نگارمن
زندگی جمعی و شلوغ با انسانهایی که هر کدام خلقوخوی و رفتارهای متفاوتشان را داشتند، از کسانی مثل من که هرگز تنهایی و خلوت را تجربه نکردهاند، طبعا شخصیتی منعطفتر ساخته است. در این بزرگشدنها و در این اختلاطهای طبقاتی و فرهنگی و در این همراهیها، شنیدن گفتوگوهای دیگران و قصهی زندگیشان، خوشیها، ناخوشیها، موفقیتها و سقوطهای رنگوارنگشان، به گونهای خارج از اراده، نقشی عمیق در ذهن و یادم به جا گذاشته است. بعدها به واسطهی روحیات و خلقیات شخصی و آداب فامیلی که با آن خو گرفته بودم، دنیای رفاقتهایم وسیع و میزان پذیرشام نامحدود گشت.
خیلی زود فهمیدم توانِ گفتن از مصائب و دغدغههای عاطفی و گرههای زندگیمان یک پیروزیست. میفهمیم تنها نیستیم و دیگری هم به گونهای تجاربی مشابه داشته و مسیر را به انتها رسانیده است.
نوشتن، قصهگفتن و آن چه در فرهنگ ایرانیبودمان شاخصهای بسیار برجسته دارد، به گمانم نوعی تخلیهی روانیست و برای مخاطب به مثابه دلداری!
نقل رویدادها، انسانها را به یکدیگر متصل و ایجاد همدلی میکند. هر روایتی که مرور میشود موهبتیست که دیگری کمتر احساس تنهایی کند. گونهای اشتراکسازی روانیست و آگاهی از اینکه تجربهی دردها، پیشآمدها، اندوهها و حتی شادیها و موفقیتها فقط متعلق به ما نبوده، زهرِ مشکلات را کمتر و غرورِ سربلندیها را مهار میکند.
قصه، تنها سرگرمی نیست. هر قصه، ترنم آوای یک زندگیست. هر قصه، دریست که دقالباب میشود تا قدم به دنیای دیگری نهیم.
خوب نوشتی نگارمن عزیز ؛ ریشه همه پیشرفت های بشری در قصه گوئی است. همه ادیان ؛ ادبیات و حتی پیشرفت های فنی ؛ رشد ذهنی نوع بشر و .... از جائی در داستان ها شروع میشود.
عصری ؛ دم غروب به کاروانسرایی در جاده ابریشم نزدیک ناکجا آباد میرسیم، سر و صدا و رفت و آمد مسافران از ملیت های مختلف غوغا میکند؛ اوایل شب آتشی روشن در وسط محوطه نزدیک بارانداز شتران کنار چاه آب که تلمبه ائی زنگ زده دارد و سیاه پوستی در ازاء یک پاپاسی دلو پر آبی روشن اما نه چندان خنک تحویل میدهد ؛ اکثر مسافران دورش جمع میشوند. هر کس داستانی دارد و سرگذشتی که بقیه مشتاق شنیدنش هستند. اغلب روایات ها با خالی بندی همراه هستند. همه حرف میزنند و کمتر به قصه های گفته شده گوش میکنند. دو نفر هم نی میزنند؛ یکی از مسافران به زبانی منسوخ شده آواز حزن انگیزی میخونه. منتظر تشویقه ؛ کسی توجه نمیکنه.
زمان میگذرد. راویان میدانند که فردا رفتنی هستند . همدیگرو اصلا نخواهند دید؛ تا ابد. هرچی به ذهنشون میرسه از میان لب های خشکیده شون سر میخورده و در هوا معلق میمونه. گوشی شنوا نیست. همه حرف میزنند. کلمات آویزان در هوا را آتش بالا میبرد.
خیلی ها در تلاش اند فردی را از بین جمع انتخاب و خداحافظی گرمی کرده و با بغض بگویند که هرچی نقل کردند دروغ و بیشتر برای خودنمائی بوده. همه اون داستان تجارت در چین و ماچین و جزایر سلیمان و فیجی خالی بندی های بیش نبودند. اون قصه دختر هندی که گفتم عاشقم بوده فقط ساخته و پرداخته ذهن منه. دوستش داشتم ؛ محل ام نمیگذاشت. فقط برای اینکه پیش جمع کم نیارم؛داستانسرائی کردم.
من فقط تیمارکش اسب کاروانسالار هستم. بهترین دوستانم شترها هستند که غمخوار منند. تشویقم میکنند براشون نی بزنم. اون داستان انگشتر عقیقی که گفتم خیلی گرانبهاست و از یمن خریدم ؛ همش دروغ بود. یک خزف بی ارزشه.
خداحافظ ؛ شب خوبی بود. تنها دلخوشی من همین قصه پردازی هاست. حاجی نصرت تشویقم میکنه که هی داستان بسازم. میگه : نگذار تو دلت بمونه ..... از درون میترکی. تا میتونی قصه بگو.
سلام نگارمن عزیز،خوندن این نوشته شما چقدر بهم چسبید ، ممنونم و مانا باشی
سیروس خان عزیز داستان خیلی زیبا و پرمحتوایی نوشتی واقعیت زندگی همینه ممنون از شما
مرسی آقای مرادی، دل از هم میپاشه، خیلی قشنگ گفتین!
مرسی میمجان، دلت بینیاز