پرت کرده بود تو حیاط صاحبش......
ممنونم جناب مرادی از این که وقت گذاشتید . اصل این ماجرا در رمان «غاراسمان» آورده شده...همه آنچه که نوشتم حقیقت داشت بدون کوچکترین دخل و تصرفی در واقعیت! خوشحالم از دوستی با شما و خصوصا صمیمیت شما را تحسین می کنم . موفق باشید . همچنین منتظر مطالب خواندنی شما خواهم ماند.