داستانی از شمیران زاده
گلدان آب دادن و رسیدگی به حیاطِ کوچکِ خانه از عاداتِ زری خانم بود، گلدانهایَش را خیلی دوست داشت، در اطاقَش نیز همیشه گلدانِ کریستالی او ـــ که هدیه عروسی از طرف عمّه شَمسی بود ـــ با قشنگترین گلها تزیین میشد، صبحها ـــ فرقی نمیکرد بهار و یا پائیز، صبحانه را همان جایی صرف میکرد که گلهایَش در آن اطراف بودند، همه جوری گل در آن حوالی دیده میشد، از لاله واژگون گرفته تا گلهای منو یادت نَره، یاسِ اَمین الدوله، سوسن چِلچراغ، زَنبق و گلِ محمّدی.
بعداً میرفت هَرسِشان میکرد، حتی با آنها حرف زده و نامی برایشان انتخاب میکرد، اگر میدید جای دیگر برای مراقبت از آنها را ندارد ـــ در گلدانِ دیگری آن را پیوند زده و به عنوانِ تحفه ـــ به دوستان و اقوام هدیه میداد، به خصوص برای عروسها و چشم روشنیها، این کار را آنقدر انجام داده بود که خیلی ایشان را گل زری خانم صدا میکردند، ظهرها اگر هوا خوب بود ـــ ناهار را در حیاط و در میانِ گلدانها میخورد، چه اشکالی دارد اگر با گل دردِ دل کنی؟ کی بهتر از گل دردِ پنهانَت را میفهمد؟ کی بهتر از گل ساکت به تو خیره شده و به حرفهایَت گوش میدهد، کی بهتر از گل ـــ با خندههای تو عطر فِشانی کرده ـــ با اشکهای تو برگهایَش زرد شده و برای همدردی با تو ـــ گلبرگِ عزیزَش را تقدیَمت میکند؟
زری خانم بیست روز بعد از ازدواجَش با جلال ـــ برای همیشه تنها ماند، شوهرش در عملیات والفجر ۸ مفقودالاثر اعلام شده و دیگر اثری از او دیده نشد، خودَش میگفت: جلالَم گاهی به دیدنَم میآید، بعضی اوقات که به روی صندلی خوابَم برده ـــ احساس میکنم نسیمی دل انگیز اطرافَم را سبز و آبی ـــ قرمز و عَنابّی رنگ میزند، بعضی از شبها او را در خواب میبینم، در کنارِ درختِ سروِ پیر باغ منزلِشان، آنجا لبخند زنان ایستاده و با بوسهای به پیشانیاَم ـــ خوش آمد گفته و تاجی از گلهای ریز بهاری صورتی را به دورِ گردنَم میآویزد، خیلی وقتها هست که ترانهای قدیمی را در گوشِ من به آرامی زمزمه کرده و مرا به یادِ اولین باری میاندازد که دستِ مرا گرفته و از من خواست که با او ازدواج کنم، جلال زنده است، جلال باز میگردد، من، جلال و گلها در کنارِ هم زندگی خوشی خواهیم داشت.
خیلی از عصرها زری خانم جلوی پنجره مینشست، دوست داشت کارِ بافتنی، یا دوخت و دوز کرده و از آنجا گلها و گلدانهایَش را تماشا کند، غروب که میشد ـــ خواه ناخواه دلِ قشنگش میگرفت، چه کسی را دیدی که تا به حال با غروب و آن لحظهی تلخِ مرگِ خورشید ـــ کنار آمده باشد؟ چه کسی را تا به حال دیدی که با دید و دلی پُر از انتظارِ دیدنِ عشقَش ـــ با تنهایی کنار آمده باشد؟ گاهی یک بغض، گاهی یک قطره اشک و دلگیری ممتد ـــ زری خانم را از نشستن در کنارِ پنجره خسته میکرد، به نفس نفس افتاده ـــ قابِ کسِ جلال را در آغوش کشیده و نامِ او را در میانِ گریهاش صدا میکرد، گلها چه میتوانستند برای او انجام دهند جز غصه پشتِ غصه خوری، از دست دادنِ طراوت و شادابی، دستِ آخر گُل مرگی، تلخ و خاموشی. زری خانم دلتنگ بود، از این همه فاصله دیگر عاصی و دلخور بود، با این حال چشمهای مِشکیاش هنوز بعد از سی و چند سال انتظار ـــ به امیدِ بازگشتِ جلال چه زیبا برق میزد.
دو روز بود که شیرین خانم ـــ همسایهی دستِ راستی زری خانم را ندیده بود، تا از سفر برگشت ـــ آن روز سرِ غروب به دیدارِ دوستَش رفته و هر چه زنگِ خانه را زد ـــ پاسخی نشنیده و مثلِ همیشه شاهدِ لبخندِ قشنگِ زری خانم نشد، شیرین خانم دلواپس شد، پسرَش را وادار کرد تا از درِ خانه بالا رفته و ببیند جریان از چه قرار است، مسعود گفت: زری خانم آنجا است، در حیاط ـــ پای پنجره نشسته و انگاری در خواب است، شیرین خانم وحشت کرد، پسرش از پشت در را باز کرده و هر دو با عجله خودشان را به زری خانم رساندند، لبخند قشنگی ـــ با چشمِ بسته در صورتِ زری خانم دیده میشد، یعنی زری خانم به جلالَش پیوسته بود؟ شیرین خانم تکانَش میداد، مسعود با بغض و گلویی گرفته داد میزد: مادر نکن، فایده ندارد، زری خانم رفته است، زری خانم دیگر در پیشِ ما نیست، زری خانم دِق کرد از این همه انتظار، ضَجه و شیونِ شیرین خانم تمام نمیشد: زری خانم، گل زری جونَم، یک چیزی بگو، با من حرف بزن، ... این حرفها را آنقدر گفت تا از حال رفت، مسعود نگرانِ مادرش بود، سعی کرد او را به حال آورد، اطرافَش را می دید، آغازِ مرگِ دوبارهی خورشید بود و با دیدنِ پژمرده گلهای زری خانم ـــ دلَش بیشتر گرفت.
پائیز ۱۴۰۱ خورشیدی، ناربون.
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
ردواین گرامی،
مدتهاست که من نوشته های شما رو میخونم و ازشون لذت میبرم. این مدت که نبودید جاتون خالی بود. خوشحالم که دوباره مینویسید.
خیلی زیبا و لطیف بود ردواین جان.
ادم یاد شازده کوچولو و گل سرخش میافته.
موفق باشی
خوب بود شراب سرخ.
اون سال موش بود و رو به اتمام. زری خانم از همون فروردین دلتنگ بود و خدا خدا میکرد سال شوم بدون هیچ خسارتی پایان یابد. این موضوع را به همه گلهایش هر روز گوشزد میکرد. ترجیع بند حرفهاش این بود : به قول عزیزجون اگه سال موشو به سلامت رد کنی ؛ 120 سال عمر خواهی کرد بدون اینکه دندانهات بریزند و سوی چشمانت کم شود. میتونی سوزن نخ کنی و جوراب های جلالو وصله بزنی. آن قدر خوب که اصلا متوجه نشود سوراخ شده بودند.
اون روز وقتی شیرین خانم ؛ زری خانم را دید که با یک بغل سبزی قرمه سبزی تو کوچه آفتابی شده اولش گل از گلش شکفت و سلام علیک بالابلندی کرد. زری خانم موقع خداحافظی گفت : میخواهم برای جلال قرمه سبزی بپزم..... چشمان شیرین خانم از تعجب گشاد شدند و از حدقه درآمدند . زری خانم آب دهنشو قورت داد و گفت :.... فردا از جنگ اسماعیل آقا برمیگرده رفته قلعه چهریق..... اینو همین دیشب گل های شب بو وقتی تو اطاق عطرافشانی میکردند ؛ گفتند......خنده ملیحی کرد. بر خلاف دیدار همیشگی شیرین خانم را در آغوش گرفت و گفت : ممکنه چند روز منو نبینی....... وقتی خونه را مرتب کردم و قرمه سبزی جا افتاد.... باید برم حموم تو زیر زمین...... یک عالمه کار دارم. خداحافظ. شیرین خانم رد زری خانمو تا در خوانه اش تعقیب کرد. در آبی رنگ خیلی آروم بسته شد. انگار هزاران ساله اصلا بازنشده.
سپاس از دوستانِ عزیز. توجهِ شما بزرگان به بنده مایهی فخر است.
یادِ اسماعیل شاهرودی به خیر.
زری جان عزیز؛ ممنون که هستی.
سوری خانم جان پاینده باشد. سیروس خان چه خوب نوشتی، سپاس.
سلام شراب سرخ عزیز ، داستان شما عطر جنگ و گلهای گلدان و دوری یار را ، همشون داره ، سالم و پاینده باشی
درود بر مـیم نـون خانِ عزیز و بزرگوار.