«ونوس ترابی»

 

 

بعد از کووید، مرض بدی گرفته بودم. می‌رفتم می‌نشستم کافه سر خیابان و کفش‌ها را می‌تکاندم از پا و پاها را جمع می‌کردم روی صندلی. بعد آرنج دست راستم را یله می‌دادم روی زانوی پای راست و یک طره مو از عقب کله‌ام فله‌ای می‌کشیدم بیرون و با آن چشم‌های لوچ، می‌افتادم به جان شاخه‌های دوتایی و بعضن سه چهارتایی موها. تا یک دور کل سرم را شخم نمی‌زدم، هرس تمام نمی‌شد. وسواس بود یا هر کوفتی، تمرکز می‌داد برای نوشتن و فکر کردن و حلاجی کردن و فحش دادن به این و آن در ذهن و طومار فلانی را پیچید و رفت سراغ بعدی!

اما این تنها مرضی نبود که داشت مرا می‌جوید و هسته‌ام را تف می‌کرد کف خیابان! لذتی به جانم می‌افتاد از «به تعویق انداختن» و برای فردا گذاشتن همه‌چیز. حالا آن فردا کی می‌خواست بیاید، که می‌دانست. سندرم «پس فردا» گرفته بودم. یا دست‌کم خودم اینطور صدایش می‌زدم. اصلن تو بگو یک دستْ پیروزی. یک بیلاخ به همه‌چیز و هرچیزی که داشت میان بایدها و تاریخ‌ها و ضرب‌الاجل‌ها رنده‌ات می‌کرد. می‌انداختی‌اش برای فلان روز. فلان تاریخ. شاید این وسط دهانت سرویس می‌شد و کار و قرار مهمی را از دست می‌دادی اما حواله‌اش به دایْوِرْت، دایورتش به حواله. به هرچه نبتر!

تازگی یک چیز جدید هم کشف کرده بودم. اینکه اگر مویی را برخلاف جهت خوابش ناخن بکشم به سمت ریشه مو، اول دو شقه می‌شود، بعد میان راهْ‌ هر شقه خودش علیهده چند شاخه می‌شود و چنان از هم می‌دَرَد بیا و ببین! همینطور پیش می‌رفتم یک نخ روی سرم نمی‌ماند. ملت مو بلند می‌گذاشتند سکسی شوند و دلبر، من مو بلند کرده بودم تا لذت هرس و تمیزکاری و تکاندن مو از ناخودی و اصولن کشف و انهدام نصیب خودم کرده باشم. خیلی‌ها در کافه خیره یا زیرچشمی نگاهم می‌کردند اما خیالی نبود. کافه به اصطلاح فرنگی‌ها، «ویِردو»‌ها یا آدم‌های عجیب و غریب، هر گوشه‌اش یک پدیده کز کرده بود. یکی داشت ناخن می‌جوید و تف می‌کرد و بعد بلند می‌شد و دستمال کاغذی را قهوه‌مالی می‌کرد تا نَمی بگیرد و بشود خرده ناخن‌ها را با همان نم از روی زمین جمع کرد. دفتری هم داشت که آمار ناخن‌های هرروز را درونش می‌نوشت.

آن یکی گیتاری پکیده و کر و کثیف داشت که فقط یک سیمش درست حسابی سرجایش بند بود. با همان سیم چنان ادای نواختن را درمی‌آورد که باورت می‌شد و می‌توانستی با نوای خیالی‌اش حتی فلامنکو برقصی، هرچند که خودت هم ذره‌ای از آن رقص را نمی‌دانستی.

گوشه سمت چپ کنار پنجره و درست سردر ورودی درب دوم کافه من می‌نشستم و تعصبی ناموسی هم روی آن مبل جرخورده چرک مرده داشتم.

اوایل مِرْلو نامی می‌آمد و با آن شرت کوتاه که خودش رویش طرح اسکلتی را ناشیانه گلدوزی کرده بود، روی صندلی من می‌نشست و مدام بوی گند بیرون می‌داد. انگار می‌خواست قلمرو برای خودش تعریف کند. تا یک روز اوایل ماه اوت، پیرمردی شیک و نخوردنی به آن فضا و آن دخمه، آمد و آرام یقه مرلو را گرفت و آن راسو را از جای مخصوص من بلند کرد و گفت:

-ای دهنتو که هم شراب مورد علاقه منو با این اسم خراب کردی و هم تا آخر عمرم از لوبیا حالمو بهم زدی!

بعد مرلو را هل داد روی پیشخوان بار که سه بوته شراب و دو لیوان برگونوی آبجو در جا خاکشیر شد. البته خاکشیر لغت مناسبی نیست چون لیوان‌های آبجو تنها لب‌پر و بطری‌های شراب از وسط دو نیم شدند. اما خوب است که بگویم خاکشیر تا احساس کنم ضربه‌ای به سر مرلوی راسو صفت و چرک هم وارد شد.

پیرمرد فی‌الفور رفت و چند اسکناس روی بار گذاشت و «سگ‌خور»ی پراند و برگشت به سمت من.

-مادمازل! بفرمایید سر جای اصلیتون. امروز موهاتون چه برقی می‌زنه! با این رفویی که شما می‌کنین، حسابی حال طره‌ها خوبه!

چندشم شد! داشت لاس می‌زد اما چشم‌هاش مهربان بود و صاف. انگار واقعن فکر می‌کرد این وزوزها، براقند و دست‌های وسواسی مریض من رفوگر!

یک آن دوباره سندرم «پس فردا» رگ‌هایم را جنباند. نمی‌خواستم بروم و روی صندلی‌ام بنشینم. لذتش در این بود که بگذارم برای فردا یا پس فردا. اما چه تضمینی بود این مرلو راسو نیاید و دوباره باد در نکند لای اسفنج و چرم و چسب؟ والا که حتی تصور نشستن روی گاز روده یارو هم کافی بود تا روی ناخن‌های متیو و گیتار به گا رفته شلن بالا بیاورم. سناریوی استفراغ را از پیرمرد دور کردم. دلم نیامد. کراوات زده بود. شیک و اتو کشیده.

-حالا شما که زحمت کشیدی بابابزرگ! امروز خودت برو بشین سرجای من! بلکه بوی گندش لابلای ادوکلن شما گم شه!

فقط نگاهم کرد و لبخند زد. یک دندان طلا داشت در ردیف پایین و ردیف بالا را داده بود کوبیده بودند و از نو مرمرکاری کرده بودند.

-کاش می‌دادی من این‌بار موهاتو بجورم!

وقیح به نظرم نیامد ولی گفتم پاچه‌اش را بگیرم تا زبانش را بریده باشم.

-من به نظرت شپشو میام؟

آنگشت حاشا بالا برد و آمد بگوید مثلن اصلا و ابدا، دریده بازی درآوردم:

-من هرچیزی که ناجور باشه و نخوره رو می‌کنم میندازم دور. اولم از خودم شروع کردم. فکر کنم نوبت اطرافمه!

دستش آمد چه گفتم. باز لبخند زد. بعد رفت و روی صندلی چیزی را اسپری کرد و با دستمال جیبش شروع کرد سابیدن. پشت‌بندش رفت و از گونِش، گارسن ترک کافه چیزی خواست. گونش مثل همیشه لاله گوشش را میان دو انگشت شست و اشاره گرفت و مالید و بلافاصله برد سمت بینی‌اش.

لعنتی چندش!

با همان دست، پارچه‌ای از اتاق پشت بار آورد و داد به دندان طلا.

پیری آرام قدم برمی‌داشت. صدای کفش‌های ورنی براقش را نمی‌شد در آن همهمه موزیک راک شنید اما می‌شد حدس زد چه جریق و وریقی می‌کند. اصل جنس بود یارو! از تنور قرن ۱۹ درآمده! نچسب و زیادی بورژوا! فکر می‌کردی کاستوم تیاتری پوشیده حتی. یا از آن خانواده‌های اشراف‌زاده انگلیسی باشد که سیب‌زمینی‌های یاقوتی را هم با احتیاط با کارد سه تکه می‌کنند و با نوک چنگال می‌اندازند گِل گوشت شکار که یحتمل گراز و گوزن یا اردک باید باشد.

زیادی رفتم در رویا. دیدم کمی دولا شده روی صندلی پارچه انداخته، دو دستی دارد تعارفم می‌کند جلوس کنم!

خنده‌ام گرفت. او هم خندید.

آن‌روز ناهار مهمانم کرد. برایم بستنی فصل را سفارش داد همراه با کیک میوه‌ای خانگی. پیشنهاد کرد قدیمی‌ترین شراب کافه را هم امتحان کنم. گفتم که فرقش با شراب دیروزساخت را نمی‌دانم. همه‌اش می‌گفتم حالاهاست که پیشنهاد کثیفی بدهد. آن‌وقت برایش دارم ها! هیچ نگفت. فقط پذیرایی کرد. حتی هوای شلن و متیو را هم داشت. یک لیوان آبجو هم برای مرلو خرید و دستی به شانه‌اش زد. به گونش هم انعام خوبی داد.

طرف‌های ساعت هشت و چهل دقیقه شب بود که بلند شد برود. اول گونه مرا بوسید و بعد با همه دست داد.

فردایش منتظرش بودم. و پس فردا و روزهای دیگر. نه آنکه بیاید و برای من و ویردوهای دیگر ضیافتی دست و پا کند.

می‌توانست به اندازه یک روز دیگر مرا از جنگل تنهایی موهایم نجات دهد و انگشت‌های متیو را از دهانش و گوش شلن را از خیال موزیسن کنسواتوار بودن و شنیده نشدن و معده مرلو را از کنسروهای لوبیای ۳ دلاری.

نمی‌دانم گونش را چطور می‌خواست نجات بدهد یا اصلن چیزی برای نجات دادن بود یا نه. اما برای اتانازی، روز خوبی را انتخاب نکرده بود. من آدم‌ها را هرگز دوست نداشته‌ام. علی‌الخصوص چهارشنبه‌هایی که حتی دوست داشتن و دلتنگی را هم می‌خواستم بیندازم برای هفته بعد...