حسن خادم

روی تختخواب دراز کشیدم. ساعت روی میز کنار آباژور سه بامداد را نشان می داد. هنوز چشمانم باز بود و ذهنم سرگردان میان افکار و توهمات شبانه می گشت که صدای آمبولانسی از فاصله ی نسبتا دوری به گوشم خورد و این اولین خیال شبانه بود که به سراغم آمد. به خودم گفتم لابد مریض بد حالی رو می رسونند بیمارستان . کمی بعد کارهای باقیمانده از دیروز فکرم را مشغول کرد. تا همین دقایق پیش مشغول کار بودم الانه که همسرم زنگ بزنه بگه برو بگیر بخواب چقدر کار می کنی. کمی  که عمیق شدم دیگر ردی از صدای آمبولانس نبود. نور ضعیف آباژور توی اطاق افتاده بود و سایه ی چیزی شبیه به شبح تاریکی نقش دیوار مقابلم شده بود. زمان اندکی گذشت و احساس خستگی تازه پلکهای چشمم را روی هم خوابانده بود که ناگهان صدای زنگ آپارتمان به صدا در آمد. کیه این وقت شب؟ بلند شدم. داخل سالن کلید برق را زدم و چند قدم به سمت در ورودی رفتم  و گوشی آیفون را برداشتم .‌

-  بفرمایید .

-  سلام، شبتون بخیر ، ببخشید آمبولانس اومده .

-  آمبولانس؟ من آمبولانس نخواستم .

-  مگه شما تماس نگرفتید ؟

-  خیراشتباه اومدید. میشه آدرستونو بخوونید؟ 

-  فلکه سوم ، خیابان هفدهم ، ساختمان نپتون طبقه دوم واحد ۴ .

-  من اقبالی هستم این آدرس خونه ی منه، حتما واحد رو اشتباه گفتند یا شما اشتباه نوشتید. خانوم بود یا آقا ؟

-  یه آقایی بود اتّفاقاً اسمشونم گفتند فراموش کردم یادداشت کنم. آدرس که می فرمایید درسته، یعنی سر به سرمون گذاشتند؟

-  بعید می دونم کی این وقت شب مردم آزاری میکنه،  حالا زنگهای دیگه رو هم بزنید ممکنه واحد دیگه ای آمبولانس خواسته باشه .

-  این وقت شب درست نیست همه رو از خواب بیدار کنیم .

-  چاره چیه؟ طبقه ی بالایی اتفّاقاً مریض دارند شایدم اونا زنگ زدند .

-  کدوم واحد؟ هر دو واحد برقشون روشنه.

-  یه دقیقه اجازه بدید من الان میام خدمتتون .

پیراهنم را پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. در ساختمان را باز کردم و با مردی که با من صحبت کرده بود دست دادم و به او شب بخیر گفتم. بعد برگشت گفت: اشتباه نکنم هف هشتا واحده ، بد موقع هم هست .

-  بله درست می فرمایید برای همین اومدم پایین که کمکتون کنم .

-  لطف کردید .

-  خواهش می کنم. اتّفاقا موقعی که می خواستم بخوابم صدای آمبولانس شنیدم مال شما بود؟

-  خیر، حتما صدای آمبولانس دیگه ای بوده.

-  بله. ببخشید ببینید طبقه اول هر دو واحد چراغشون خاموشه، پس بعیده اینا آمبولانس خواسته باشند. این که هیچی، من خودم طبقه دومم، واحد بغلی هم می دونم مسافرتند چراغشونم خاموشه، طبقه سوم هر دو واحد چراغاشون روشنه شاید اونا خواستند ممکنه شماره واحدو  اشتباه گفتند.‌

-  بله ممکنه .

-  من خودم زنگ می زنم.

وبعد بلافاصله زنگ یکی از دو واحد طبقه سوم را زدم  و آقای فخیمی سریع گوشی آیفون را برداشت .

-  بفرمایید.

-  آقای فخیمی منم همسایتون اقبالی ، شبتون بخیر ببخشید مزاحم شدم شما آمبولانس خواسته بودید؟

-  آمبولانس، خیر من نخواستم.

-   آخه آمبولانس اومده  ادرسشون مال بنده است اما گفتم حتما شماره واحدو اشتباه یادداشت کردند ، ضمنا چراغتونم روشنه احتمال دادم شاید حال مادر مساعد نیست آمبولانس خبر کردید .

-  خیر، لطف دارید اتّفاقا مادر شهرستانه، الان آمبولانس دم دره ؟

-  بله اینجاست. خُب ببخشید مزاحم شدم .

-  خواهش می کنم شبتون بخیر .

-  شب بخیر .

کمی بعد آقای فخیمی آمد پای پنجره نگاهی انداخت و رفت. مردی که کنارم ایستاده بود به سمت راننده آمبولانس برگشت و او با اشاره دست می پرسید پس چی شد ؟

-  این که نبود چراغ واحد بغلی هم روشنه.

-  شاید چراغ خوابه .

-  فکر نمی کنم نورش زیاده ، بعیده ، چاره ای نیست باید زنگ بزنیم .

بلافاصله زنگ منزل آقای کسایی را به صدا در آوردم. زنش گوشی را برداشت و گفت کسایی امشب کشیکه ما آمبولانس نخواستیم. و بعد گوشی آیفون را سر جایش گذاشت و من  خطاب به مرد همراه آمبولانس گفتم :

-  طبقه چهارمم که هر دو واحد چراغاشون خاموشه بعیده آمبولانس خواسته باشند معلومم نیست که اصلاً خونه باشند. به نظرم بهترین کار اینه که خودتون تماس بگیرید یا هر کی بوده دو باره حتما باهاتون تماس میگیره. بی خودی هم اینجا معطل نشید. فقط متعجبم که آدرس من دست شماست.

ـ حتماً اشتباه شده.

-  بله همینطوره.

- ببخشید خدا نگهدارتون .

-  خدا حافظ .

صبر کردم و همین  که  آن  مرد سوار شد و آمبولانس با آن چراغ سرخ و آبی  گردان بالای سقفش کمی از من فاصله گرفت در را بستم و  از پله ها بالا رفتم و  وارد آپارتمانم شدم . به خودم گفتم دقیقا آدرس من بود، حتما ادرسو اشتباه نوشته. کمی جلو رفتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. آمبولانس چند متر دور تر از ساختمان ما هنوز حضور داشت و چراغهای رنگی اش مدام می گشتند. پیراهنم را در آوردم و روی مبل انداختم و برق سالن را خاموش کردم و یک راست به اطاق خواب رفتم و در حالی که این موضوع فکرم را مشغول کرده بود روی تختخواب دراز کشیدم. این بار آباژور کنار دستم را خاموش کردم تا افکار مزاحم از ذهن و خیالم دور شوند اما هنوز چراغهای آمبولانس در خیالم می چرخید که ناگهان زنگ موبایلم به صدا در آمد. حتم داشتم همسرم بود که از خانه مادرش تماس گرفته تا مرا وادار کند دست از کار بکشم و استراحت کنم . آباژور را روشن کردم و در حالی که صدای زنگ موبایلم هنوز به گوش می رسید از روی تخت بلند شدم. موبایل داخل اطاق خواب نبود. صدا از میان سالن بود. دو باره کلید برق را زدم. آنجا هم نبود.  کمی که دقت کردم متوجه شدم صدای زنگ موبایل از داخل اطاق کارم است. با عجله قبل از آن که ارتباط قطع شود شتاب گرفتم. در اطاق کارم را باز کردم و کلید برق را زدم و همان هنگام هراسان در آستانه در خشکم زد. خدای بزرگ چی می بینم؟ موبایلم کنارم روی زمین افتاده بود و من با پیشانی خون آلود نقش زمین شده بودم!

آن وقت بود که متعجب و حیران گوشی را برداشتم و انگشتم را ناباورانه روی آن کشیدم .

-  الو...

-  الو شب بخیر ببخشید آمبولانس خواسته بودید گویا آدرستون اشتباه بوده،  شایدم من اشتباه نوشتم میشه به بار دیگه آدرستونو دقیق بگید آمبولانس الآن تو خیابون هفدهم نزدیک ساختمون نپتون توقف کرده... الو صدامو می شنوید ؟

ناگهان موبایل از دستم رها شد و سکوت هراسناکی که پیرامونم حلقه زده بود مرا به اعماق ناشناخته خود کشاند.

۲۱/۸/۱۴۰۱

Instagram: hasankhadem3