مرتضی سلطانی

نزدیکای غروب است و من با مهدی در سردخانه مانده ام برای اضافه کار. حالا هم نشسته ام روی سکوی سرد و سیمانی سردخانه. انگشتم را که دَررفته با دو تکه تخته آتل کرده ام: درد بچه قورباغه ایست که زیر پوستم وول می خورد و من را عاصی و بی طاقت می کند. از تمام هیاهوی آدمها در صبح هیچ نشانی نمانده. فقط گربه ی شَلی را می بینم که توی حیاط سردخانه عقب تکه غذایی می گردد. سیگاری میگیرانم و دل میدهم به زیبایی باشکوهِ غروب در افق: انگار خونِ خورشید به پهنه ی افق پاشیده! اما حتی زیبایی غروب هم از تاریکیِ غمبار و عبوسِ این گوشه در وسط یک بیابان نمی کاهد. وقتی خودم را در این چشم انداز و از بیرون نگاه می کنم ،بیش از غمباری این ظلمت و سکوت، از این واقعیت محتوم میترسم که: تمام این لحظه هایِ هستی ام در زمان محو خواهد شد: همچون گریستن در باران! همانطور که احتمالا دیگر حتی به خیالات کسی هم خطور نخواهد کرد که شاید صدها سال پیش در همین بیابان چوپانی با گله ی خودش می گذشته که شبها در ترکیب ستارگان پی نقش هایی از صور فلکی می گشته و دائم اعجاز و عظمت خداوند را تحسین میکرده است. 

زمان برخلاف نق و ناله ی رایج ما تند و سریع نمی گذرد، از قضا هر دقیقه همچون چکه ی آب برما می چکد و آهسته و پیوسته، سرآخر ما را در بیکرانِ خویش غرق می کند. هستی ما از این منظر، مثل جرقۀ نوریست کوچک که گمگشته در راه و خانه اش وقتی هنوز نشانی را نیافته خاموشی می گیرد. من حقیقتا نمی خواهم بودن همه ی ما در اینجا، زیرغبار تاریخ دفن شود. اما شاید زیبایی زندگی به همین شکنندگی آن است: تا به تقلای خود معنایی ببخشیم و قدر همدیگر و چیزها را بهتر بدانیم. "آری،همین جا،بر همین کرانه و پایاب زمان،تمامی آخرت را با آن سودا می کردم" (مکبث،پرده اول)

مربوط به تجربه ای در زمستان 5 سال پیش